– خیله خب . برو داخل خودت و خوب بشور ……. شلوارتم در بیار بده من بندازم تو رخت چرکای اکرم …….. خودت و شستی صدام کن .
– باشه .
گندم داخل رفت و در را بست ……… اما هنوز زمان زیادی از داخل رفتنش نگذشته بود که جیغ گندم با باز شدن شیر آب بلند شد :
– چی شد ؟
– آب یخه .
– خب گرمش کن .
– بلد نیستم یزدان جون .
یزدان کلافه نچی کرد و ضربه آرامی به در آهنی دستشوویی زد :
– برو پشت در وایسا من آب و برات تنظیم کنم تا گرم بشه .
– باشه .
یزدان آرام در را باز کرد و بدون آنکه نگاهش را از شیر کهنه گوشه دستشویی بگیرد و یا قصد داخل رفتن و چرخاند نگاهش در جای دیگری را داشته باشد ، از همان جا دست دراز کرد و آب را تنظیم نمود :
– بیا گرم شد …….. کارت تموم شد من و صدا بزن .
و سر بیرون کشید و در را بست و منتظر تمام شدن کار گندم شد .
– یزدان جون ، تموم شد .
یزدان لای در را اندکی باز کرد و تکه پارچه کوتاهی را داخل فرستاد :
– اول خودت و با این خوب خشک کن تا شلوار و شورتتم بهت بدم .
گندم با شلواری تمیز پوشیده از دستشویی بیرون آمد و یزدان دستش را گرفت و به سمت تک مبل زوار در رفته گوشه حیاط رفت ………. کاووس وضع مالی خوبی داشت ، اما آنقدر تنگ دست بود که هیچ لوازم رفاهی برای این بچه هایی که شبانه روز برای او کار می کردند ، محیا نمی کرد ……… این مبل زوار در رفته هم چندتا از بچه ها از گوشه خیابان پیدا کرده بودند و به اینجا آورده بودند …….. و به دفعات دیده بود که کاووس بعضی اوقات رویش می نشست و پیت حلب روغن خالی را جلویش می گذاشت و آتشی روشن می کرد و سیگار می کشید .
– یزدان جون ، گشنمه .
یزدان نگاهی به چشمان عسلی و معصوم گندم انداخت و فوش زیر لبی به هوشنگ داد ………… هوشنگ امشب هم جای خواب گندم را از او گرفته بود و هم لقمه اش را خورده بود .
– بشین رو این مبله تا من برم ببینم چی می تونم برات پیدا کنم بیارم که بخوری .
– بشین رو این مبله تا من برم ببینم چی می تونم برات پیدا کنم بیارم که بخوری .
و دست زیر بغل او انداخت و بالا کشیدش و روی مبل نشاند .
– باشه .
یزدان به سمت آشپزخانه راه افتاد و از گوشه چهارچوب آشپزخانه دزدکی ، اکرمی که پای گاز سه شعله ایستاده بود و برای کاووس املت درست می کرد ، دید زد و نگاهش را سمت یخچال که هنوز کلید رویش قرار داشت داد و منتظر شد اکرم برای بردن املت ، از آشپزخانه خارج شود .
تمام لوازم خوراکی درون یخچال و یکی از کمد ها که هر دو کلید داشتند ، نگهداری می شد ……… یخچالشان از آن یخچال های قدیمیِ بیست سی سال پیش بود که هم قفل داشت و هم کلید می خورد و کلیدش هم همیشه در دست اکرم بود ، تا اگر بچه ای برای خوردن چیزی سر یخچال رفت ، نتواند درش را باز کند ………. اما انگار امشب بخت با یزدان یار بود که کلید ، هنوز روی در یخچال قرار داشت .
با بیرون رفتن اکرم با سینی ماهیتابهٔ املت و نان ، از آشپزخانه ، یزدان به سرعت درون آشپزخانه پرید و در یخچال را باز کرد و تکه نان و پنیر و خیاری برداشت و بدون آنکه لقمه اش بگیرد ، از آشپزخانه بیرون زد ………. اکرم زن سن و سال دار و بی اعصاب و صد البته عقده ای به نظر می رسید و یزدان هیچ دلش نمی خواست خودش را در مقابل او قرار دهد .
به سمت گندم رفت و گندم را از روی مبل بلند کرد و خودش نشست و گندم را روی پاهایش نشاند و با چیزهایی که از یخچال برداشته بود ، برای گندم لقمه بزرگی گرفت و به دستش داد ……… و گندمی که فارق از تمام اتفاقات دور و اطرافش لقمه بزرگش را میان دستان کوچکش گرفت و دو لپی خورد و با خیال آسوده به سینه یزدان تکیه داد و مشغول لقمه اش شد .
گندم یک سوم لقمه اش را خورده بود که با حس سیری که پیدا کرد ، باقی مانده اش را سمت یزدان گرفت و یزدان بی حرف لقمه اش را از دستش گرفت و در چند حرکت پایین فرستاد و خورد .
گندم با حس خواب آلودگی که او را فرا گرفته بود ، سر به گوشه سینه او تکیه داد و ناله اش بلند شد .
– یزدان جون .
– بله .
– نمی ریم تو اطاقمون بخوابیم ؟ ……… من خوابم می یاد .
– قراره امشب با هم رو این مبله بخوابیم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلمت خیلی خوبه
فقط کاش زود تر بره به بحث اصلی ماجرا
خوب بود مرسی💋
واقعا رمان عالیه کاشکی گندم زودتر بزرگ شه
وااااییی کاشکی زودتر گندم بزرگ بشه😂😂یزدان چه شوگرددی خوبیه
چقدر این یزدانه پتروس بازی درمیاره😂😂
خیلی قشنگه
عالیه