از مقابل گندم بلند شد و سمت تلفن کنار تخت رفت و گوشی را به گوشش چسباند و نگاهی به او انداخت :
ـ از اطاقت چه لباسی می خوای که به حمیرا بگم برات بیاره .
گندم که فکر می کرد منظور یزدان یک لباس برای پوشیدن به جای این لباس پاره شده در تنش است ، چهره اش آویزان شد ……… مگر لباس درست و حسابی هم داشت که بخواهد از میانشان لباس مناسبی هم انتخاب کند ؟!
ـ من که گفتم این لباس تو تنم تنها لباس درست و حسابیم بود که زدی تیکه پارشم کردی ………. بقیه لباسایی که به اطاقم فرستاده شدن خداروشکر نه بالا دارن نه پایین .
ـ الان و نمیگم ، برای بیرون رفتن و میگم . منظورم مانتو و شال و از اینجور چیزاست ……… برگشتنی برای لباس داخل خونتم یه فکری می کنیم .
ـ آها ……….. فرقی نمی کنه ، بگو یه مانتو و با یه شال و یکی از شلوار لی ها رو برام بیاره .
یزدان سری تکان داد و شماره پایین را گرفت که یکی از خدماتچی های پایین جوابش را داد .
ـ بله آقا .
ـ به حمیرا بگو یه مانتو با یه پیراهن آستین حلقه ای ، با یه شلوار لی و یکی از شال های گندم بیاره اطاق من ……. فقط زود .
ـ چشم آقا .
گندم نگاهی به یزدان انداخت ……… چرا حس می کرد که خواندن ذهن یزدان حتی از قبل هم سخت تر شده .
ده دقیقه ای گذشته بود که حمیرا ضربه ای به در اطاق زد و با “بیا تو”ی یزدان داخل شد .
با افتادن نگاه حمیرا به لباس پاره شده گندم و دست کبود شده او ، ابروانش اندکی بالا رفت و نامحسوس نگاهش سمت یزدان سوق پیدا کرد ……….. اینکه این بلا را یزدان به سر گندم درآورده باشد ، خیلی هم دور از ذهن نبود ……… در این سال ها ، خوب رفتارهای ضربتی و عموماً خشن و قاطع و سرد یزدان دستش آمده بود .
بدون آنکه حرفی بزند و یا بخواهد سوالی بپرسد ، سمت گندم رفت و لباس ها را کنارش لبه تخت گذاشت ………. اولین و اصلی ترین قانون این خانه را بهتر از هر کسی از بر بود …………. اینکه نه حق کنجکاوی دارد و نه حق سوال جواب کردن .
ـ می تونی لباسات و تنت کنی یا من کمکت کنم ؟
حمیرا سری به نشانه اطاعت تکان داد و دست به دو لبه پیراهن در تن گندم که دو طرفش را سفت میان پنجه هایش گرفته بود ، برد و خواست دو لبه را از هم فاصله دهد و لباس را از تنش خارج کند که گندم به سرعت نگاهش را به سمت یزدانی که دست به کمر گرفته و پا به عرض شانه باز کرده ، با چهره ای درهم و عصبی بالا سرش ایستاده بود و به بازوی سیاه شده اش نگاه می کرد ، کشید ……….. نگاه مات شده و به اخم نشسته یزدان می گفت ، شاید نگاه یزدان اینجا باشد ، اما مطمئنا ذهنش سمت و سوی دیگری دور می خورد و می چرخد .
گوشه لبش را گزید …………. اگر می مرد و یا از درد این دست سقط می شد هم حاضر نبود مقابل چشمان یزدان لباسش را از تنش در بیاورد .
حمیرا که از تعلل کردن او کلافه شده بود ، تاپی که در دست گرفته بود تا تن او کند را پایین آورد .
ـ چرا این لباس پاره پوره رو دو دستی چسبیدی دختر ؟
یزدان انگار که با صدای حمیرا به خودش آمده باشد ، نگاهی به گندم که گوشه لبش را به زیر دندانش کشیده بود و زیر چشمی او را می پایید انداخت ………. نفس عمیقی کشید :
ـ من پایین کار دارم ، تا میرم کارم و انجام بدم ، گندم و هم آماده کن بیارش پایین ……….. پایین منتظرتم گندم .
گندم سری برای او تکان داد و رفتن او را با چشم دنبال کرد و تا شنیدن صدای بسته شدن در اطاقش ، لباسش را رها نکرد ………. با بسته شدن در اطاق ، گندم با خیال آسوده لباس در تنش را رها کرد و حمیرا محتاطانه لباس را درآورد و تاپ در دستش را به تن او پوشاند .
نگاهی به چشمان خوش حالت و درشت گندم انداخت ……… فهمیدن اینکه این دختر هنوز هم از یزدان خجالت می کشید ، سخت نبود .
ـ فکر نمی کنی یه ذره برای خجالت کشیدنت دیر شده ؟
گندم نگاهی به حمیرا انداخت و هیچ جوابی به او نداد ………….. یعنی جوابی هم برای دادن نداشت ، آن هم وقتی که حمیرا فکر می کرد او معشوقه یزدان است و جایی از تنش نمانده که به چشم یزدان نیامده باشد .
حمیرا با دیدن سکوت گندم ، با ابرو به بازوی چپ گندم اشاره کرد و ادامه داد :
ـ این دستتم شاهکار آقاست ؟
ـ نه ……. یزدان هیچ وقت رو من دست بلند نمی کنه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
راست میگیا اون روز اول گف یه زن پیره الان دیگه قاعدتا یا باید خیلی پیر باشه ک نتونه کار کنه یا مرده باشه بعد این همه سال😂😂😂😂
🤣😂