یزدان دست چپش را آرام به سمت درز پشت شلوارش رساند که نوید به سرعت کلت درون دستش را رو به او بالا گرفت :
ـ دستت و بنداز یزدان خان .
و نزدیک آمد و در حالی که حتی برای ثانیه ای نگاهش را از روی یزدان بلند نمی کرد ، دورش زد و اسلحه اش را از پشت شلوارش بیرون کشید و دو متر آن طرف تر پرتابش کرد .
ـ تو می دونی خیانت تنها چیزیه که تو قاموس من جایی نداره ؟ می دونی چنین عملی غیر قابل بخششِ ؟ می دونی و انجامش میدی ؟
نوید زهر خندی زد و باز مقابل یزدان ایستاد ………….. به مادرش قول داده بود تا انتقام دایی اش را از این مرد بگیرد و خونش را بریزد .
نوید سری تکان داد و ابرویی برای او بالا انداخت :
ـ من هیچ احتیاجی به بخششت ندارم یزدان خان .
و موبایلش را از جیب داخل شلوراش بیرون کشید و دوربینش را فعال کرد و رو به یزدان گرفت :
ـ خوبه که مادرم هم شاهد این لحظات باشه …………… می دونی مادر من خواهر کی بود ؟ همون کسی که تو به راحتی دستور سلاخی کردنش و دادی …………. همونی که برای سلاخی کردنش یه اطاق عمل تو اون زیر زمین عمارت مزخرفت ساختی . همونی که اعضای بدنش و تو طبق اخلاص گذاشتی و خیراتش کردی . من خواهر زاده همونم یزدان خان .
#part875
#gladiator
یزدان دست چپش را بالا برد و روی زخمش گذاشت و فشرد ………….. اندک اندک درد نشسته در شانه اش داشت کلافه اش می کرد .
در تمام این سال ها او تنها یک نفر را سلاخی کرده بود . کسی که به واقع لایق چنین برخوردی بود . همانی که در دزدیدن محموله اش به فرهاد کمک کرده بود .
ـ پس تو خواهر زاده همون مرتیکه ای ……………… حتماً هم تمام این مدت برای فرهاد کار می کردی و اطلاعات می بردی .
ـ اشتباه نکن یزدان خان …………… من برای فرهادم کار نمی کنم ، اونم به یه نحوی تو مرگ دایی من شریک بود . من فقط از کتی دستور می گیرم . اون زن حتی بهم قول داده با بردن سرت براش جایزه خوب و قابل توجهی بگیرم …………….. هر چند این جایزه فقط مختص به سرت نیست . کتی برای داشتن سوگولیت زیادی بی قراره ……………. وقتی کار تو رو تموم کردم ، دنبال اون دخترم میرم .
یزدان پوشخند زهر آگین و مخوفی زد .
ـ هیچ وقت دستت به اون نمیرسه …………. حتی اگر من نباشم . حتی اگه کشته بشم .
نوید سر کلتش که ذره ای رو به پایین تمایل پیدا کرده بود را بالا آورد و مستقیم رو به سینه یزدان نشانه گرفت و دندان قروچه ای کرد :
ـ زیاد حرف می زنی یزدان خان .
#part876
#gladiator
گندم از وقتی که یزدان بلند رو به نوید گفته بود او پیش جلال مانده ، فهمید که نباید خودش را به این مرد نشان دهد .
اما حرف های یزدان او را آنقدر بهم ریخت که دیگر نتوانست بیش از آن سرش را پایین نگه دارد و خودش را پنهان کند .
برای فهمیدن شرایط و موقعیت ، اندکی سر بالا آورد که چشمانش روی اسلحه نوید که دقیقاً وسط سینه یزدان را نشانه رفته بود افتاد و قبلش با تمام وجود فرو ریخت ……………… آنچنان که برای لحظه ای حس کرد زمین و زمان به دور سرش به گردش درآمد .
چرا همه قصد کشتن یزدانش را داشتند ؟؟؟
دندان هایش را روی هم فشرد و نفس های پشت سرهم و خرناس مانندش را از بینی بیرون فرستاد …………. خشم اندک اندک و آرام آرام جای آن حال بهم ریخته لحظات پیشش را می گرفت و آتش افتاده به جانش را لحظه به لحظه برافروخته تر از قبل می کرد .
کلتش را درآورد و بدون آنکه صدایی ایجاد کند و یا توجه نوید را به خودش جلب نماید ، از ماشین پیاده شد و از پشت ماشین گذر کرد و با قدم هایی بسیار آرام و قلبی که با تمام نفرت از این مردی که قصد جان یزدانش را کرده بود ، از پشت سر به او نزدیک شد .
ـ تو رو میکشم یزدان خان و اون سوگولیتم با خودم میبرم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وا چقد کم بود
چرا اینقد کم بود شده رمان حورا