یزدان که او هم مشغول غذای پیش رویش شده بود ، با این مکث گندم ، قاشق غذایش را آرام پایین آورد و نگاه سنگین شده اش را مستقیم روی گندم انداخت و نگاه جدی اش را در چشمان او فرو کرد .
ـ مگه اینکه چی ؟
گندم نفسی گرفت ……….. از گفتن چیزی که در دل داشت نه ترسی داشت و نه هراسی …………. این اتفاق شومی بود که امکان داشت یک روزی بر سرش آوار شود .
ـ مگر اینکه خودت بخوای من و از خودت دور کنی یا مثل خیلی از دخترای دیگه ای که پا تو این عمارت گذاشتن ، من و بیرون بندازی و بگی برم دنبال زندگی خودم .
یزدان نگاه از او گرفت و آرام سری به معنای تایید تکان داد و قاشقش را به درون ظرفش برگرداند …………. به نظرش گندم گاهی احتیاج مبری به یک شست و شوی مغزی پیدا می کرد ………… که بداند او تمام دنیایش است و تنها یک احمق می تواند دنیایش را دور بی اندازد .
در حالی که گندم از این سر تکان دادن یزدان و نگاهی که گرفته بود ترس بدی در دلش نشست ، دستانش را مشت کرد و پلکی زد ……………… هر ثانیه سکوت یزدان برای او برابر بود با هزار سال . هزار سالی که جانش را به لب می رساند ………… جواب می خواست . این سر تکان دادن ، جواب او نبود .
یزدان در حالی که سر رو به پایین قرار گرفته بود ، نگاه تیز و جدی اش را بالا کشید و از بالای طاق چشمان سیاه و پر نفوذش به گندمِ قالب تهی کرده نگاه کرد و آرام و شمرده ، انگار که بخواهد هر کلمه از حرف هایش را در مغز او هکاکی کند ، گفت :
ـ هزار بار بهت گفتم ، برای بار هزار و یکمین بار تکرارش می کنم …………. امیدوارم لااقل اندفعه تو مغزت فرو بره . هنوز انقدر احمق نشدم که تنها عضو باقی مونده خانوادم و از خودم دور کنم یا بیرون بندازمش ………… تو محکومی که تا آخر عمرت کنار من بمونی . حتی وقتی یه مورد خوب برای ازدواجت پیدا کردم ، می تونی اینجا بمونی و با شوهرت همینجا زندگی کنی ………. این عمارت چیزی که زیاد داره ، اطاق خالی و بزرگه . می تونی با شوهرت اینجا بمونی . پیش خودم . تا آخر عمر .
گندم با نگاهی شوکه و گیج و منگ به یزدان نگاه نمود …………… مغزش برای یک لحظه از کار ایستاد و متوقف شد …………. یزدان الان از ازدواجش حرف زد ؟ که برای او یک مورد مناسب ازدواج پیدا کند ؟ که در کنار گوشش در این عمارت با مرد دیگری زندگی کند ؟ اصلاً مگر همچین چیزی امکان داشت ؟ مگر ممکن بود ؟ یعنی او در کنار گوش یزدان ، در بغل مرد دیگری برود ؟؟؟
یزدان بعد از اطمینان از تاثیری که فکر میکرد با حرف هایش بر روی گندم گذاشته ، باز نگاهش را سمت غذای پیش رویش کشید و قاشق را برداشت و ادامه داد :
ـ اما در حال حاضر اولین قدمت باید یادگیری فنون رزمی و دفاع شخصی باشه ………….. باید یاد بگیری لااقل از پس من یکی بر بیای .
گندم در حالی که حس می کرد هنوز ذهنش نتوانسته حرف های یزدان را به خوبی آنالیز کند ، ابرویی درهم کشید و او هم قاشقش را برداشت و بی هدف برنج در بشقابش را این طرف و آن طرف کشاند .
ـ من همین الانش هم از پست بر می یام .
یزدان ابرویی بالا انداخت و با حالتی که انگار بخواهد حرف گندم را مورد تمسخر قرار دهد ، خنده ای کرد و هر دو ساق دستش را روی میز گذاشت و گردن به سمت او دراز نمود و با منقبض کردن بازو و سینه و سر شانه هایش ، حجم عظیم عضلاتش را به رخ او کشید …………. بلد بود با هیبت عضلات مردانه اش چگونه طرف مقابلش را تحت تاثیر قرار دهد …………. بلد بود چگونه عضلات سر شانه و بازو و سینه اش که حالا از زیر تیشرت اسپرت جذبش ، به خوبی بیرون زده بود و نگاه گندم را خیره خودش نموده بود را در مقابل دیدگان او به نمایش بگذارد .
ـ مطمئنی ؟
گندم نفس عمیقی گرفت . خودش هم خوب می دانست یزدان فقط کافی است که برای چند ثانیه او را میان مشتش بگیرد تا نفس هایش را کامل قطع شود ………….. او علناً هیچ شانسی در برابر این عضلات ورزیده و قدرتمند یزدان نداشت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.