حمیرا پلکی زد و سری تکان داد و زیر لبی جواب یزدان را داد :
ـ بله قربان ، می سپارم همین امروز یکی بره بیرون بخره بیاره .
ـ امروز نه ، همین الان .
– چشم . میگم همین الان برای خریدش اقدام کنن .
-خوبه ، می تونی بری .
با رفتن حمیرا ، گندم نگاه کوتاهی به یزدان و آن اخم نشسته بر پیشانی او انداخت ………. از زمانی که با یزدان رو به رو شده بود ، زیاد با این ابروان درهم فرو رفته بر پیشانی او رو به رو شده بود …….. اخم هایی که انگار با زبان بی زبانی می گفتند ، یزدان بیشتر از حد توانش با سختی و ناملایمات این سال ها دست و پنجه نرم کرده ………. آنقدر که این اخم ها ، جایگزین آن لبخندهای مهربانانه و از ته دل سال های گذشته اش شده .
ـ این زنِ که تقصیری نداشت .
ـ کاهلی کرد …….. اگر سوختگیت یه ذره بدتر بود ، اگر این محلول آب و نمک برای سوختگیت افاقه نمی کرد ، درسی بخاطر این کاهلیش بهش می دادم که تو تاریخ ثبت کنن .
گندم نگاهش را از یزدان گرفت و خودش هم مشغول لقمه گرفتن شد و تنها زیر لب گفت :
ـ دلم براش سوخت .
ـ گاهی برای قوی شدن لازمه که بعضی از اصول اولیه قدرتمند شدن و به خاطر بسپری ………. اولین اصل هم اینه که ، بهتره از این به بعد یاد بگیری دلت فقط برای خودت بسوزه ، نه برای هر ننه قمری .
گندم بی اختیار چهره در هم کشید ……… این یزدان برایش زیادی غریبه بود .
ـ من نمی تونم نسبت به بقیه بی تفاوت باشم ……….. نمی تونم سنگ دل باشم ……… یعنی نه می تونم ، نه می خوام .
یزدان نگاهش را سمت گندم کشید و سر سمت او پایین برد و فاصله اش را با او کم کرد تا صدایش بهتر در گوش هایش بنشیند ……. آرام و شمرده گفت :
ـ من نگفتم سنگ دل شو ………. می خوام که قوی باشی ، محکم باشی ………
و سر عقب کشید و با نفس عمیقی ادامه داد :
ـ هرچند گاهی روزگار کاری باهات می کنه که خودت اصلا نمی فهمی کی قلبت و به یه تکه کلوخ تبدیل کرد ……… نمی فهمیم که کی از سنگ شدی ……. گاهی انقدر باهات بی رحم میشه ، انقدر بهت سخت می گیره ، انقدر باهات نامهربون میشه که خودتم نمی فهمی که چطوری این همه تغییر کردی و به این دیوی دو سری که الان هستی تبدیل شدی .
اندفعه این گندم بود که فاصله ای که یزدان با عقب کشیدنش میان خودشان ایجاد کرده بود را کم کرد و خودش را سمت او کشید .
– مگه نگفتی من جام کنارت امنه ؟؟؟
ـ چرا .
ـ پس قرار نیست دیگه روزگار بهم سخت بگیره ………. تو گفتی تموم اون سختی های گذشتم تموم شده و رفته …….. تو گفتی دیگه اجازه نمیدی کسی حتی یه نگاه چپ بهم بندازه …….. پس نیازی نیست که بخوام این چیزی که الان هستم و تغییر بدم ………… اما دوست دارم که قوی بشم . دوست دارم برای خودم کسی بشم ، دوست دارم محکم و مقتدر بشم ………. در کنارشم ، بتونم با همه مهربون باشم . مثلا با همینایی که برامون غذا می یارن ، یا حتی با اینا که اینجا کار می کنن …………. اصلا با همه .
یزدان پوزخندی از تفکری که گندم در ذهن داشت بر لب نشاند و نگاهش را مشهودانه روی تمام اجزای صورت او گرداند ………. گندم هنوز هم در همان دنیای صاف و ساده گذشته خودش باقی مانده بود ………… با اینکه بچه کار بود ، با اینکه در فقر بزرگ شده بود ، اما انگار این مهربانیِ در او ، یک چیز کاملاً ذاتی بود ……… یعنی غیر از این چیز دیگری نمی توانست باشد .
انگار تنها چیزی که در او تغییر کرده بود همین چهره زیبا تر شده او بود ………… همین قد بلند شده او بود ……… همین چهره و اندام زنانه شده او بود ……… وگرنه گندم هنوز هم همان گندم سال های دور خودش بود .
ـ بیشتر از اینکه اینجا زن خدمتکار داشته باشه ……….. پر از نگهبانای مرده . توصیه من و آویزه گوشت کن ………. بهتره این مهربونیات و زیاد اینجا خرج نکنی ، چون اون وقت این خودتی که برای خودت دردسر درست می کنی ……….. دلت نمی خواد که نگهبانی دنبالت راه بی افته و ………….. باعث شه من به سیم آخر بزنم و چشماش و از حدقه در بیارم . ها ؟؟؟
گندم انگار که حرف های او را باور نکرده باشد ، با چشمانی اندک گشاد شده که در نتیجه حرف های یزدان اینچنین درشت شده بود ، به او نگاه کرد ………. چرا هر چه جلوتر می رفت ، یزدان برایش غیرقابل باور تر می شد ؟!
ـ شوخی می کنی ، دیگه .
یزدان نگاه جدی اش را سمت چشمان عسلی و درشت شده او کشید ………… حتی یک کلمه از حرف هایش را شوخی نکرده بود .
ـ من رو اعضای خانوادم ، هیچ وقت ، نه قمار می کنم ، نه شرط می بندم ، نه ریسک می کنم ، نه شوخی می کنم ………… این و همیشه بدون .
گندم که انگار معنای حرف او را نفهمیده باشد ، باز پرسید :
ـ اما ……… اما ……… مگه اینایی که اینجا کار می کنن ، دوستات نیستن ؟
ـ من هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کم بودددددد☹☹
ادمین جان
لطفا ب نویسنده بگو من وعده صبحونه رو توپزدم بره ناهار جا ندارم ایشالا بره شام خدمت میرسم 🤝😂😂😂
اخبار روز:همچنان یزدان و گندم در حال صبحانه کوف کردن هستن،حمیرای خرم چایی میاره می بره 🤗
اه بسه دیگه همگی گیر دادین به صبحانه این همه حرف به هم گفتن شما فقط صبحانشو فهمیدین؟
خوب تو نخون کامنتارو
این همه حرفی ک بهم گفتن رو فقط بخون 🙂
و هنوزم دارن صبونه کوفتتتتت میکنن من جای اینا یه هفته هست که صبونه خوردم توروخدا بسه میز صبونه تو حلقت نویسنده 🥲😂😑😑
اسکل شديم
لابد دوباره پارت بعدی یزدان داد میزنه حمیراااااااااااااااااا حمیرااااااااااااا درد بگیره تورو لش بیار چای یخ شده رو عوض کن دوباره برای بار ۳۹۹ صبونه کوفت کنیم🥲🤦♀️🤦♀️😂😂🤣
و صبحانه ای ک به اندازه ی یک قرن به طول انجامید😐
خبر مرگشون صبحونه بخورن😤🤣
وای خدا هنوزم صبحاننننههههههه.
اییییییییب
و هنوز در پروژه صبحانه هستیم😐🙃