آرام و زمزمه مانند گفت :
ـ پات شکسته و به من میگی وضع پات خوبه ؟؟؟ اونم تو چنین شرایطی ؟؟؟
معین یک قدم به سمت یزدان جلو رفت که درد در پایش نشست و چهره اش بی اختیار درهم کشیده شد :
ـ یزدان خان …………
یزدان عصبی دندان بر روی هم فشرد و درحالی که نگاهش را برای ثانیه ای از او نمی گرفت ، بلند و خشمگین جلال را با حالتی فریاد گونه صدا زد :
ـ جلال .
جلال دو قدم جلوتر آمد و پشت سر یزدان قرار گرفت :
ـ بله قربان ؟
یزدان هنوز هم نگاه طوفانی و خشمگینش را از روی معین برنداشته بود :
ـ معین و قبرستونی میندازی که تا پایان این ماموریت جلو چشمم نباشه .
#gladiator
#part922
جلال سری تکان داد و بله قربانی گفت و یزدان نگاه خشمگینش را از معین گرفت و به سمت جلال چرخاند :
ـ با من بیا .
و بی توجه به معینی که با گردنی خم شده و سری به زیر افتاده و دندان هایی که بر روی هم می فشرد مقابلش ایستاده بود ، پشت به او کرد و به سمت خانه چرخید و جلال هم پشت سرش با فاصله ای اندک راه افتاد .
گندم با دیدن یزدان که به سمت خانه می آمد ، به سرعت گردن عقب کشید و در را آرام روی هم گذاشت و بست .
آنقدر یزدان را می شناخت که بداند این مردی که به سمت خانه قدم برمی دارد بمب تی ان تی است که برای منفجر شدن تنها به دنبال یک بهانه کوچک می گردد .
در این شرایط فقط این را کم داشت که یزدان متوجه او و سرک کشیدنش بشود .
خیلی زمان نبرد که صدای ضربه هایی که به در می خورد او را به سمت در کشید . در را به سرعت باز کرد و با دیدن ابروان درهم یزدان و چشمان مملو از خشم او ، خودش را عقب کشید و راه را برای او باز کرد .
#gladiator
#part923
جلال پشت سر یزدان وارد حیاط شد و در را روی هم پیش کرد و بست .
یزدان به حدی عصبی و خشمگین بود که درد شانه اش را برای لحظه ای کاملاً به دست فراموشی سپرد .
به سمت جلال چرخید :
ـ امشب فقط خودم و خودت میریم .
جلال تنها سر تکان داد :
ـ بله قربان .
ـ سوئیچ ماشین معین و هم ازش بگیر بیار . نمی خوام نصف شبی رستم بازیش بگیره و با اون پاش دنبالمون راه بیفته و خودش و به کشتن بده …………. ما فعلاً به او مرتیکه احتیاج داریم .
ـ بله قربان .
یزدان نگاه از او گرفت و سمت و سوی دیگری انداخت ……….. قبل از هر ماموریت شبانه این چنینی ، عادت داشت که چند ساعتی را به ذهنش استراحت دهد تا در زمان عملیات راندمان کارش را بالاتر ببرد و بهترین عملکرد را داشته باشد ………… اما حالا با این اتفاقی که برای معین افتاده بود ، ذهنش حتی از قبل هم در ریخته تر شده بود .
ـ می تونی بری …………. ساعت دوازده سر کوچه پشتی ………. سوئیچ معینم یادت نره بیاری بدی .
#gladiator
#part924
گندم گوشه حیاط ایستاده بود و با سینه وحشت زده ای که به طور محسوس بالا و پایین میشد ، به یزدانی نگاه می کرد که رگ گردنش بیرون زده بود و صورت برافروخته و سرخش نشان از شدت خشمی بود که در وجودش شعله می کشید .
یزدان و جلال شبانه تنهایی می خواستند به لانه زنبور بزنند ؟؟؟ ………….. اینکه هیچ فرقی با خودکشی نداشت !!!
قرار بود به خانه ای حمله کند که حتی تعداد افراد داخلش چندین برابر تعداد افرادی بود که دیروز در صحرا باهاشون درگیر شده بود …………. هرچند هیچ چیز امشب شبیه دیروز نبود که بشود برنامه امشب را با دیروز مقایسه کرد .
دیروز یزدان سالم بود و امشب ……….. با یک شانه داغان و زخمی می خواست حمله کند .
جلال به محل استقرار خودش برگشت و یزدان هم داخل خانه شد و گندم همچون جوجه اردک ، در حالی که تمام روح و تنش از برنامه امشب در تب و تاب بود و می لرزید ، پشت سرش داخل شد و در را آرام بست .
ـ چی شده یزدان ؟
یزدان کلافه دست به سمت دکمه های پیرهن در تنش برد که گندم باز هم پیش قدم شد و دست او را کنار زد و خودش مسئولیت باز کردن دکمه های پیراهن در تنش شد .
ـ پای اون مرتیکه شکست . اونم امشب .
#gladiator
#part925
گندم نگاهش را از دکمه ها گرفت و تا چشمان خشمگین او بالا کشید :
ـ کدوم مرتیکه ؟ معین ؟
یزدان حرصی نگاهش کرد ……….. دنبال بهانه ای برای خالی کردن خشم نشسته در تنش می گشت و حالا …………. گندم خودش را جلو کشیده بود .
مخلوط درد شانه و بهم ریختن نقشه امشبش ، فشار روحی عظیمی را به او وارد کرده بود . آن هم اویی که به هیچ وجه عادت به این بهم ریختگی ها نداشت .
گندم انگار که منظور این نگاه حرصی و خشمگین او را دریافته باشد ، به سرعت نوک زبانش را گزید و در صدد اصلاح حرفش برآمد ………… به هیچ عنوان دلش نمی خواست خودش را مرکز سیبلی برای ترکش های یزدان کند .
ـ منظورم ……… آقا معینه .
یزدان نفس کلافه اش را پف مانند بیرون داد و نگاه از او گرفت و گندم آخرین دکمه را هم باز کرد .
ـ آره .
پشت سرش رفت و لباسش را آرام از روی شانه اش رو به پایین کشید تا کمترین فشار و حرکت را به شانه نابود شده او بیاورد .
#gladiator
#part926
در حالی که صحبت های دقایق پیش او را با جلال در حیاط شنیده بود ، اما با امید عبث و بیهوده ای پرسید :
ـ پس …………. برنامه امشب کنسل شد . آره ؟؟؟
با درآوردن لباس از تنش ، به سمت تشک به راه افتاد و رویش طاق باز دراز کشید و در حالی که با دست چپش شانه اش را می گرفت و آرام می فشرد ، پلک بست و جوابش را داد :
ـ نع .
گندم با تشویش مشهودی به سمتش رفت و کنارش زانو زد و نگاهش را روی چشمان بسته او انداخت و لب زیرینش را زیر دندان فرستاد و گزید ………… یزدان قصد خودکسی داشت و در این هیچ شکی نبود .
ـ پس ……….. پس می خوای خودت و جلال ………… تنهایی برید ؟
انگار یزدان هنوز هم تصمیمی برای باز کردن پلک هایش نداشت :
ـ آره .
گندم مضطرب تر از ثانیه پیش گردن بالا سرش خم کرد و فاصله صورتش با صورت او را به نیم متر رساند ………….. قلبش میان حلق می کوبید و یزدان انگار هیچ تصمیمی نداشت تا لااقل چیزی بگوید که اندکی او را آرام کند .
ـ یزدان ………..
#gladiator
#part927
یزدان میان کلامش پرید :
ـ اتفاقی نمی افته گندم …………. نگران نباش …………. بلندشو یه مسکن برام بیار . درد شونم دوباره داره کلافم می کنه .
گندم با ابروانی درهم و نگران ، به سمت کیسه داروهای او رفت و مسکنی برداشت و همراه با لیوانی آب برگشت و کنارش نشست که چشمان یزدان باز شد :
ـ دفعه پیشم می گفتی مواظبی . می گفتی مراقبی . می گفتی نگران نباشم . اما نتیجش چی شد ؟ الان با یه شونه داغون شده رو به بروم نشستی ………….. یزدان ………… مگه منِ بدبخت غیر از تو کی رو دارم ؟ اگه یه اتفاق بدتری برای تو بیفته من چه غلطی کنم ؟ اگه چیزیت بشه چی ؟
یزدان نیم خیز شد و نشست و بدون آنکه نگاهش را به چشمان غرق در نگرانی گندم دهد قرص را از او گرفت و درون دهانش انداخت و آب را پشت سرش بالا رفت ، و انگار که حتی سر سوزنی حرف های از سر نگرانی گندم بر روی او تاثیری نداشته باشد ، تنها ، آرام تکرار کرد :
ـ گفتم چیزی نمیشه . نگران نباش .
گندم لیوان را از یزدان گرفت و به چشمان او که سمت دیگری چرخیده بود ، نگاه انداخت و با سماجت بیشتری سر سمت نگاه او کشید ………… می خواست در دید او قرار بگیرد و نگاه او را سمت خود بکشد :
ـ من ………… باهاتون بیام ؟ جای معین …………… یعنی آقا معین .
#gladiator
#part928
یزدان باز هم نگاهش را سمت دیگری کشید و به او نگاه نه انداخت :
ـ نه احتیاجی نیست .
گندم همچون خرگوش ، سمت دیگرش پرید و باز سر به سمت چشمان او کشید تا در دید رسش قرار بگیرد و با اصرار بیشتری گفت :
ـ چرا ؟ ………… تو که بهم همه چی آموزش دادی . چرا نباید با شماها بیام ؟ مگه تیراندازیم بده ؟ من می تونم کمکتون کنم . تروخدا بذار بیام دیگه .
یزدان کلافه شده از اصرار های بی پایان او ، عاقبت نگاه سمت او کشید و جدی در چشمانش خیره شد :
ـ وقتی میگن نه ، یعنی نه ………….. دیگه نمی خوام به هیچ عنوان در رابطه با این موضوع چیزی بشنوم . مفهومه ؟
گندم با حس و حال بدی ، با مکث خودش را عقب کشید و لبانش را روی هم فشرد .
یزدان می خواست خودش را بکشد و در این هیچ شکی نداشت . دو نفر به 15 نفر ؟؟؟ تازه دو نفر کامل هم نه . دو نفری که یک نفرشان زخمی بود .
یزدان باز پلک هایش را بست :
ـ بلندشو چراغا رو خاموش کن بیا بگیر بخواب .
#gladiator
#part929
گندم با همان حس و حال مزخرفش از گوشه چشم نگاهش کرد …………. از دست او ناراحت بود که اجازه همراهی نمی داد و از سمت دیگر نگران برای او قصد خفه کردنش را داشت .
ـ چرا الان می خوای بخوابی وقتی سه ساعت دیگه باید بری ؟
و مانده بود که یزدان چگونه می تواند قبل از عملیاتی که مطمئن نبود توانایی زنده به پایان رسیاندنش را دارد یا نه ، حرف از خوابیدن بزند .
یزدان پلک گشود و دست چپش را برای او باز کرد :
ـ می خوام یکی دو ساعت تو بغل بگیرمت ریلکس کنم ………….. برای عملیات امشب به تمدد اعصاب یکی دو ساعته احتیاج دارم . اون معین احمق بدجوری به اعصاب و برنامم گند زد .
گندم اینبار کامل سر سمتش چرخاند و با حالی خراب تر از ثانیه های قبل نگاهش کرد ………….. ذهنش پر بود از افکار سیاهی که انگار قصد به صلابه کشیدنش را داشتند .
چراغ را خاموش کرد و به سمتش رفت و کنارش دراز کشید و بدون آنکه تصمیمی برای گذاشتن سرش بر روی بازوی او داشته باشد ، سر بر روی زمین گذاشت و در خودش جمع شد .
دلش آشوب بود و هوس گریه می کرد . اما نفس میان سینه حبس کرد و تنها لبش را گزید تا بتواند احساسات به غلیان افتاده اش را کنترل کند .
#gladiator
#part930
یزدان گردن بالا کشید . در آن تاریکی دیدی به گندم نداشت اما آنقدر او را می شناخت که بداند الان احتمالاً همچون جنینی در خود جمع شده و سر روی زمین گذاشته :
ـ سرت و بذار رو بازوم ……… رو زمین نذار .
گندم بیشتر از قبل لب گزید ………….. مگر می توانست این محبت های زیر پوستی او را ببیند و قلبش آشفته تر نشود ؟؟؟ مگر می توانست نگاه حمایتگرایانه او را ببنید و بغضش میان سینه آرام بماند ؟؟؟ او که از سنگ نبود !!!
در حالی که تلاش سختی می کرد تا صدایش به لرزه نه افتد ، آرام گفت :
ـ می ترسم به شونه راستت فشار بیارم .
یزدان دست چپش را پایین تر کشید و که با خودن دستش به سر او ، گندم سرش را بلند کرد و یزدان توانست بازویش را زیر سر او بفرستد .
ـ تو سرت و می خوای رو دست چپم بذاری ، چه ربطی به شونه راستم داره ؟!
یزدان چه توقعاتی از او داشت !!! آن هم وقتی که می دانست گندم بدبخت حتی ترس این را دارد که کوچک ترین کارش باعث افزایش درد او شود .
ـ می ترسم …………. می ترسم دردت بیشتر بشه . بالاخره این عضلات سر شونه بهم متصل هستن .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام. الان دو هفتهاست که پارت ندادید. دیگه ادامه نداره؟؟
چرا انقدر دیر پارت گذاری می کنید پارت ها هم کلا خیلی کوتاه من این رمان رو دوست دارم اکثر رمان هاتون رو هم دنبال میکنم ولی خیلی پارت ها دیر گهشته میشه ممنون میشم زود به زود پارت گذاری کنید 🙏😊☺️
چرا اینقدر دیر به دیر پارت میذاری؟
سال بد نیست؟؟😂😂
اینو کلا من از یادم رفته بود