دو ساعت از آموزش دادن های یزدان گذشته بود و یزدان آنقدر در آن دوساعت ، پی در پی از او کار کشیده بود که گندم حس می کرد دیگر حتی ذره ای جان در تن خسته اش باقی نمانده است …………… مانده بود یزدان این همه انرژی خستگی ناپذیرش را از کجا می آورد که بر عکس او ، حتی ذره ای خستگی و بی حالی در چهره اش دیده نمی شود .
در حالی که حس می کرد حتی نای تکان دادن دست و پایش را هم دیگر ندارد ، بی توجه به حرف ها و آموزش های بی پایان یزدان ، خودش را به سمت دیواره استخر کشید :
ـ ولم کن جون جدت ………. پدرم و درآوردی . گشنمه ، خستمه ، حس می کنم انقدر تو آب موندم و بدنم آب به خودش کشیده و تنم سنگین شده ، حتی توان کشیدن بدنم و هم دیگه ندارم .
و دو دست دو لبه استخر گذاشت و خواست خودش را بالا بکشد که با حس دو دست بزرگ یزدانی که دو طرف پهلوانش نشست ، نگاهش را به پشت سرش چرخاند و به یزدانی که بی هیچ حرف اضافه ای او را از آب بیرون کشید و بالا برد و لبه استخر نشاند نگاه کرد .
ـ خیلی گشنمه .
ـ احتمالاً باید دو سه ساعتی از زمان ناهار گذشته باشه . بریم داخل که من زنگ بزنم برامون ناهار و بالا بیارن .
گندم خوشحال از اینکه دیگر لازم نبود برای صرف ناهار و پایین رفتن ، لباس عوض کند و به خودش برسد ، لبخند خسته ای بر روی لبانش نشاند و از لبه استخر بلند شد و به سمت صندل هایی که یزدان برایش دم ورودی بالکن گذاشته بود رفت و به پایشان زد و داخل شد .
ـ چقدر خوبه که لازم نیست بریم پایین .
ـ من الان فقط دلم می خواد یه چیزی بخورم و بخوابم .
ـ آره ، منم .
– پس تا تو میری که یه دوش سریع بگیری و بیای ، منم یه زنگ به پایین بزنم تا برامون ناهار بیارن .
گندم سری تکان داد و به سمت ساکش رفت و از داخل ساکش لباس هایش را برداشت و با همان قدم های لخ لخ کنانی که از خستگی روی زمین کشیده می شد به سمت حمام رفت و دوش آب گرم کوتاهی گرفت و بیرون آمد .
پشت میز نشسته بودند و ناهاری که خدمتکار بالا آورده بود و روی میز برایشان چیده بود را می خوردند .
گندم آنقدر گرسنه اش بود که با سر درون ظرف غذایش رفته بود و حتی برای ثانیه ای سر بالا نمی آورد تا لااقل نفسی تازه کند . تنها قاشق پشت قاشق غذا درون دهانش سرازیر می کرد .
ـ یه ذره آروم تر بخور گندم . غذا تو گلوت میپره .
گندم بی آنکه سر بالا بیاورد ، تنها سری به معنای نه برای یزدان بالا انداخت و چشم از بشقاب پیش رویش برنداشت ……………. آنقدر تنش خسته و له و لورده بود که حس می کرد تریلی هجده چرخه از رویش رد شده .
یزدان که زودتر از گندم غذایش به اتمام رسیده بود از پشت میز بلند شد و سمت تخت رفت و رویش دراز کشید و زیر پتو رفت …………. او هم به حمام رفته بود و لباس جدید و تمیزی به تن کرده بود .
ـ بلند شو بیا بگیر بخواب .
گندم با شنیدن جمله یزدان ، با همان دهان پر و مملو از چلو گوشت ، سر بالا آورد و متعجب نگاهش را به یزدانی که رو به رویش روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش می کرد ، انداخت . او چه کار به خوابیدنش داشت ؟؟؟
با همان دهان پر ، نامفهوم گفت :
ـ تو بگیر بخواب . چی کار به خوابیدن من داری ؟
یزدان ابرویی برای او بالا انداخت و دستانش را زیر سرش فرستاد که عضلات سینه اش ، برجسته شد و بالا آمد و نگاه گندم را برای آنی سمت خود کشید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
این گندم چه سوسوله:///
همش دو ساعت شنای مبتدی کردی دیگه این ادا هات چیع 😐😐نویسنده به این اغراق کنندگی اونم در مورد کودکان کار که بدبختا از صبح تا شب سر کارن ندیده بودم…
خداروشکر خداروشکر بلاخره آموزش شنا تموم شد حالا باید سه هفته منتظر قورت دادن لقمه توسط گندم باشیم😐😂
این گندمم همچین پاک و سر به زیر نیستا بجای اینکه یزدان چشم چرونی کنه این هی دید میزنه😂😂😐