گندم لبانش را روی هم فشرد که باز هم قطره اشکی روی گونه اش رد انداخت و آرام به زیر چانه اش رفت .
ـ انجام ……….. انجامش میدم .
یزدان خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و با ابرو به حوله لوله شده کنارش اشاره کرد .
ـ حوله رو بده .
گندم دستی به چشمانش کشید و حوله را به دستش داد .
ـ هر اتفاقی که افتاد ……….. تکونی خوردم ، چیزی گفتم ، کاری کردم ، دست از کارت نمی کشی و ادامه میدی تا تیر و در بیاری ………… متوجه شدی ؟
گندم با همان قیافه سرشار از بغضی خفه شده ، سری برایش تکان داد و دید که یزدان بعد از چند نفس عمیق و صداداری که کشید حوله را میان دندان هایش گذاشت و پلک هایش را بست .
نگاهی به سر خنجر که هنوز سرخی و برافروختگی اش را حفظ کرده بود انداخت و ثانیه بعد با تیشرتش دور تا دور جای گلوله را از خون پاک کرد و اندکی هم روی زخم فشرد تا خون های رویش را کنار بزند .
آرام نوک چاقو را وارد سوراخ تیره رنگ و نافرمش کرد که برای یک آن منقبض شدن صورت یزدان را از گوشه چشم دید و سعی کرد به کارش ادامه دهد .
البته تنها واکنش یزدان به این انقباض خلاصه نمیشد . چشمانش که به آنی باز و گشاد شدند و یا رگ گردن کش آمده اش که بسیار نمایان بیرون زد و حتی دندان هایی که فشارش را روی حوله هزار برابر کردند را از گوشه چشم دید و حال خرابش را خراب تر از قبل کرد .
#part896
#gladiator
دلش می خواست داد بزند ، فریاد بزند ……………. اما تنها مجبور بود ……… محبور به ادامه دادن .
اما هیچ کدام از اینها به اندازه صدای چِسی که مطمئناً از چسبیدن گوشت زخمی او به لبه داغ خنجر و دود اندکی که از جای زخمش بلند شده بود ، بد نبود .
نمی دانست چند ثانیه و یا چند دقیقه گذشت تا توانست با نوک خنجر تیر را رو به بالا حرکت دهد و بعد با نوک انگشت تیر را که به سطح زخم رسیده بود ، بردارد .
در حالی که حس می کرد به واقع چیزی به از حال رفتنش باقی نمانده ، چشمانش را به سمت یزدان که چشمان به خون نشسته اش حالا اندکی آرام گرفته بود ، چرخاند و تیر را بالا آورد و مقابل چشمان او گرفت :
ـ بالاخره …………. درش آوردم .
یزدان آرام فشار دندان هایش را از روی حوله برداشت و گندم حوله را از میان لبان بی رنگ و رو و خشک شده اش بیرون کشید و کنار انداخت …………… نگاهش را روی صورت او چرخاند و نفس لرزانش را آهسته بیرون فرستاد و گردن خم کرد و لبانش را آرام روی پیشانی او گذاشت و بوسید ………….. آن هم برای اولین بار .
همیشه این یزدان بود که در همه چیز پیش قدم می شد .
همیشه او می بوسیدش
همیشه او نازش را می کشید
همیشه او مراقبش بود
همیشه او بغلش می کرد و میان سینه مردانه اش می فشرد و می چسباند
اما اینبار ، آن هم برای اولین بار …………… او می خواست که پیش قدم شود
که محافظی باشد برای جان او
که ………. که دوستش داشته باشد .
#part897
#gladiator
دست یخ زده او را بلند کرد و میان دو دستش گرفت و فشرد و بالا آورد و باز بوسید و لب گزید و باز هم بی طاقت از دیدن حال و روز ناخوش او بغضش بالا آمد .
یزدان همیشه استوار بود . همیشه مقتدر بود . همیشه پر صلابت و گاهی هم ترسناک بود ………. یزدان همانی بود که همه او را به عنوان فرشته مرگ می شناختند .…….. عادت به دیدن این یزدان خونین و زخمی نداشت .
یزدان بی حال ، با چشمانی که رگ های خونی اش بخاطر فشار دردی که ثانیه های پیش تحمل کرده بود ، به خوبی نمایان شده بود ، نگاهش کرد و بی حس و حال ، تنها زمزمه کرد :
ـ کارت ……….. خوب بود . آفرین ………….. فقط یه کار دیگه ……….. مونده که انجام بدی .
گندم بی اختیار دست او را فشرد و به لبانش چسباند …………… دیگر جان درد دادن به او را نداشت .
یزدان درباره او چه فکری کرده بود ؟ فکر کرده بود همچون خودش از سنگ است ؟ یا قلب سنگی دارد ؟
در حالی که لبانش بر روی پوست دست او کشیده می شد ، نالید :
ـ به خدا دیگه نمیکشم .
لبخند باریک و محو و بی حالی بر روی لبان بی رنگ و رو شده او نشست :
ـ نترس ……………. این یکی دیگه به اندازه کار قبلی سخت نیست ………… فقط باید بمالی .
چهره گندم اندکی مجهول و درهم شد …………. منظور یزدان را نفهمیده بود :
ـ بمالم ؟ چی رو ؟
#part898
#gladiator
یزدان سرش را به سمت راست چرخاند و با چشمانش به شیشه عسل کنارش اشاره کرد …………. انقباض شدید لحظات قبلش آنقدر سخت و نفس گیر بود که حس می کرد تمام رگ و پِی بدنش کش آمده و درد می کند .
ـ عسل داخل اون شیشه رو .
گندم دست او را روی پای خودش گذاشت و شیشه را برداشت که یزدان همانطور با صدایی سست و بی جان ادامه داد :
ـ عسل و بریز روی زخمم و ……… کامل روش و بمال و بپوشون .
یک ساعت گذشته بود و یزدان پلک هایش را بسته بود و انگار در خوابی بسیار عمیق فرو رفته بود . البته با آن همه دردی که او ساعت پیش تحمل کرده و اجازه نداده بود حتی ذره ای از دردش را فریاد بزند ، بعید نبود که از شدت درد و خونریزی بیهوش شده باشد .
کنارش نشسته بود و حتی برای آنی دستش را رها نمی کرد ………….. گاهی دقیقه ها بدون آنکه پلکی بزند خیره چشمان بسته او می شد و گاهی بی طاقت هق هقِ بی صدایش را می شکاند و آنقدر زار میزد تا چشمه اشکش خشک شود .
بی طاقت سر خم کرد و پیشانی عرق کرده اش را پاک نمود و بوسید ………… آنقدر او را در این ساعات بوسیده بود که آمار بوسه هایی که پی در پی بر سر انگشتان دست مردانه اش زده بود از دستش در رفته بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینم کم شده پارتش .کاش زودتر تموم شه چن ساله درگیرشیم