برخلاف آنچه که گفته بود ، آماده شدنش زیاد طول نکشید . همراه با آرایش زیبا و اندکی هم غلیظ تر از آرایش دیروزش به سمت ساکش رفت تا لباس محبوبش را به تن کند .
از گوشه چشم نگاهی به یزدان که درون آن کت و شلوار آبی نفتی با آن کروات هم رنگ و پیراهن مشکی زیرش ، زیادی پر قدرت و پر نفوذ و صد البته دور از دسترس به نظر می رسید ، انداخت .
لباسش را از داخل کاور بیرون کشید و به سمت رختکن رفت و با هزار زور و مکافات به تنهایی تن زد و زیپی که از پهلو کار گذاشته شده بود را بالا کشید .
از پله ها دوشادوش یزدان ، در حالی که نگاهش را دور تا دور سالن می چرخاند پایین رفت . همانطور که انتظارش را می کشید ، پایین پر بود از زن و مردانی که در تاریکی سالن که با رقص نورهای رنگی روشن شده بود ، در هم می لولیدند و خودشان را هماهنگ با آهنگِ ضربدار و تکنو مانند تکان تکان می دادند .
دیدن این فضا و این مردان مست لایعقل برای او یاد آور خاطره خوبی نبود . حالا دیگر خوب می دانست هر کدام از این مردان مستی که دست به دور کمر زنان حلقه کرده و با حرکات نامیزون سر و پا و دستانشان را تکان تکان می دهند ، به قول یزدان تا چه حد می توانند همچون گرگی درنده ، خطرناک و بی رحم باشند .
او روز اول مهمانی ، گیر یکی از همین آدمان مست لایعقل افتاده بود .
خودش را بیش از پیش به یزدان فشرد و بی اختیار دستش را به دور بازوی او حلقه نمود و خودش را به او چسباند . یزدان تنها پناهگاه امن او میان این گله گرگ وحشی بود .
در حالی که نمی توانست نگاهش را از جمع مقابلش بگیرد ، سرش را به یزدان نزدیک کرد :
ـ اینا برای هر جشنی تا این حد مست می کنن ؟
یزدان نگاهش را نامحسوس برای پیدا کردن فرهاد درون جمع پیش رویش چرخاند ……….. پیدا کردن فرهاد آنچنان هم سخت نبود . هر جا دسته ای از دخترهای نیمه برهنه جمع شده بودند ، می شد فرهاد را میان حلقه دختران پیدا کرد ……….. اما الان هر چه چشم می چرخاند ، فرهاد را پیدا نمی کرد .
– مست کردن و خودشون رو با الکل خفه کردن ، یکی از ملزومات مهمونی و جشن های ایناست .
ـ من از آدمای مست می ترسم ………… چون وقتی که مست میشن ، عقلشون به کل دیگه کار نمی کنه .
یزدان با حس ترسی که در صدای گندم نشسته بود ، نگاهش را از پیش رویش گرفت و به سمت گندم چرخاند . بازویش را از دور پنجه های گندم آزاد نمود و دستش را به دور کمرش حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد …………. اینجوری بیشتر می توانست حس امنیت را به گندم القا کند .
ـ تا وقتی که من باهات هستم و اسم من روت افتاده ، لازم نیست از چیزی بترسی ………….. بهت که گفتم ، سایه من می تونه به تنهایی برات امنیت ایجاد کنه .
پله ها را تمام کرده بودند که یکی از زنان خدمه لبخند بر لب با همان مدل لباس هایی که گندم روز اول در تنشان دیده بود ، به سمتشان آمد .
ـ فرهاد خان یک جلسه کوتاه با شما دارن . گفتن که منتظرتونن .
یزدان تک ابرویی بالا انداخت .
ـ تو سالن نمی بینمش .
ـ بله . ایشون به همراه شریکشون توی تراس پشت عمارت هستن . برای شروع جلسشون منتظر شما بودن . من شما رو تا اونجا همراهی می کنم .
یزدان اندک ابرویی درهم کشید . احتمالاً جلسه ای که خدمه از آن حرف می زد ، مرتبط با جا به جایی همان محموله ای بود که فرهاد بحثش را دیروز پیش کشیده بود .
سری تکان داد و همراه با گندم به دنبال زن حرکت کردند .
داخل راهرویی شدند که گندم به هیچ عنوان از آن خاطره خوشی نداشت . با رسیدن به انتهای راهرو و کم رنگ تر شدن صدای موزیک ، وارد اطاق نشیمن بزرگ و مجللی شدند که درهای شیشه ای تمام قد تراسش باز بود و یزدان می توانست در همان ابتدا فرهاد را نشسته بر روی مبل راحتی تک نفره ای ببیند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حدا بحیر کنه