رمان گلادیاتور پارت 296

4.2
(120)

 

 

 

 

ـ چشم قربان الان به معین میگم انجام بده .

 

 

 

یزدان خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و دست چپش را روی کمر گندم قرار داد و او را به سمت خانه مقابلش هدایت کرد و دست دیگرش را درون جیب لباسش فرو کرد و کلیدی درآورد و در را باز نمود و ابتدا گندم را داخل فرستاد و بعد هم خودش وارد شد و در را همانطور باز مانده گذاشت تا معین وسایلشان را داخل بیاورد .

 

 

 

گندم به حیاط تاریک و کوچک خانه ای که واردش شده بودند نگاه انداخت . حیاطی کوچک و لخت با زمینی خاکی و سه دری که در آن قرار داشت . دو در آلمینیومی قُر شده و زنگ زده که احتمالاً باید دستشویی و حمام می بودند و یک در نصفه آهنی و نصفه شیشه ای مات مشجر که آن هم احتمالاً در ورود به خانه به حساب می آمد .

 

 

 

یزدان همانطور دست پشت کمر او قرار داده ، او را به سمت در خانه هدایت کرد و در را باز نمود و دست روی دیوار کنار در کشید و کلید برق را زد خانه غرق در نور شد .

 

 

 

ـ برو داخل .

 

 

 

گندم کفش هایش را درآورد و وارد شد و نگاهش را در خانه کوچکی که واردش شده بود ، چرخاند ………….. خانه ای که تنها در یک آشپزخانه کوچک جمع و جور ، و یک پذیرایی بسیار کوچک دوازده متری که بیشتر به اطاق می ماند ، خلاصه می شد .

 

#part810

#gladiator

 

 

 

خانه ، پذیرایی بسیار کوچک ساده ای داشت که تنها از یک قالی دست بافت بسیار قدیمی با نقوش بته جقه و یک کاناپه زوار در رفته تیره رنگ گوشه اطاق و یک تابلوی قالی کوچک طرح انار که روی دیوار نصب شده بود ، تشکیل می شد .

 

 

 

در این خانه حتی خبری از تلویزیون هم نبود .

 

 

 

با خوردن ضربه ای به شیشه خانه ، گندم که نزدیک به در قرار داشت ، به سمت در رفت و در را مجدداً باز کرد که نگاهش به معینی که کوله ها و ساک اسلحه اشان را به دست گرفته و پشت در ایستاده بود ، افتاد .

 

 

 

ـ دستت درد نکنه معین . بده من میبرم داخل .

 

 

 

یزدان که او هم نزدیک به در ایستاده بود ، نفسش را صدا دار بیرون فرستاد و پشت سر گندم ایستاد .

 

 

 

گندم با حس سایه بزرگ و حجیم یزدان در پشت سرش ، گردن به عقب چرخاند که نگاهش به یزدان با آن نگاه خشک و سرد شده اش که شاید ناشی از خستگی مسافت زیادی بود که امروز طی کرده بودند ، افتاد .

 

 

 

یزدان نگاهش نکرد و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ برو کنار من می گیرم .

 

#part811

#gladiator

 

 

 

گندم آنقدر او را می شناخت که می دانست در این شرایط نباید پافشاری کند و تنها باید کنار برود و راه را برای او باز بگذارد .

 

 

 

یزدان ساک و کوله ها را گرفت و بدون آنکه از معین تشکری کند در را بست و وسایل را گوشه اطاق گذاشت .

 

 

 

ـ اینجا من و یاد خونه امید میندازه .

 

 

 

یزدان نگاه خسته و بی حوصله شده اش را چرخی در خانه داد و خودش را روی کاناپه انداخت و پاهای کشیده و بلندش را باز از هم گذاشت .

 

 

 

ـ چطور ؟

 

 

 

گندم هم خودش را کنار او در فاصله ای بیست سی سانتی از او انداخت …………….. با اینکه تمام مسافت را یزدان رانندگی کرده بود ، اما تن او هم خسته و له و لورده به نظر می رسید .

 

 

 

ـ اونجا هم اطاقای همین قدری داشت …………… کوچیک بود و جمع و جور و رنگ و رو رفته . با این تفاوت که تو هر اطاق اونجا باید پنج شش تا آدم می خوابید ، نه دو تا .

 

 

 

یزدان پفی کشید و کمرش را از پشتی مبل جدا کرد و دست زیر پیراهن بلند در تنش انداخت و آن را در آورد و روی کوله اش انداخت .

 

 

 

با این تن خسته و خورد و خمیر شده ، تنها فکر کردن به آن گذشته جهنمی را کم داشت .

 

 

 

ـ بجای فکر کردن به اون گذشته مزخرف ، بلند شو جا رو بنداز بخوابیم . من دارم از خستکی هلاک میشم .

 

#part812

#gladiator

 

 

 

گندم دست به شال روی سرش برد و آن را برداشت و گوشه کاناپه انداخت و نگاهش را سمت تک دشک و متکا تا شده گوشه پذیرایی کشید و از جایش بلند شد و دشک را پهن نمود و متکا را رویش انداخت و نگاهش را برای پیدا کردن دشک و متکای دیگر در خانه چرخاند .

 

 

 

انگار دیگر خبری از دشک و متکای اضافه تری نبود .

 

 

 

با به نتیجه نرسیدن جستجویش ، نگاهش را سمت یزدانی که تنش را روی دشک پهن کرده و پلک هایش را بسته و دست و پاهایش را رها شده ، روی دشک باز از هم گذاشته بود ، کشید .

 

 

 

ـ پس من چی ؟

 

 

 

یزدان پلک های بسته شده از خستگی اش را باز نمود و نگاهش را سمت گندمی که بالا سرش ایستاده بود ، کشید .

 

 

 

آنقدر ذهنش خسته بود که انگار حتی دیگر توانی برای فکر کردن هم نداشت .

 

 

 

ـ تو چی ؟

 

 

 

گندم نگاهش بی اختیار برای ثانیه ای سمت سینه او و آن گرگ باشکوه نشسته در گوشه سینه او کشیده شد و ثانیه ای بعد بلافاصله تا چشمان خسته و تاریک او بالا کشید .

 

 

 

ـ من نه متکا دارم ، نه دشک ………… کجا بخوابم ؟

 

#part813

#gladiator

 

 

 

یزدان هم نگاهش را برای پیدا کردن متکا و دشک دیگری در اطاق چرخاند ……………… گندم راست می گفت . انگار در اطاق خبری از دشک و متکای اضافه تری نبود .

 

 

 

با دست بیسیم کنار ساک را نشان داد .

 

 

 

ـ بیسیم و بده .

 

 

 

گندم بی حرف سمت ساک چرخید و بیسیم را برداشت و به دستش داد . خانه آنقدر کوچک بود که با دو سه قدم میشد از این سمتش به آن سمتش رسید .

 

 

 

یزدان از روی دشک بلند شد و نشست و بیسیم را مقابل دهانش قرار داد و شاسی کنارش را برای اتصال فشرد .

 

 

 

ـ جلال .

 

 

 

لحظه ای نگذشت که صدای جلال از پشت خط به گوششان رسید .

 

 

 

ـ بله یزدان خان .

 

 

 

ـ ما یه دشک و متکا کم داریم . هست ؟

 

 

 

ـ نمی دونم قربان . بذارید از بچه ها پرس و جو کنم .

 

 

 

ـ باشه ، پس خبر از تو .

 

 

 

گندم نگاهش را از بیسیم گرفت و تا چشمان او بالا کشید .

 

 

 

ـ جلال مسئولِ ………..

 

 

 

یزدان میان حرفش پرید و نگاه نامنعطف و جدی شده اش را در چشمان او فرو کرد .

 

 

 

ـ جلال داداشت نیست که جلالِ خالی صداش میزنی .

 

#part814

#gladiator

 

 

 

گندم پلکی زد و نگاه هاج و واج مانده اش روی او خشکید و رشته کلام از دستش در رفت …………… انتظار نداشت یزدان اینگونه ضربتی کلامش را قطع کند .

 

 

 

ـ خب ……….. خب تو هم ……….. جلال صداش می زنی .

 

 

 

ـ من رئیسشم ………….. اما تو کی هستی ؟

 

 

 

گندم پلکی زد . نمی فهمید این واکنش ضربتی او بخاطر چیست …………….. برای اولیت نبود که جلال را بدون هیچ پسنود و پیشوندی مقابلش صدا می زد .

 

 

 

ـ خب ، مگه بار اولمه که ……….. این مدلی صداش می زنم ؟ تو این چند ماه اون همیشه جلال بوده . تو هم هیچ وقت هیچی نگفتی . مگه اصلاً مهمه که من چه مدلی صداش می زنم ؟

 

 

 

یزدان باز هم با همان نگاه نامنعطف نگاهش کرد ………….. هنوز آن رفتار صمیمانه ای که همین چند دقیقه پیش از گندم با معین دیده بود از ذهنش بیرون نرفته بود .

 

 

 

ـ مهمه ………… جلال و معین داداش یا دوستت نیستن که انقدر صمیمی باهاشون رفتار می کنی و اسمشون و صدا می زنی . نمی خوام فردا پس فردا از دهن هر بی ناموسی بیرون بزنه که معشوقه یزدان خان با نگهباناش داره روی هم میریزه و یزدان خان هم ککش نمی گزه ………….. مفهومه ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 5 (1)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۳۶۰۸۸

دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
nody عکس های شخصیت بهار و کامران در رمان ازدواج اجباری 1626111507

رمان ازدواج اجباری 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش  
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
رمان دلدادگی شیطان

رمان دلدادگی شیطان 5 (1)

13 دیدگاه
  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۸ ۱۱۳۰۳۲۵۲۱

دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
15 روز قبل

نویسنده محترم دوساله این رمانو گذاشتی رو این سایت تا کی میخوای کشش بدی زمان کمی نیست برا پارت گذاری یه رمان ،صدسال تنهایی هم اگر بود الان تموم شده بود پارت گذاریش

Mahsa
Mahsa
16 روز قبل

همین؟؟بعد یه هفته

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x