گندم تنها سرش را به سمت یزدان چرخاند و به اویی که در حال پوشیدن تاپ استپرت سفید رنگی بود ، نگاه کرد :
ـ بخاطر اینکه حوصلم سر رفته ……… بخاطر اینکه جناب عالی با نسرین خانم رفتی تو استخر و شنا کردی ، اما من فقط نشستم یه گوشه و شماها رو نگاه کردم .
یزدان دستی به موهای خیس روی سرش کشید و سعی کرد آنها را با نوک پنجه هایش سر و سامانی دهد .
ـ دوست داشتی تو هم بیای توی استخر ؟
ـ با مایو نه .
ـ پس با چی ؟
ـ می تونستم با همین لباسای تو تنم بیام تو استخر …………. دیدی که فرهادم گفت اشکالی نداشت .
یزدان با شنیدن اسم فرهاد ابرویی درهم کشید . فرهاد همان مار خوش خط و خالی بود که می توانست با یک جمله طعمه هایش را سمت خود بکشد .
ـ هیچ وقت به حرف هایی که فرهاد می زنه اعتماد نکن ………….. به تنها کسی که می تونی اعتماد صد در صد داشته باشی ، فقط منم . نه هر نره خر دیگه ای . فقط من . منی که جونمم برات وسط میذارم . نه یکی مثل اون حرومزاده .
گندم چهره درهم کشید و نگاهش را از یزدان گرفت و به سقف آینه کاری بالا سرش خیره شد .
یزدان حال او را می فهمید و بی حوصلگی اش را درک می کرد ……… آرام تر از ثانیه های قبل ادامه داد :
ـ اگه با لباس وارد استخر می شدی ، تموم اون افرادی که اونجا بودن با تیکه و کنایه هاشون ، اون فضا رو زهرمارت می کردن …………. من دوست ندارم کسی مسخرت کنه . دلم نمی خواد باعث خنده کسی بشی .
و به گندم نزدیک تر شد ………. گوشه تخت نشست و دست او را گرفت و فشار اندکی داد تا لااقل نگاه او را سمت خودش بکشاند ……………… و با دیدن سکوت گندم ، باز ادامه داد :
ـ اما با اینکه خسته هستم ، می تونم به یه شکل و شمایل دیگه ای برات جبرات کنم .
گندم نمی خواست گارد آهنی که دور خودش کشیده بود را به این راحتی ها در مقابل یزدان پایین بیاورد ………… بدون آنکه چهره اش را باز کند و یا سری سمت او بچرخاند ، از گوشه چشم نگاهی سمت او انداخت :
ـ چه جوری ؟
ـ اینجا یه استخر کوچیک داره ………….. می تونی اینجا با خیال راحت شنا کنی .
ـ من شنا بلد نیستم .
ـ مگه قراره تنهات بذارم ؟؟؟ من لحظه به لحظه کنارتم ……… فقط با خودت شلوارکی یا چیزی شبیه اون آوردی ؟
گندم از پیشنهاد یزدان ته دلش قیلی ویلی می رفت ……………. انتظار چنین پیشنهادی را از او نداشت . دستانش را جمع کرد و از روی تخت بلند شد و روبه رویش نشست .
ـ نه .
یزدان متفکرانه سری تکان داد و پشت چشمی نازک نمود . با فکری به ذهنش خطور کرد ، از مقابل گندم بلند شد و به سمت ساکش راه افتاد و بعد از گشتی نچندان طولانی ، همراه با شلوارکی سمت گندم برگشت و آن را سمتش گرفت .
ـ بیا برو تو رختکن این و جای شلوارت پات کن بیا .
گندم با هیجانی که داشت اندک اندک در جانش رسوخ می کرد ، از روی تخت بلند شد و شلوارک را گرفت و به سمت رختکن راه افتاد .
شلوار لی در پایش را به شلوارک در دستش تعویض نمود ……….. این شلوارک را چندباری در پای یزدان دیده بود . شلوارکی که انگار برای گندم با آن قد و جثه بیشتر شلوار به حساب می آمد تا شلوارک . یادش می آمد قد این شلوارک در پای یزدان تا زانوانش می رسید و برای خودش تا اواسط ساق پایش .
با دیدن کمر بسیار گشاد شلوارک ابروانش درهم فرو رفت …………… کمر شلوارک آنقدر برایش گشاد بود که اگر برای یک آن دستش را از کمر شلوارک جدا می کرد ، تمام حیثیت و شرفش بر باد می رفت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤