با ورودشان به تراس ، گندم هم تازه توانست فرهاد را به همراه کریستیانو که کنارش روی مبل تکی نشسته بود را ببیند و از یادآوری حرف های دیروزش عرق سردی بر تنش بنشیند . علاوه بر این دو نفر یک دختر ریز نقش جوان هم درون جلسه اشان حضور داشت .
یزدان بی حرف سری برای آنها تکان داد و به سمت کاناپه دو نفری که در فاصله دو متری از فرهاد و کریستیانو قرار داشت رفت و گندم را هم تنگ خودش نشاند .
ـ خوب شد خودت اومدی پسر …………. می خواستم الان یکی از خدمه ها رو بالا دنبالتون بفرستم .
یزدان دستش را از پشت گندم رد کرد و به دور کمرش حلقه نمود و او را به سینه اش چسباند و گندم بدون هیچ خجالت و یا شرمی از نگاه خیره فرهاد و کریستیانو از این حرکت یزدان ، به سینه او تکیه زد و نگاهش را از آنها گرفت .
باید احمق می بود که در جمع آنها ، چنین مامن امنی را از دست بدهد و یا دست رد به آن بزند .
ـ یک مقداری دیر از خواب بیدار شدیم .
کتی که در طرف راست گندم در فاصله یکی دو متری از او در مبلی تکی فرو رفته بود و پا روی هم انداخته بود ، نگاهش را خریدارانه چرخی روی سرتا پای گندم داد و عاقبت روی چشمان معصوم و بی گناه و صد البته زیبا و تماشایی گندم و آن لبانی صورتی براقی که هوش از سر هر آدمی می برد ، نشست .
ـ با این پارتنر جذاب و خوشگلی که تو داری ، منم بودم در اطاقم و چهار قفله می کردم و کل روزم و مشغولش می شدم و تا فردا صبحم اجازه نمی دادم از تختم پایین بره . این بره خوشگلت و از کجا پیدا کردی ؟
گندم نگاهش را سمت کتی چرخاند و به لبخندی تصنعی اکتفا کرد . معنای حرف او را به خوبی می فهمید و این باعث می شد هر لحظه عرق سرد نشسته بر تنش ، فراگیر تر و گسترده تر شود .
یزدان سرفه ای مصلحتی کرد و یک پایش را روی دیگری انداخت و سعی نمود حواس دیگران را سمت خودش جلب نماید . به هیچ عنوان دلش نمی خواست گندم موضوع بحث محفل گرم آنها شود .
شاید از همان ابتدا زمانی که در اطاقشان گندم را با آن آرایش بسیار جذابی که بر صورتش نشانده بود و لباس زیبایی که بر تن کرده بود که او را همچون پری افسانه ای خیره کننده و نفس گیر نشان می داد ، دید ، نباید اجازه می داد گندم پایش را درون این جشن شبانه بگذارد .
ـ جلستون خیلی وقته شروع شده یا من وسطش رسیدم ؟؟؟
کریستیانو نگاهش را روی یزدان انداخت و با همان فارسی لهجه دارش جواب او را داد :
ـ هنوز شروع نکردیم ……… منتظر تو و سوگلیت بودیم پسرجان .
یزدان نفس عمیقی کشید و سری تکان داد .
ـ پس اگه همه هستن ، می تونیم شروع کنیم .
فرهاد لیوان شربت روی میز مقابلش را برداشت و لبی تر کرد و جلسه را به طور رسمی شروع نمود ………….. گندم در عجب بود که برخلاف امروز صبح ، دور و بر و یا در بغل این پیر خرفت دختر برهنه ای را نمی دید .
ـ همونطور که دیروز گفتم ، محموله شمش ها و عتیقه ها لب مرزه ………… قراره که از لب مرز به سمت تهران حرکت کنه . اما یه مشکلی این وسط وجود داره . آوردن عتیقه ها آنچنان کاری نداره . اما منتقل کردن اون حجم شمش به سمت تهران ، به این آسونی ها نیست .
کتی هم دست دراز کرد و لیوان نوشیدنی اش را برداشت و آرام گفت :
ـ چطور ؟
ـ تو راه کلی گشت راه و پلیس راه وجود داره . رد شدن از هر کدوم از این گشت ها به این آسونی ها نیست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چی شد دیگه از ویلای فرهاد بیررون نیومدن؟
عالیه
کی یزدان به گندم ابراز علاقه می کنه تموم شه بره