زن متعجب از جواب یزدان ، پلکی زد ……….. انگار مغزش در حال حلاجی کردن چیزی بود که یزدان گفت ……. به همان سرعت لبخند بازتری بر لب نشاند ………. فهمیده بود سوالش بی جا بوده .
باید احمق می بود که با یک سوال بی جا ، این مرد را از خود می راند و شانسش را برای داشتن او ، از بین می برد .
ـ نه نه ………. من یه پزشکم . وظیفمه که بدون توجه به نصب بیمار ، اون و درمان کنم ………….. فقط یک مقدار کنجکاو شدم .
زن نگاهش را به دست گندم داد و دستی به بازوی سیاه او کشید و کمی بلندش نمود …….. جای انگشتانی ، به خوبی روی بازوی لاغر و سفیدش نمایان بود .
ـ دستت چی شده عزیزم ؟
گندم با لمس دستش توسط زن ، اندک ابرویی درهم کشید و گوشه لبش را گزید و با صدایی که درد در آن به خوبی نمایان بود ، گفت :
ـ فشرده شده .
ـ به نظرت ممکنه دستش شکسته باشه ؟
زن از گوشه چشم و نامحسوس نگاهی به صورت درهم یزدان که با پاهایی به عرض شانه باز ، دست در جیب های شلوار در پایش فرو کرده ، خیره خیره به بازوی کبود او نگاه می کرد ، انداخت ………….. جای انگشتان روی بازوی گندم ، مطمئناً جای دستان یک زن نبود ………… حسی می گفت این بازوی داغان شده باید کار یزدان باشد ……….. دستان بزرگ یزدان را به خوبی به یاد داشت .
ـ شکستگی که به نظر نمی رسه ……… اما ممکنه با توجه به وسعت کبودی و تورم ، استخونش مو برداشته باشه …….. عزیزم برو تو اون اطاق سی تی اسکن ، منم الان می یام .
گندم با شنیدن اسم ناآشنای اطاقی که زن با دست به آن اشاره می کرد ، نگاهش را سمت یزدان چرخاند ……… دلش نمی خواست پا در جایی بگذارد که نه تصوری از آن داشت و نه می شناختش ……… آن هم تنهایی . آن هم بدون وجود یزدان .
یزدان که نگاه منتظر گندم را روی خودش دید ، سمتش قدم برداشت و بدون کوچک ترین فاصله ای پشت سرش قرار گرفت و یک سمت پهلویش را میان انگشتانش گرفت و گردن خم کرد و لبانش را به سر شانه برهنه او رساند …….
یزدان که نگاه منتظر گندم را به روی خودش دید ، سمتش قدم برداشت و بدون کوچک ترین فاصله ای پشت سرش قرار گرفت و یک سمت پهلویش را میان انگشتانش گرفت و گردن خم کرد و لبانش را به سر شانه برهنه او رساند و بوسه ای بر پوست خنک شده او نهاد و آرام میان گوشش نجوا کرد :
ـ من هزار دفعه گذرم به اون اطاق افتاده …….. بهت قول میدم که اون تو هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره …….. فقط قراره از دستت یه عکسی گرفته بشه تا ببینیم بلایی سر بازوت در اومده یا نه ……. قرار نیست اتفاق دیگه ای بیفته .
گندم کاملا به سمتش چرخید و یزدان کمر صاف کرد و در چشمان دو دو زده او نگاهی انداخت .
ـ خب اگه قرار نیست اتفاقی بی افته ، تو چرا باهام نمی یای داخل ؟ ………….. اصلا چرا من باید تنهایی برم اون تو ؟
یزدان نفس عمیقی کشید …………. فهمیدن اینکه گذر گندم هرگز به چنین مکانی نه افتاده و هیچ گونه تجربه ای از عکس بداری ندارد ، آنچنان هم سخت نبود ……… آدم ها همیشه از ندیده ها می ترسند ، نه دیده ها .
ـ علامت سر در اون اطاق و می بینی ؟ ………… مطمئن باش اگر وجود من داخل اون اطاق مشکلی نداشت ، امکان نداشت اجازه بدم تنهایی پا تو اون اطاق بذاری . اما مجبوری که تنهایی داخل اون اطاق بری .
گندم نگاه نگرانش بی هیچ اختیاری سمت در بزرگ و سفید رنگی کشیده شد که رویش برچسب بزرگ قرمز رنگ ورود افراد باردار به داخل اطاق ممنوع ، چسبانده بودند .
خیلی دلش می خواست مخالفت می کرد ……….. دلش نمی خواست مجبور به کاری شود که دلش نمی خواست …………. اما انگار در این زمان او هیچ اختیاری برای سر باز زدن نداشت .
زن که رفتار یزدان را با گندم دید ، نگاهش با سوء ظن بیشتری سمت گندم کشیده شد …………. این آغوش حمایت گر ، این بوسه بر سر شانه ، نمی توانست متعلق به یک آدم غریبه باشد .
بی اختیار خودش هم قدمی جلو گذاشت و دست پشت شانه گندم قرار داد و به سمت اطاق هولش داد ………. باید می فهمید این دختر چه نسبتی با این یزدان دارد .
ـ برو داخل عزیزم .
گندم بی هیچ حرفی قدم هایش را رو به جلو کشید و سمت اطاق راه افتاد و یزدان بی حرف و دست در جیب شلوار فرو کرده ، رفتن او را نظاره کرد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آقا چرا پارت 54 تا 80 نیست پس؟؟؟
اخییی چه ترسی داره گندم
ینی ع اول رمان هی اومدم فوش بدم هی تدادم هی اومدم فوش بدم هی ندادم رمانش اولا خوب بود شایدم من چون ع نویسنده عقب بودم خوب بوده برام ولی هر چی اومد جلوتر ضعیفتر شد باو ۱۰ پارتش اندازه ی پارته الفبای سکوته اینطوری پیش بره فقط خواننده هاشو ع دست میده خیلی گیره رو چشای بیصاحابه گندم و این کلافم کرده در ضم نویسنده یهو سوزنش گیر میکنه رو ی مکانی نزدیکه ۱۲ پارت داشتن صبونه میخوردن ک تهشم نخوردن اون کوفتی رو الانم ک ۴،۵ پارته درگیره دسه گندمیم خو ی ذره هم ب فکر ما باشین اه اه اه اه
تو رمان دلارای رو نخوندی بفهمی این پارت چقدر طولانیه🤣🤣
خخخخخخ رمانه قشنگیه اگه قشنگه برم بخونم
این بوسه این وسط چی میگفتتتت؟؟؟؟🤨🤣🤣🤣🤣
دوستان تا ۱۰۰ پارت دیگه تو مطب در خدمت گندم زیبا و یزدان هستیم
زنیکه فضول😠😠😠
حاللم از گندم به هم میخوره چرا اینقده مامانییه😑😑😑😐😐😐💔💔بابا بچه ی کاره ناسلامتی💔😐
من رمانو از اینجا شروع کردم به خوندن چطوریه داستانش یزدان گندم و دوس داره؟
معلوم نیست مثلا ی بار میگه مثل بچمه ی بار دیگه میگه خواهرمه .😂 ولی نخونی بهتره ها چون ۲۲ شبانه روز ما باید سر میز صبحونه باشیم و ۴۰ شبانه روز ما باید تو کلینیک باشیم😐 و گندم بسیار بسیار لوسه و در عین حال زیبا که نویسنده با اینکارش اعتماد ب نفس مارو گرفته و اگه یه خط به ما پارت بده از ده تا کلمهش نه تاش اینه ک گندم زیباست😐😂 یعنی همه عاشق گندم هستن و مردی ب جذابی یزدان تو این دنیا پیدا نمیشه و همه دخترا بزا این سر و دست میشکونن این دوتا حوری بهشتی هستن ک همه بهشون حسودی میکنن.
یه چیز دیگه ام هست مثل مستند حیواناته. یزدان مانند شیری غرش کرد یزدان مانند گرگی تنهاست یزدان عقاب زخم دیده. ماشینش همانند خودش غرشی کرد و با سرعت حرکت کرد ماشینش مانند گرگی ک از جنگ امده از دبی اورد 😐😞
😐 خیلی طولانی شد😂 بازم انتخاب خودته
وای دمت گرم خیلی عالی همه داستان رو توضیح دادی گلم 👌👍😂
😂😂😂😂😂👌👌👌👌
بیشتر مثل خاهر برادرن😂
گندم لوس😐 اخه دختری ک دستفروشی بوده انقدر لووووسهههه؟ عجب😐