یزدان دست مشت کرد و دندان بر روی هم سایید ………….. کنترل خشم و عصبانیتش لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شد .
سعی کرد با مخاطب قرار دادن فرهاد ، نگاه خیره و هرز او را از روی گندم بلند کند :
ـ از منم می پرسیدید جوابتون و می دادم ……….. گندم از شنا و استخر خوشش نمی یاد .
اما انگار فرهاد مُصرتر از این حرف ها بود که با یک چنین جوابی قانع شود و عقب نشینی کند و بی خیال موضوع شود .
ـ مگه میشه آدمی از تو آب رفتن و شنا کردن بدش بیاد .
و مجدداً نگاهش را سمت گندم چرخاند و بی توجه به یزدان ، او را مخاطب خودش قرار داد :
ـ می خوای من بهت کمک کنم بیای تو استخر ؟ اگر هم از آب می ترسی می تونم ببرمت قسمت کم عمق استخر ……….. اصلاً هم فکر لباس و مایو نباش . می تونی با همین لباس تو تنت بیای تو آب . هیچ اشکالی نداره .
گندم لبخند تصنعی بر لب نشاند . همانقدر که یزدان در خواندن حالت های او تبحر عجیبی داشت ، او هم می توانست تا حدودی حالات یزدان را بخواند و بسنجد ……… همچون الان که می دانست یزدان بدجوری از دست این اصرارهای بی پایان فرهاد آمپر به سقف چسبانده .
ـ نه نه ……… من بیشتر دوست دارم شنا کردن بقیه رو ببینم تا اینکه بخوام خودم وارد آب بشم .
ـ هر جور مایلی عزیزدلم …………. هر وقت که خواستی وارد آب بشی فقط کافیه که یه ندای کوچیک به من بدی . سریع میام پیشت .
نسرین موشکافانه نگاهش را روی فرهاد نشانده بود و با دقت حالات او را بررسی می کرد …………. برای او هم فهمیدن اینکه گندم چشم فرهاد را گرفته ، آنچنان سخت و دشوار نبود .
با رفتن فرهاد ، یزدان حرصی و عصبی نسرین را از خودش جدا کرد و چنگی میان موهایش زد .
ـ گندم یه لیوان شربت خنک برام بیار .
گندم بی حرف از جایش بلند شد و با قدم های بلند به سمت میزشان رفت و لیوانش را پر از شربت خنکی که روی میز قرار داشت کرد و مجدداً به سمت یزدان که هنوز لبه استخر ایستاده بود ، برگشت و لیوان را سمت او گرفت .
ـ یزدان جون .
یزدان نگاهش را به سمت چشمان براق اما نگران و به لرز نشسته گندم کشید ……… گندم تنها عضو باقی مانده خانواده اش بود . به کسی اجازه نمی داد این دختر را به لجن بکشند ………. خودش و نسرین غرقِ در این لجنزار شده بودند ، اجازه نمی داد گندم نفر سوم این بازی باشد .
لیوان آب پرتقال را از دست او گرفت و یک ضرب و بی تعلل بالا رفت بلکه آتش نشسته در جانش آرام بگیرد و خاموش شود .
نسرین که حالا در فاصله ای نیم متری از یزدان ایستاده بود نگاهش را میان یزدان و گندم چرخی داد ………. می دانست بین یزدان و گندم احساس خاصی وجود ندارد . حتی رفتار یزدان نسبت به گندم تغییر خاصی نکرده بود . یزدان در گذشته هم تا همین حد بر روی گندم حساسیت نشان می داد . حساسیتی که اکثراً به حسادت دیگر بچه ها نسبت به گندم ، می انجامید . برای یزدان همیشه اول گندم بود و بعد ، بقیه بچه ها .
اما برای او همه چیز فرق می کرد ……… از زمانی که دست راست و چپش را شناخته بود ، از وقتی که معنا و مفهوم دوست داشتن را درک نموده بود ، تصویر یزدان در مقابل چشمانش جان گرفت و بزرگ شد . حتی حس داشتن به یک جنس مذکر را با یزدان تجربه کرده بود . و الان ، بعد از این همه سال ، وقتی به قلبش رجوع می کرد ، در کمال بهت و ناباوری می دید ، هنوز هم یک جاهایی از قلبش برای این مرد می کوبد و ……. می لرزد .
می دانست یزدان الان عصبی و خشمگین است . دست روی بازوی عضلانی او گذاشت و دستش را آرام بالا و پایین کرد :
ـ می خوای یه ذره شنا کنیم ؟ مطمئناً شنا کردن یه ذره ذهن و اعصابت و آروم می کنه .
یزدان لیوان خالی شده نوشیدنی اش را به گندم برگرداند و سری در جواب نسرین تکان داد و به سمت قسمت پر عمق استخر شنا کرد .
گندم از پشت سر به سیمرغ مشکی بر روی کمر یزدان نگاه کرد . پیچ و تاب هایی که اعضلات یزدان درون آب می خوردند به گونه ای بود که انگار سیمرغ نشسته بر پشت شانه های یزدان ، بال هایش را درون آب تکان تکان می داد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا این چرت نوشتنا ب کنار ،،،کاش حداقل دو خط بیشتر مینوشت یا هرروز پارت میذاشت،یعنی موندم تو بی شعوری این نویسنده و مسئول پارت گذاری این رمان،،،ک ی ذره فقط ی ذره مخاطب براش مهم نیس و حتی نظرات رو هم نمیخونه،اخه بی شعوری و بی شخصیتی تا چ حد
فعلا خدا حافظ 🥹🤣🤣😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
فکر کنم تا اینا عاشق هم بشن یک میلیون پارت طول میکشه از صد سال پیش اینا توی باستی هیلز و این ویلای خراب شدن
یعنی داره چرت ترین بخش های رمان رو مینویسی
یعنی میشه یذره هیچ کدومشون به هم علاقه نداشته باشن چرا نسرین میچسبه به یزدان یزدان پرتش نمیکنه اون طرف مردک هول اون وقت حتی گندم پاهاشم نباید بزاره تو اب
ای بابا خودت میدونی داری چی مینویسی گندم و تبدیل به یه شخصیت بی عرضه و چندش کردی طرف صبح تا شب تازه تو خونه اس یه پا گرگه این که کل عمرش تو خرابه و اوارگی بزرگ شده عین جوجه رنگی میمونه حداقل بده رمان و یکی بلده بنویسه هدف رمان از اون اول باحال و تازه بود ولی با این سبک گند زدی بهش
گندم الان باید گرگ بارون دیده باشه
بعد هی دستان حمایتگر یزدان بیا بروو بابا این برای کسی مینویسن که دختره وسط پر قو بوده باشه پدر و مادر درست حسابی و رسیدگی و مراقبت داشته باشه نه وسط گرگای بیرون
یزدان با هزاران دختر کثافتکاری کرده بعد چطور عاشق گندم نمیشه که از بچگی کنارش بوده فقط حمایتگرشه یا ننویسه یا خوب بنویس
یاچشمان گندم
با سیمرغ یزدان جون
بسه دیگه، یه چیز جدید روکن
فک کنم دیگه وقتشه فرهاد گندم و بدزده یه بلایی سرش بیاره حوصلمون سر رف😂
حوصله ام سر رفت😒
دقیقا 209 پارت از رمان گذشته…. و هیچ هیجان خاصی تو رمان نیست
الهی همشون توهمین استخرخفه شن بمیرن راحت شیم اصلا جلونمیره که همش بحث جذابیتو خالکوبی سیمرغ یزدانه
آخ گفتی
یا ابنکه چشمان عسلی و پوست سفید گندم با اون موهای زیبا
ای بابا چرا یه ذره رمان پیش نمیره اخه
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤