با رسیدن به خانه تورج ، دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید ………. عرق از گردنش راه گرفته بود و روی تیره کمرش سر می خورد و پایین می رفت ………. راه زیادی از آن سر شهر تا این سر شهر آمده بود .
بدون هیچ تردیدی زنگ خانه را فشرد …………. زمان زیادی برای فکر کردن و یا نفس گرفتن نداشت . در بدون آنکه صدایی از پشت آیفن تصویری به گوشش برسد ، باز شد و او داخل رفت و تمام مسیر باغ را با قدم های بلند طی نمود .
با ورود به عمارت ، با همان خانمی که دفعه قبل از او استقبال کرده بود ، مواجه شد و اینبار هم او را به سمت مبلمان هایی هدایت کرد که دفعه پیش رویشان نشسته بود .
تن خسته اش را روی مبل انداخت و پیراهنش را بالا داد و کیسه مدارک را از لای کمر شلوارش بیرون آورد و کیسه را روی میز مقابلش انداخت .
با شنیدن صدای قدم هایی ، سرش سمت صدا چرخید و توانست تورج را اینبار هم با تیپی تابستانی اما لبخند بر لب ببیند .
ـ ببین کی اومده ……… یزدان خان .
یزدان سلامی زیر لبی داد و به پای تورج بلند شد ………. هنوزم نفسش جا نیامده بود و حس می کرد لبانش از تشنگی و خستگی به هم چسبیده اند .
ـ سلام تورج خان .
ـ سلام پسر ……… کم کم دیگه داشتنم از اومدنت نا امید می شدم ………. با خودم میگفتم این مهلت دو هفته ای هم داره تموم میشه و هیچ خبری از این پسره نشد .
ـ گشتن تمام سوراخ سمبه های او گاراژ با وجود چشمای تیز بین کاووس و اکرم ، زیادی سخت و زمان بر بود .
ـ حالا امیدوارم که با دست پر این همه راه و تا اینجا اومده باشی .
یزدان خم شد و از روی میز کیسه را برداشت و مدارک را از داخلش بیرون کشید و همه را سمت تورج گرفت .
ـ اینا تموم اون مدارکی هست که من تو این مدت پیدا کردم …………. امیدوارم اینا همون چیزایی باشه که شما از من خواسته بودید .
تورج مدارک را گرفت و عینکش را از داخل جیب پیراهن گشاد آستین کوتاه گل دارش بیرون کشید و به چشمانش زد و قبل از اینکه بررسی اش را آغاز کند ، بلند خدمتکار شخصی اش را صدا زد .
ـ حمیرا .
ـ بله آقا ؟
ـ می خوام به نحو احسنت از مهمونم پذیرایی کنی . می دونم کلی راه اومده و حتما خسته است .
ـ چشم آقا .
حمیرا لوازم پذیرایی را مقابل یزدان چید ، اما یزدان جز لیوان آب میوه ای که مقابلش قرار گرفته بود ، خیال خوردن چیز دیگری را نداشت ……… یعنی اگر می خواست هم نمی توانست چیزی بخورد و از گلویش پایین بفرستد ……….. بیش از نیم ساعت بود که تورج در سکوتی خفقان آور یکی یکی مدارک را بررسی می کرد و کناری می گذاشت ……….. اینکه از سکوت این مرد چیزی دستگیرش نمی شد ، عذابش می داد ……….. می ترسید این همه خطر کردن هایش ، این همه جان کندن هایش برای پیدا کردن این مدارک ، بی ثمر بوده باشد و باز سر پله اول برگردد …….. چیزی که به هیچ عنوان نمی خواست .
ـ چی شد قربان ؟ …….. اینا ……. اینا همون مدارکیه که ……….. ازم خواسته بودید ؟
تورج سر بالا آورد و عینکش را برداشت و به قد و قامت یزدان نگاه کرد …………. یزدان می توانست همان چیزی که او می خواست و احتیاجش داشت ، بشود .
ـ خیلی بیشتر از اون چیزیه که من می خواستم ……………. می دونستم اون کاووس از هیچ فرصتی برای جمع کردن مدارک چشم پوشی نمی کنه …… اما واقعا فکرش و نمی کردم چنته این مردک تا این حد پر باشه .
یزدان با شنیدن جواب تورج نفس راحتش را بعد از روزها بیرون فرستاد و با خیال راحت تری به پشتی مبل تکیه داد .
ـ حالا شما پای قولتون هستید ؟
ـ چه قولی ؟
ـ اینکه قول دادید در قبال این مدارک ، شما هم بهم کمک کنید تا قدرتمند بشم ، تا قوی بشم ……….. تا بتونم برای خودم کسی بشم و مقابل کاووس به ایستم و دودمانش و بر باد بدم .
ـ همه می دونن که تورج حرفی رو نمی زنه ، یا اگه بزنه ، حتما بهش عمل می کنه و امکان نداره زیر حرفش بزنه ………… تو جربزه خودت و بهم نشون دادی و می دونم به زودی می تونی به اون چیزی که می خوای بررسی . من این و به خوبی تو وجودت می بینم ………. اما قبل از اون باید اعتمادم و جلب کنی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با اینکه کم بود ولی خوب بود مرسی فقط اگه یکم پارتاهم بیشتر بشه خیلی خوب میشه😊
این پیر خرم داره شورشو در میاره دیگه
چه قدر کم