در حالی که متاثر از این نمایش قدرت یزدان ، ضربان قلبش بالا رفته بود ، با آخرین شلیک او ، دست او را که به دور شانه اش پیچیده شده بود را کنار زد و از سینه اش جدا شد و برای جمع کردن وسایلش به سمت میز حرکت کرد …………….. بدون آنکه سیبل ها را جلو بکشد می دانست که تک به تک تیرهای این مرد به هدف اصابت کرده .
در حالی که سرش را پایین انداخته بود و خودش را مشغول جمع آوری کیفش نشان می داد ، موهای جلو آمده اش را به پشت گوشش فرستاد .
بی توجه به کوبش های بی امان و دیوانه وار قلب احمقش که حتی تنفس های عادی اش را هم دچار مشکل کرده بود ، کلت و کلاش و تیرهای جا مانده بر روی میز را همه به داخل کیف منتقل کرد .
نمی توانست این مدلی لال مانی بگیرد . نمی توانست انقدر ساکت بماند و حرفی نزند ……… این سکوت چیز خوبی نبود . اصلاً او کی در مقابل یزدان سکوت کرده بود که الان بار دومش باشد ؟؟؟؟ این سکوت فقط حال آشفته درونش را برای یزدان نمایان تر می کرد :
ـ فکر نکن کار شاقی انجام دادی ……… اگه ………. اگه منم چند سال ……….. تمرین کنم چشم بسته تمام هدفا رو تو نیم ثانیه می زنم .
یزدان نگاهش را سمت گندم کشید و کلتش را پایین آورد و در پشت درز شلوارش قرار داد .
در تمام این سال ها بخاطر مهارت های خارق العاده اش چه در مبارزه های تن به تن و چه در تیراندازی های دقیق ، مورد تحسین همه قرار گرفته بود …………. انگار تنها کسی که کارهایش برای او زیاد هم شگفت انگیز به نظر نیم آمد ، همین گندم بود .
انگار که به غرورش برخورده باشد ، پشت سرش به سمت میز راه افتاد و به دستان او که مشغول جمع کردن وسایل روی میز بود نگاه انداخت و در همان حال گفت :
ـ اینکه بتونی در صدم ثانیه مسلح بشی و هدفت و نشونه بری و بزنی ، کار هر کسی نیست گندم خانم .
خود گندم هم خوب می دانست که رسیدن به این سطح از مهارت کار هر کسی نیست و حرفش هم چیز چرتی بیش نبوده ………… همین ضربان بالا رفته دیوانه وار قلبش هم گویای همین امر بود .
#part661
#gladiator
خوب می دانست یزدان اگر یزدان خان شده ، از چه رقابت های سخت و سنگین و جان فرسایی جان سالم به در برده ……….. رقابت هایی که به گفته خود یزدان ، هر کسی توان زنده بیرون آمدن از آن را نداشت ……….. اما یزدان آنقدر مهارت هایش را بالا برده بود و آنقدر جان سخت شده بود که از همه آن مبارزات مرگ آور جان سالم بدر برده و به یزدان خانی که پیش رویش ایستاده بود بدل شده بود .
در کیف اسلحه اش را بست و خواست از روی میز بلندش کند که یزدان پیش دستی کرد و در حالی که یک دست به دور شانه های گندم حلقه می نمود ، با دست دیگرش کیف را از روی میز بلند کرد و به سمت در خروجی به راه افتاد .
با رسیدن به فضای باز حیاط سر سبز باشگاه ، گندم توانست از دور ماشین یزدان را تشخیص دهد .
نگاهش را سمت او بالا کشید :
ـ فکر کردم با معین اومدی …………. یعنی فکر کردم معین رسوندتت .
یزدان بدون آنکه نگاه به سمت او پایین بکشد ، جوابش را داد :
ـ نه ، مرخصش کردم .
گندم متعجب شده ، دو قدم بلند برداشت تا در مقابل یزدان قرار بگیرد که اینگونه دست یزدان هم از دورش شانه هایش کنار رفت .
در حالی که مقابلش ، عقب عقب راه می رفت ، پرسید :
ـ اخراجش کردی ؟
یزدان نگاهش را به سمت او پایین کشید ……….. گندم منتظر نگاهش می کرد .
ـ بدم نمیاد که اخراجش کنم .
#part662
#gladiator
گندم لبخندی بر لب نشاند …………. خیالش راحت شد . معین بخت برگشته را اخراج نکرده بود . مثل اینکه یزدان امشب را به او استراحت داده بود .
ـ بدبخت اون معین .
یزدان ابرویی درهم کشید و دست آزادش را به سمت دست گندم برد و مچش را گرفت و او را به سمت خودش کشید و پهلویش قرار داد :
ـ درست راه برو ……….. عقب عقبکی راه میری ، پشت پات به یه چیزی گیر می کنه می افتی زمین مخت می ترکه .
با رسیدن به ماشین مچ گندم را رها کرد و به سمت صندوق عقب رفت بعد از گذاشتن کیف درون صندوق عقب ، پشت فرمان قرار گرفت و ماشین را روشن کردن و آرام به سمت در خروجی راند و درون جاده خروجی باشگاه افتاد .
گندم دست به سمت ضبط ماشین برد و با روشن شدن ضبط ، آهنگ بسیار ملایم و آرام پاپی پیچید . آهنگی که شاید مناسب یزدان به نظر می رسید ، اما برای او همچون قرص های خواب آور زیادی کسل کننده بود .
چند دقیقه ای را همانطور بی حرف ماند و تنها نگاه کسل شده اش را در اتوبان شلوغ کرج تهران می چرخاند …………. آنقدر از دیدن یزدان و این ملاقات ناگهانی با او مسرور و خوشحال بود که حال و هوایش به هیچ عنوان با این آهنگ های آرام و کسالت آور نمی خواند .
در حالی که روی صندلی خودش را پایین می کشید و نیمی از کمرش حالا روی کفه صندلی قرار گرفته بود ، به او نگاهی انداخت :
ـ از این آهنگ بهتر نداری ؟ خوابم گرفت به خدا .
یزدان با لمس مهره کوچکی بر روی فرمان ، آهنگ را عوض کرد و سراغ آهنگ بعدی رفت …………… اما آهنگ بعدی هم تو همان سبک و سیاق آهنگ قبلی بود و به همان حد کسالت آور و خسته کننده .
یزدان نگاه کوتاهی به گندمی که خودش را روی صندلی پایین کشیده و زانو بالا آورده ، به داشبرد تکیه داده بود ، انداخت . با شنیدن صدای پف مانند از شنیدن آهنگ های کسالت بار بعدی اش که از دهان گندم بیرون زد ، خنده بی صدایی نمود و بلوتوث ماشینش را روشن کرد :
ـ بیا بلوتوثت و وصل کن به ماشین ، آهنگای موبایلت و بذار .
#part663
#gladiator
گندم در همان حال ، موبایلش را از داخل کیف کوچکی که با خود آورده بود ، بیرون کشید :
ـ من بلد نیستم وصل کنم .
یزدان نگاهی به موبایل در دست او و اویی که هنوز روی صندلی اش ولو شده بود ، انداخت و دست دراز نمود و موبایلش را گرفت :
ـ بدش به من .
و لحظه ای نگذشت که با پخش شدن آهنگ های گندم درون فضای بسته ماشین ، انگار که جان تازه در تنش رفته باشد ، زانو از داشبرد جدا کرد و خودش را روی صندلی بالا کشید و صاف و شق و رق نشست و موبایلش را از دست یزدان گرفت و چند آهنگ جلوتر رفت .
با رسیدن به آهنگ مورد نظرش ، لبخند پهنی بر روی لبانش نشست .
ـ با تو غمام چاره میشه
بند دلم پاره میشه
بعد از یه عمر باتو حالا
هرچی نشد داره میشه
من که خراب دلبریتم
وعده وعید سر سریتم
راه میری راه مثل رقصه
ناز کن ، تو ناز مشتریتم
گندم آرام آرام در حالی که با آهنگ همخوانی می کرد و خودش را تکان تکان می داد و در هوا بشکن می زد ، گردنی هم به این و آن سو می کشید .
نکن دلبر
از این بیشتر
من و داری به هر سازی می رقصونی
با کرشمت
لب چشمت
من و میبری ، تشنه بر می گردونی
#part664
#gladiator
یزدان با ابروان بالا رفته و لبخند یک طرفه ای که بر روی لبانش جا خوش کرده بود ، نگاه کوتاهی به گندمی که فارق از عالم و آدم در حالی که نگاهش را به بیرون داده بود ، برای خودش می خواند و تکان تکانی هم به تنش می داد ، انداخت و باز نگاه به سمت جاده پیش رویش کشید و پا بیشتر بر روی پدال گاز فشرد و جاده را از لا به لای ماشین ها شکافت و پیش رفت .
گندم جوری روی صندلی اش تکان تکان می خورد که هرکس نمی دانست فکر می کرد صندلی این دختر میخ دارد که نمی تواند یک لحظه بر رویش آرام بگیرد .
یزدان در حالی که با سرعت از لا به لای ماشین ها ویراژ می داد و رد می شد ، نگاه کوتاه دیگری سمت اویی که هنوز هم در حال تکان دادن خودش و بشکن زدن در هوا و خواندن با خواننده بود ، انداخت :
ـ جوری تو حس رفته هر کی ندونه فکر می کنه خواننده به طور مخصوص این آهنگ و برای خانم خونده .
گندم حتی زحمت اینکه نگاهی به یزدان بی اندازد هم به خودش نداد ، تنها در حالی که بی محلی محسوسی به او می کرد ، صدایش را بالا تر برد و تکان تکان دادن هایش را اندکی ریتمیک تر کرد .
با افتادن فکر مزخرفی در سر یزدان ، نگاه کوتاه دیگری به او انداخت و بی اراده لبخند از روی لبانش پرید ………….. گندم جلوی معین هم همینطور بود ؟؟؟
ـ ببینم جلوی معین هم از این حرکتا از خودت در میاری ؟
گندم متعجب نگاهش را به سمت یزدان کشید ……………. مقابل معین از این حرکات از خودش در بیاورد ؟؟؟ واقعاً یزدان چنین سوالی از او پرسیده بود ؟؟؟ مگر یزدان او را نمی شناخت ؟؟؟
اگر می خواین همین امشب پارتهای پنج شش ماه آینده رو بخونید به آیدی زیر پیام بدید .
در vip هفته ای ۱۲ پارت داریم .
اونجا خبری از تبلیغ نیست .
ظرفیت فروش vip تنها برای ۵۰ نفر باز است و بلافاصله بعد از پر شدن ظرفیت ، لینک فروش vip بسته می شود .
@Pro2021admin
#part665
#gladiator
پلکی زد و در حالی که اندک اندک در جایش آرام می گرفت ، دستان خشک شده و در هوا مانده اش را پایین آورد و ابرویی درهم کشید و دست به سمت موبایلش برد و بلافاصله آهنگ را قطع کرد .
مثل اینکه همینطور سنگین و رنگین در جایش می نشست و ساکت می ماند بهتر بود ………….. این سوال یزدان ، علناً توهین به او بود .
با قطع شدن آهنگ ، یزدان نگاهش را به سرعت به سمت او و موبایل در دستش کشید :
ـ چی شد ؟ چرا قطعش کردی ؟
گندم با همان ابروان درهم فرو رفته ، رویش را به سمت پنجره چرخاند و حتی کوچکترین توجهی به او نکرد …………. سوال یزدان ، هر سوالی نبود که بشود راحت و سر سری از کنارش گذر کرد .
ـ لطفاً از همون آهنگای خودت بذار .
نگاه یزدان پی در پی میان جاده پیش رویش و چهره درهم فرو رفته او رفت و برگشت کرد ………… سرعت ماشین به طور محسوسی پایین آمد .
گندم را می شناخت و می دانست احتمالاً سوالش او را ناراحت کرده …………… سوالی که خیلی یکدفعه ای و ناگهانی در ذهنش نقش بست و برای لحظه ای ذهنش را آنچنان بهم ریخت که نتوانست بی خیال پرسیدنش شود .
گندم را می شناخت و ظرافت و طنازی های دخترانه او را از بر بود ………….. گندم همچون دختران کاربلد دیگر عشوه ریختن و ناز آمدن های تصنعی را بلد نبود ……….. اما بجایش می توانست به طور کاملاً غیرارادی با ساده ترین حرکات ، دست و پای هر جنس مذکری را به لرزه بی اندازد ………….. درست بود که نگاه او بر روی گندم ، یک حس و حال های پدرانه و یا شاید هم برادرانه داشت ، اما بقیه مردها که مثل او نبودند .
ـ گندم ……….
#part666
#gladiator
گندم سر به سمتش چرخاند ………. آنقدر حرصی و عصبی از سوالش بود که اجازه نداد یزدان جمله اش را کامل کند . به میان حرفش پرید و توپید :
ـ چرا فکر میکنی اگر من هر غلطی که جلوی روی تو انجام میدم ، پس لزوماً جلوی بقیه هم همون غلط و تکرار می کنم ……….. چرا فکر نمی کنی که شاید گندم حسش نسبت به تو انقدر نزدیک و راحت هست که جلوت ، میشه همون گندم واقعی همیشگی ……….. بدون هیچ ماسک و نقابی . چرا به فکرت نمی رسه که اگه من جلوی تو انقدر راحت رفتار می کنم و مسخره بازی در میارم بخاطره اینه که تو برای من و تو قلب من با تمام مردای دور و اطرافم فرق می کنی ……………. آره معین تو ماشینش آهنگ میذاره . از اول مسیر تا آخر مسیر . هم رفت هم برگشت ………….. اما من هیچ وقت هیچ کدوم از لحظاتی که با تو و کنار تو داشتم ، کنار معین نداشتم ………… نه معین ، نه هیچ مرد دیگه ای . می دونی چرا ؟
و در چشمان یزدان نگاه کرد و انگار قلبش از این سوال به درد آمده و شکسته باشد ، آرام ادامه داد :
ـ بخاطر اینکه هیچکی شبیه تو نیست ……….. بخاطر اینکه معین یزدان نیست .
و رویش را از او گرفت و باز به سمت پنجره چرخاند و با همان صورت درهم فرو رفته به بیرون نگاه نمود .
لبخند یکطرفه دلپسندی بر روی لبان یزدان جا خوش کرد …………. از اینکه شنیده بود او برایش با تمام مردان دور و اطرافش فرق می کند ، حس موزیانه دلچسب و فرح بخشی در دلش نشسته بود . او همیشه نسبت به گندم حسود بود و بخیل ………… با اینکه همیشه بر سرزبانش این مسئله بود که بعد از پیدا کردن یک مورد مناسب ، او را به خانه بخت می فرستد ، اما خودش هم خوب می دانست که او به هیچ عنوان مرد این کار نیست …………. گندم تنها متعلق به او بود و باید تا آخر عمر هم کنارش می ماند .
اصلاً پای هر نرّه قول دیگری که برای این دختر به وسط می آمد را قلم می کرد . گندم برای او بود …………… تنها خوده خودش .
ـ یه ذره کمتر معین معین کنی هم ممنونت میشم .
اگر می خواین همین الان پارتهای پنج شش ماه آینده رو بخونید به آیدی زیر پیام بدید .
در vip هفته ای ۱۲ پارت داریم .
اونجا خبری از تبلیغ نیست .
ظرفیت فروش vip بسیار محدود است .
@Pro2021admin
#part667
#gladiator
گندم اینبار با چشمان گشاد شده از خشم و حیرت نگاهش را به یزدان داد ………….. باورش نمی شد بعد از آن همه حرف و دلیل و برهانی که برای او آوردن ، یزدان حالا چنین درخواستی کند و به قول معروف از آب گل آلود ماهی بگیرد .
زیر لب با حرص غرید :
ـ من چی دارم برای خودم میگم ، آقا چی میگه .
یزدان هم نگاهش را باز سمت او کشید و از دیدن نگاه به خشم افتاده و براق شده او ، همان لبخند موزیانه بر لبش آمد .
به نظر خودش که خواسته نابجایی نکرده بود ………….. گندم زیادی معین معین می کرد و این یک مقداری برایش ناخوش آیند بود .
ماشین را به سمت شهرک غرب کشاند …………… بسیار خسته بود و بخاطر بالا بودن حجم کاری این روزهایش ، با کمبود خواب شدیدی مواجه بود ، اما نمی توانست گندم را با این حال و هوای درهم ریخته و ناراحتش به عمارت برگرداند .
او بردن گندم به یک رستوران شیک و مجلل و خوردن شام با او را بیشتر به استراحت کردن و خوابیدن در تخت ترجیح می داد . دلش آرام نمی گرفت اگر گندم را با همین ناراحتی نشسته در چهره اش به عمارت برمی گرداند .
با رسیدن به فضای گردشگری در غرب تهران ، گندم به برج های بلند سر به فلک کشیده نگاه انداخت …………. می دانست به سمت عمارت نمی روند و در اطراف عمارتشان هم خبری از این برج های سر به فلک کشیده کنار هم نیست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 140
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی دیر به دیر پارت میزارین
خدای مننن اینقدر حسوده روش که گندم معین میگه برایش ناخوشاینده بعد میگه مثه پدر یا برادر !!!آره جون عمت یزدان خان😐😑