رمان گلادیاتور پارت 298

4.2
(111)

 

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشیده پفی کرد و پلک هایش را گشود :

 

 

 

ـ بلندشو بیا اینجا بخواب …………… اصلاً مگه خودت چقدر هیکل داری که به بیشتر از این فضا جا برای خواب احتیاج داشته باشی ؟ بیا ببینم .

 

 

 

گندم سمت کاناپه رفت و لبه اش نشست و نگاهش را از او نگرفت :

 

 

 

ـ نمی خوام ، همینجا می خوابم .

 

 

 

یزدان نچی کرد :

 

 

 

ـ اون کاناپه ابر نداره گندم . تا صبح بدنت روش خشک میشه .

 

 

 

ـ نه خشک نمیشه . خوبه .

 

 

 

یزدان حرصی از او ، پشتش را به او کرد و روی آن یکی شانه اش خوابید …………….. آنقدر خسته بود که بیشتر از یکی به دو کردن با گندم ، به خواب احتیاج داشت .

 

 

 

ـ هر جا دوست داری بخواب …………… فقط دلم می خواد فردا که بلند شدی بگی اینجام یا اونجام درد می کنه ، گرفته ، خشک شده . اون وقت من می دونم با توی زبون نفهم . من تحمل ندارم جلوی خودم نیروی بی مصرف ببینم .

 

 

 

ـ باشه .

 

 

 

ـ چراغم خاموش کن .

 

#part823

#gladiator

 

 

 

گندم نگاهش را از او گرفت و به سمت پریز برق رفت و با خاموش کردن چراغ ، تمام خانه در سکوت و تاریکی مزخرفی فرو رفت .

 

 

 

دلش می خواست همچون همیشه یزدان را صدا بزند تا اندک نوری برایش فراهم کند تا بتواند به سر جای قبلی اش برگردد . اما می دانست یزدان آنقدر از دستش حرصی و عصبانی است که اگر صدایش بزند هم هیچ جوابی از او نمی گیرد .

 

 

 

آرام با قدم هایی که حتی مطمئن نبود کجا می گذاردشان به سمت کاناپه راه افتاد و با برخورد ساق پایش به کاناپه ، لبه آن نشست و خودش را رویش دراز کرد و سعی کرد به تاریکی در خانه عادت کند .

 

 

 

با حس و حال بدی در جایش تکانی خورد و روی شانه دیگرش خوابید . یزدان درست می گفت . این کاناپه حتی ابر درست و حسابی هم نداشت که بشود راحت رویش دراز کشید و خواید .‌

 

 

 

وضع کاناپه آنقدر خراب بود که حتی وقتی رویش می نشستی انگار نشیمنگاهت مستقیماً بر روی چوب می نشست ، نه بر روی ابر .

 

 

 

نیم ساعت چهل دقیقه ای را از این دنده به آن دنده شد بلکه بتواند روی این مبل خراب خوابش ببرد . کلافه از دردی که در شانه اش نشسته بود ، از روی مبل بلند شد و نشست و شانه اش را مالید .

 

 

 

نگاه عادت کرده به تاریکی اش را به سمت مبل کشید …………… مطمئن بود با این وضع خراب مبل تمام عضلات بدنش تا صبح خشک و گرفته خواهد می شود …………… آن وقت او می ماند و یزدانی که مطمئناً دیگر از خشمش در امان نخواهد ماند .

 

#part824

#gladiator

 

 

 

با شک و دو دلی نگاهش را به سمت یزدان که پشتش را به او کرده بود کشید . حرکت آرام شانه اش که با هر نفس عمیقی که می کشید آرام بالا و پایین می شد ، می گفت که او خیلی وقت است که به خواب رفته .

 

 

 

هر چند با آن ساعت های طولانی که یزدان رانندگی کرده بود و پشت فرمان نشسته بود ، بعید نبود که الان از خستگی بیهوش شده باشد .

 

 

 

با شک و دو دلی نگاهش را به سمت یزدان و جای خالی کنارش انداخت و تنش بی اختیار مور مور شد .

 

 

 

به آرامی از جایش بلند و با پنجه هایی که در هم فرو برده و بهم می فشرد به سمت دشک قدم برداشت و بالا سرش ایستاد .

 

 

 

استرس در تنش نشسته بود و هیجان عجیب غریبی زیر پوستش جا خوش کرده بود .

 

 

 

باز نگاهش را به سمت جای خالی کنار او کشید . شاید اگر جمع و جور می خوابید می توانست مانع برخورد تنش با تن یزدان شود …………… البته اگر بلافاصله بعد از گرم شدن پشت پلک های بسته شده اش ، باز اختیار دست و پایش را از دست نمی داد و جفتک نمی پراند .

 

 

 

آرام و با کمترین تحرک لبه دشک نشست و رو به شانه های او دراز کشید ………… نمی خواست حرکاتش باعث بیدار شدن او شود .

 

 

 

کف دستانش را روی هم قرار داد و زیر سرش گذاشت و چشمانش را روی شانه های پهن او که در فاصله ده بیست سانتی اش قرار داشت چرخاند . از این فاصله به خوبی می توانست اسکار های ریز و درشت زیر تتو ققنوسش را در همان تاریکی اطاق که با اندک نور مهتاب روشن شده بود ببیند .

 

#part825

#gladiator

 

 

 

رویش نه پتویی بود و نه در زیر سرش خبری از متکا بود ………….. اما همین که زیرش نرم بود ، کفایت می کرد .

 

 

 

آرام پلک بست و نفهمید که کی پلک هایش گرم شد و خواب در بر گرفتش .

 

 

 

نمی دانست چند دقیقه و یا چند ساعت است که خوابیده …………… خواست بچرخد و روی شانه دیگرش بخوابد که با حس جسم درهم مچاله شده ای در پشت سرش ، پلک گشود و گردن بالا کشید و با همان چشمان خواب آلودش نگاهی به پشت سرش انداخت .

 

 

 

توانست در آن تاریکی اندک روشن شده با نور مهتابی که از شیشه پنجره ، داخل خانه آمده بود ، گندمی که پشت سرش خوابیده بود را ببیند .

 

 

 

تکانی به عضلاتش داد و از جایش بلند شد و ابرویی درهم کشید …………. زیر سر گندم نه متکایی بود و نه رویش پتویی .

 

 

 

نچی کرد و کامل به سمت او چرخید و آرام دست به دور کمرش حلقه کرد و او را به آرام ترین شکل ممکن بیشتر به سمت خودش کشید و با خیال جمع تر شده ای که تن گندم حالا کاملاً بر روی دشک قرار گرفته کنارش و رو به او به پهلو دراز کشید و دست چپش را آرام از زیر سرش رد کرد و سرش را بر روی بازویش قرار داد و با دست آزاد دیگرش پتو را تا شانه هایش بالا کشید و تن او را زیر پتو پنهان کرد و دست راستش را به دور کمرش حلقه کرد و او را بیشتر میان حصار سینه و بازویش پنهان کرد و پایش را طبق معمول روی پاهای جفت مانده در کنار هم او انداخت و اینگونه پاهایش را قفل کرد .

 

#part826

#gladiator

 

 

 

در حالی که زیر لب آرام آرام غرغر می کرد ، دستش را به دور کمر او تنگ تر نمود و پلک هایش را بست :

 

 

 

ـ دختره تخس . همون اول که بهش میگم بیا اینجا کنار من بخواب ، با من چونه میزنه نمیاد …………. همینکه من می خوابم میاد پشت سرم بدون متکا و پتو می خوابه .

 

 

 

و بعد از اطمینان از راحت و گرم بودن جای او ، آرام به خواب رفت .

 

 

 

با بلند شدن صدای آلارم ساعت مچی هوشمند لمسی اش ، پلک هایش لرزی برداشت و خیلی سنگین از هم بازشان کرد …………. گندم هنوز هم همانطور میان آغوشش بدون کوچکترین تغییری خوابیده بود .

 

 

 

به آرامی دست از زیر سر او بیرون کشید و متکای زیر سر خودش را به سر او نزدیک کرد و زیر سرش فرستاد .

 

 

 

گندم انگار که از این تکان های ریز او بد خواب شده باشد ، ابرویی درهم کشید و سر جلو کشید و پیشانی به سینه او چسباند و دوباره آرام گرفت و به خواب رفت .

 

 

 

یزدان لبخند یک طرفه ای به این حرکت او زد …………. کارش دقیقاً شبیه همان جوجه مرغ هایی بود که تا سرشان را به زیر بالا و پر مادرشان فرو نمی کردند ، نه صدایشان می افتاد و نه آرام می گرفتند .

 

 

 

ضامن کوچک کنار ساعت مچی اش را فشرد که زنگ صدایش بی افتد …………… زمان مناسبی برای حمام کردنش داشت و گندم هم می توانست در این تایم به خوابش ادامه دهد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
دانلود رمان بوی گندم

دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

11 دیدگاه
      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید…
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
رمان فرار دردسر ساز

رمان فرار دردسر ساز 5 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
رمان ژینو

دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار 4 (4)

7 دیدگاه
  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان…
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 1 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shiva
Shiva
5 روز قبل

رمان‌های دیگه شخصیتهای اصلیشون دو قلو آوردن و بزرگ کردن و تموم شدن ولی این رمان چند ساله تو نقطه صفر مونده و موندیم

خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

چن پارت اینا درگیر یه شب خوابیدن هستن نویسنده محترم الکی کشش نده دو ساله درگیر این رمان هستیم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x