گندم با قیافه ای درهم نگاهش را سمت نسرین برگرداند ………… شاید باید بیشتر روی خودش کار میکرد تا نظر و عقیده بقیه ، کمتر روحش را زخمی می کرد .
ـ وقتی درباره من حرف می زنه ، قشنگ تمسخر و تو کلامش حس می کنم . این من و اذیت می کنه .
ـ گفتم که ، اگه واقعاً به چیزی که میگی اعتقاد داری ، حرفای نسرین برات اهمیتی نداشته باشه . حالا می خوای بیای لب استخر بشینی ؟
گندم نگاهش را سمت او کشید و چهره اش آویزان شد :
ـ بیام چی بشه ؟
ـ لب استخر چند تا از تخت های آفتاب گیر هست . منم می خوام برم توی آب . جلو چشم خودم باشی خیالم راحت تره . می تونی بیای روی اونا بشینی .
ـ گندم نفس عمیق و صدا داری کشید :
ـ باشه ، بریم .
با بلند شدن یزدان از پشت میز ، گندم لیوان آب پرتقالش را از روی برداشت و از پشت میز بلند شد و به دنبال او راه افتاد . خوردن آب پرتقال شیرینش از دیدن زنان و مردان درون استخر ، که هر کاری درون آب می کردند الا شنا کردن ، خیلی بهتر بود …………… حتی دیدن آنها هم حالش را بهم می ریخت و او را به این نتیجه می رساند که به هیچ عنوان با این جمع حاضر در این عمارت یکی و عجین نیست .
با رسیدن به استخر ، رو لبه یکی از تخت های چوبی سفیدی که دشک نازک آبی رنگ روشنی رویش انداخته شده بود نشست و به یزدان که حالا رویش به استخر بود و پشتش به او نگاهی انداخت .
نمی خواست یزدان هم همچون دیگر مردان اینجا ، درون آب رود و سر خودش را با زنانی که خودشان را سخاوتمندانه در اختیار مردان قرار می دادند ، گرم کند و او را اینجا یکه و تنها بگذارد .
یزدان سمت قسمت پر عمق استخر رفت و با پرشی ماهرانه به درون آب پرید و شنا کنان به سمت ضلع دیگر استخر رفت .
نسرین هم که درون آب حضور داشت ، با دیدن ورود یزدان به درون آب لبخند رضایتمندی زد و به سمت او شنا کرد . از زمانی که وارد آب شده بود ، کم دست رد به سینه مردانی که برای گذراندن وقتشان به سمت او می آمدند ، نزده بود ……………… اما او تنها توجه و نظر یک نفر را می خواست . و آن یک نفر هم کسی نبود جز ……… یزدان .
به سمتش شنا کرد و با رسیدن به یزدانی که حالا به انتهای استخر رسیده بود ، دستش را به شانه او زد و او را متوجه حضورش کرد .
ـ کلی منتظرت شدم تا بیای تو استخر .
یزدان با شنیدن صدای نسرین از پشت سرش ، رویش را به سمت او گرداند و نگاهش را چرخی روی سر و سینه های برق افتاده او داد و بی اختیار پوزخندی بر لبش نشست .
خواندن ذهن نسرین آنچنان هم سخت نبود . شاید این بر می گشت به تجربه های زیاد و متعددی که او با دوست دخترهای متعددش به دست آورده بود .
ـ کم داوطلب برای پر کردن این تنهایی نداشتی …………. می تونستی منتظر نمونی .
نسرین با شنیدن این جواب یزدان ، ابروانش بالا پرید .
پس حرف هایی که راجب یزدان شنیده بود زیاد هم اغراق آمیز نبود . مطمئن بود در تمام دقایقی که یزدان پشت آن میز صبحانه نشسته بود و با گندم حرف می زد و صبحانه اش را می خورد ، حتی برای یک لحظه رویش را به سمت او نچرخانده بود که بداند چه اتفاقی دارد می افتد . و الان در عجب بود که یزدان چگونه توانسته آمار مردانی که به سمت او آمده بودند را در بیاورد .
در حالی که خودش را به او نزدیک تر می کرد ، با همان لبخند اغواگرانه بر روی لبش ، آرام گفت :
ـ منم آدمی نیستم که با هر ننه قمری بپرم .
یزدان نگاه از او گرفت و به سمت گندم شنا کرد و با رسیدن به قسمت کم عمق استخر ، با دست اشاره ای به او کرد :
ـ یه مقدار از اون آب پرتقالت بده بهم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حمایت از رمانهای خاله فاطی به جز دلارای😂
دقیقا اون به اندازه ی کافی کامنت داره ولی من بازم اونجا کامنت گذاشتم هشتکم زدم ولی از بسکه کامنتاش زیاد گم شد حمایتم🥺💔💔