حمیرا در همان حالی که نگاهش را دور تا دور اطاق می چرخاند ، گندم را مخاطب خودش قرار داد :
ـ گفتی اسمت چی بود ؟
ـ گندم .
ـ چند سالته ؟
ـ تازه هجدهم پر شده رفتم تو نوزده .
حمیرا پلک بست و سری با تاسف تکان داد …….. حسی مانند عذاب مزخرفی خرش را چسبیده بود ……….. تا حالا کم دوست دخترهای یزدان را ندیده بود هیچ وقت در مقابل آنهایی که همه کاره و همه فن حریف و کاربلد به حساب می آمدند با چنین احساسی مسخره ای دست و پنجه نرم نکرده بود …….. اما موضوع گندم با تمام آنها فرق می کرد . گندم هم سن و سال دخترش بود …………. جای دخترش بود ، معلوم بود این کاره نیست .
پلک گشود و نگاهی به سه دختر پشت سرش انداخت :
ـ برید پایین و هر کسی برای خودش یه سطل آب و شیشه پاک کن و مواد شوینده سطح و سطوح بالا بیاره .
با رفتن سه دختر حمیرا سمت در رفت و در را بست و طرف گندم چرخید ……….. زمانی که می خواست را به دست آورده بود . می خواست با گندم حرف بزند و راه و بی راهه را نشانش دهد .
ـ زیاد به این تجملات و آدمای این عمارت دل نبند …………. نه این عمارت ، نه مرد این عمارت ، تا حالا به هیچ دختری وفا نکرده ………. تو سن و سال آنچنانی نداری ، تو هم سن و سال دختر منی …………. خیلی زوده که بخوای از الان تو این خط بیفتی و خودت و راحت در اختیار آقا قرار بدی ………….. به این نگاه نکن اگر که آقا دیشب تو تختش باهات مثل ملکه رفتار کرده و نذاشته آخ بگی . همه مردا جلوی یه دختر باکره که از قضا یه ذره هم به خوشگلی تو باشن ، آب از لب و لوچشون راه می افته .
گندم اندکی ابرو درهم کشید ………… منظور حمیرا را نمی فهمید .
ـ منظورتون و متوجه نمی شم .
حمیرا نزدیک ترش شد .
ـ به مرد این عمارت دل نبند ………….. تو اولین دختری که پا تو تختش گذاشته نیستی ، مطمئنا آخریش هم نیستی ………. این مرد بجای قلب تو سینش یه تیکه سنگ داره …….. تو اصلا می دونی به این مرد چی میگن ؟ بهش میگن فرشته مرگ …………. امروز که دیدی اون دختر و چطوری از این خونه بیرون انداخت ………… با اینکه اون دختر حقش بود ، اما می خوام بگم ماها کم از این صحنه ها تو این چند سال ندیدیم …….. انقدر دیدیم که برامون به یه امر عادی تبدیل شده …………. می دونم اگه این حرفایی که من دارم بهت می زنم ، یه روزی از دهن تو بیرون بزنه و به گوش آقا برسه برای من خیلی بد میشه ………. اما نمی تونم دهنم و ببندم و چیزی نگم …………. تو سن و سال آنچنانی برای افتادن تو دام بلای این مرد نداری .
گندم با سینه ای که به سختی بالا و پایین می شد ، با چشمان گشاد شده از حیرت و تعجب به حمیرا نگاه کرد …………. این چرت وپرت ها چه بود که داشت می شنید ؟؟؟ حمیرا مطمئن بود که داشت در مورد یزدان حرف می زد ؟ تنها کسی که در این دنیا داشت ؟ باور نمی کرد …… به هیچ عنوان امکان نداشت این خزعبلات را در مورد یزدان باور کند .
ـ امکان نداره ……….. امکان نداره یزدان این مدلی باشه .
حمیرا نگاهش به صدم ثانیه ای رنگ تاسف و سرزنش گرفت …………. فکر می کرد گندم دچار عشق بچه گانه ای شده ………. عشق خام و سطحی که در سن و سال او خیلی هم چیز عجیب و غریب و دور از ذهن به نظر نمی رسید .
ـ یزدان ؟؟؟ ………. فکر نمی کنی که برای این همه صمیمیت یه ذره زیادی عجله داری ؟ ………… توجهاتش دلت و برده ؟ یا قیافه مردونش ؟ شایدم اون عضلات ورزیدش ……….. به این نگاه نکن که برات یه اطاق شخصی در نظر گرفته ، به این نگاه نکن که بخاطر یه سوختگی سطحی و ساده ، داشت زمین و زمان و بهم می دوخت ………… همه اینا بخاطر اینه که الان براش جدیدی ………. بخاطر اینه که براش نویی ………. اما قرار نیست تا همیشه برای یزدان خان تا همین حد نو و بکر و تازه و جدید بمونی ………….. مطمئن باش وقتی تاریخ انقضای تو هم سر برسه ، مثل همین دختری که امروز با اون همه خفت و خاری و تهدید از این خونه بیرون انداختش ، تو رو هم از این خونه بیرون میندازه …………. به خدا تمام این رنگ و لعابا ، تمام این توجهات ، فقط برای دو سه ماه ، فوقش برای چهار ماه جالبه ………… بعد از یک مدت ، وقتی به خودت می یای می بینی آقا خیلی عادی یکی دیگه رو جات آورده و تو هم دیگه تو این عمارت دیگه هیچ جایی نداری . پس قبل از اینکه این بلاها سر تو هم بیاد ، خودت و نجات بده و از این عمارت برو .
حمیرا با چهره درهم رفته دست به کمر گرفت و نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند و زمزمه مانند ادامه داد :
ـ هرچند همین الانش هم حس خوبی از این اطاق ندارم ………… حس می کنم قراره هم زمان با تو با یکی دیگه هم باشه که اطاق تو رو از اطاق خودش جدا کرده ………. وگرنه قاعدتا باید تو روهم مثل بقیه دخترا ، داخل اطاق خودش نگه می داشت نه تو یه اطاق جداگانه دیگه .
گندم سر تکان داد …………. شنیدن این حرف ها حالش را بد می کرد ……….. به کسی اجازه نیم داد راجب یزدان اینگونه حرف بزنند . او قول داده بود مقاوم و پابرجا تا همیشه پشت سر او بماند .
بیشتر از قبل چهره درهم کشید و دهان باز کرد تا اعتراض کند ، که حمیرا به در نگاهی انداخت و دستش را به معنای صبر کردن مقابل صورت او گرفت و او را مجبور به سکوت کرد .
ـ الان دخترا سر می رسن و حرف من نصف کاره می مونه ………. قبل از اینکه بخوای به این سرعت مقابل حرفای من جبهه بگیری و بگی من دارم اشتباه می کنم ، بهتره روی حرفایی که بهت زدم خوب فکر کنی …………. این عمارت به دو سه ماه خوش گذرونی کردن و تا آخر عمر خودت و تو منجلاب انداختن نمی ارزه ………… به دیشب فکر کن که چقدر گریه می کردی ، که چقدر ترسیده بودی . دیشب و هیچ وقت از یادت نبر ………… مطمئنا تجربه من خیلی بیشتر از تو هستش و به راحتی می تونم افکار داخل سرت و بخونم .
با ورود دختر ها به اطاق ، حمیرا حرف هایش را قطع کرد و سمت دختر ها که هر کدام با سطلی آب وارد اطاق شده بودند ، چرخید و به هر کدام کاری را محول کرد و از گوشه چشم به گندم که با چهره درهم به حیاطی که از پشت شیشه مورب و انحنا دار اطاق مشخص بود ، نگاه می کرد ، نگاه انداخت .
ـ تو هم می تونی بشینی رو تخت تا ما کارمون تموم بشه ……….. یا می تونی بری پایین و تلویزیون روشن کنی و فیلم و سریالی اگر دوست داری ببینی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای باباااا😐😐😐😐
ولکن تو دیگههه🙄🙄
دراب دختری در مدرسه راست میگع😑
عهههه یه وقت حمیرا گندمو فراری نده
اینا تازه رسیدن به هم😕