نمی خواست توجهی را به خودش جلب کند …………… آمده بود تا تنها به قولش عمل کند و گندم را با خودش ببرد و در جایی که در امان از هر تهدیدی باشد ، سکونتش دهد .
الان برخلاف چهار سال پیش ، آنقدر پول در حسابش داشت که حتی می توانست همه اون گاراژی که ارثیه خودش بود و کاووس با نامردی از چنگش درآورده بود را بخرد و بی خیال به آتشش بکشد .
در فاصله سی چهل متری گاراژ ، گوشه ای پشت تیر چراغ برق ایستاد و منتظر خروج بچه ها از داخل گاراژ شد ………. صبح بود و می دانست بچه ها در این ساعت باید برای سوار ماشین شدن و رفتن به سر چهار راه ها از گاراژ خارج شوند .
زمان زیادی نگذشت که دسته ای از بچه ها با لباس های کهنه و صورت هایی کثیف برای سوار وانت شدن از گاراژ خارج شدند ………… عینک آفتابی اش را که به یقه لباسش آویزان کرده بود را مجددا برداشت و به چشمانش زد ………….. تغییرات بسیاری کرده بود و دیگر خبری از آن یزدان لاغر که لباس هایی ساده و چند دست چرخیده دیگران را به تن می زد نبود ……….. اما این باعث نمی شد تا ناشیانه عمل کند و بند را آب دهد ………… عقل شرط می کرد که تمام جوانب احتیاط را بسنجد و بی گدار به آب نزند .
میان جمعی که از وانت بالا می رفتند چشمی گرداند بلکه گندم را ببیند ………….. اما انگار خبری از او نبود ………….. به خیال اینکه قرار است با ماشین بعدی برود ، پفی کرد و باز به تیرک برقِ کنارش تکیه داد .
با آمدن ماشین بعدی باز تکیه اش را از تیرک گرفت و اینبار با اخمی بر پیشانی و دقت بیشتری لا به لای جمعی که خیلی از آنها را می شناخت چشم چرخاند …………. اما انگار باز هم خبری از گندم نبود …………… ابروانش بیشتر از قبل در هم رفت …………. دلشوره ای غریب ، قلبش را به لرزه انداخت ………… گندم تنها عضو باقی مانده از خانواده نابود شده او بود ………….. حسی موزیانه در مغزش رژه می رفت به او می گفت گندم گیر چنگال کاووس افتاده .
با حرکت ماشین به سمت ابتدای خط سر پایین انداخت ………. نمی خواست رخ به رخ آدمانی شود که خیلی از آنها را می شناخت و با آنها بزرگ شده بود ………… نمی خواست چیزی به گوش کاووس برسد .
با خروج دختر بچه شش هفت ساله ای از گاراژ ، کمی دور و اطرافش را پایید و با دیدن خلوتی دور و اطراف ، دو انگشت در دهان گذاشت و سوتی برای دختر بچه زد تا توجه او را به خودش جلب کند ……….. با جلب نظر دختر ، اسکناس ده هزار تومانی از داخل کیف پول چرمش بیرون آورد و در هوا تکانش داد و با دست اشاره کرد تا نزدیکش بیاید …………. خوب قانون این بچه ها را از بر بود …………. او هم یک عمر با این قوانین زندگی کرده بود و بزرگ شده بود ……….. هرجا پول دیدی ، به همان سمت برو .
با نزدیک شدن بچه ، مقابلش زانو زد و پول را تا کرد و درون جیب لباس کثیف بچه گذاشت .
ـ ببینم عمو ، گندم و می شناسی ؟
ـ گندم ؟ کدوم گندم …….. ما که گندم نداریم ؟
ابروان یزدان درهم فرو رفت .
ـ گندم ………… همونی که الان چهارده سالشه …………. چشماش عسلیه .
ـ آها فهمیدم کدوم و میگی ………… اون دیگه با ما زندگی نمی کنه .
چیزی در قلب یزدان بالا پایین شد ……… چیزی که مطمئناً زیاد خوشایند و امیدوار کننده نبود .
ـ یعنی چی دیگه با شما زندگی نمی کنه ؟؟؟
ـ خاله اکرم میگه عموکاووس اون و فرستاده یه جای دیگه .
ـ می دونی کجا فرستادنش ؟
ـ نه نمی دونم .
یزدان نگاه خشم گرفته اش را سمت گاراژ چرخاند ………….. فکر های خوبی در ذهنش نمی چرخید ………… کاووس گندم را کجا فرستاده بود ؟؟؟؟ …………… نکند او را هم به سرنوشت نسرین و دیگر دخترها دچار کرده بود و ……..
ـ خیلی خب ، می تونی بری .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااااای نکنه با گندم اون کار رو کرده😭
چرا سنشونو دقیق نمیگی الان اختلاف سنیشون چقده تو هر پارت ی عدد میگهه
چرا پارت جدید نزاشتی؟!
رمانت خیلی خوبه موضوع شم جالبه ولی پارتات کوتاهن😐
دیر اومدی
تو رو خدا یکم پارت ها رو طولانی تر کن
رمانت هم خیلی عالیه.
حدس: تورج گندم رو از کاووس خریده و یه گوشه نگه داشته برای اینده که اگه احیاناً یزدان خواست رم کنه، برای مهارش ازش استفاده کنه. و فکر نکنم تشکیلات تورج هرچیزی که هست بینیاز از دخترها و زنان جوون باشه. اگه تورج داره یه باند زیرزمینی ترور و ادمکشی رو میچرخونه، یا مسابقات زیرزمینی گلادیاتورها رو داره، دخترها و زنان جوون بهترین وسایل برای بیسروصدا کشتن، جمع کردن خبر، نفوذ و … هستند
منم همین فکرو میکنم