با حس سنگینی نگاه گندم ، نگاهش را با مکثی از یزدان گرفت و روی گندم انداخت و ادامه داد :
ـ الان برات یه پماد و یه قرص مسکن به همراه یه مسکن عضلانی می نویسم که هم دردت و کم کنه ، هم کبودی پوستت و زودتر ترمیم کنه ……… مسکن عضلانیت و همین الان می زنی که ، تا یک ساعت آینده دردت تا حد خیلی زیادی کم می کنه ………… این پمادی هم که برات نوشتم هم استفاده کن ، احتمالا تا دو سه هفته دیگه خبری از این کبودی روی پوستت نیست ………… اما اگر بعد از گذشت این مدت باز هم حس درد تو همون ناحیه حس کردی ، دوباره بیا اینجا .
ـ اگه دستم نشکسته ، پس چرا اینجوری کبود شده ؟
میترا دفترچه نسخه ای از داخل جیب روپوش سفید در تنش بیرون کشید و پماد و قرصی مسکنی که در نظر داشت را یادداشت کرد و مهر نظام پزشکی اش را زیرش کوبید و در همان حال گفت :
ـ تا حالا کسی بهت گفته پوست خیلی حساسی داری ؟
گندم خنده ای کرد ………….. این حرف را در گذشته ها ، خیلی وقت ها از یزدان شنیده بود .
ـ آره از همون اول پوست خیلی حساسی داشتم ………….. یزدان همیشه بهم پوست پیازی می گفت .
میترا با حس و حال بد و آزار دهنده ای نگاهش را از گندم گرفت و سمت یزدان چرخاند ………. این حرف گندم ، این مطلب را می رساند که رابطه یزدان با این دختر ، خیلی پیچیده تر از این حرف هاست که نشان داده می شود .
با باز شدن در شیشه ای و ورود دکتر پناهی ، نگاه همه اشان سمت در شیشه ای چرخید ……….. میترا که انگار نمی خواست مقابل دکتر پناهی چیزی را نشان دهد ، بعد از نگاه کوتاه و ببخشید آرومی از کنارشان گذشت و از سالن رادیولوژی خارج شد .
پناهی نگاهی به گندم که نگاهش می کرد انداخت و یزدان را مخاطب خودش قرار داد .
ـ جدیدا تو خط مهد کودک زدید جناب فروزش ؟ قبلا با سه چهار سال کوچکتر از خودتون می پریدید . این طفل معصوم که دیگه خیلی بچه است .
یزدان بدون آنکه چهره اش را تغییری دهد ، لبه های کتش را به عقب راند و دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرد و با نگاهی که انگار بی خیال ترین نگاه عالم بود ، به او نگاه کرد .
ـ شما مشکلی با این مسئله داری ؟
ـ من ؟ نه . اصلا به من ربطی نداره ……….. فقط برای یک آن دلم برای این طفل معصوم سوخت ……… وگرنه من پول ویزیت و درمانم و می گیرم و برام فرقی نمی کنه که کی زیر دستم بیاد .
گندم با چهره ای سوالی نگاهش را میان یزدان و مرد چرخاند ………… چرا مرد رو به رویش باید برایش دل می سوزاند ؟ آن هم زمانی که او در کنار یزدان بهترین حالت و شرایط داشت .
***
درون ماشین نشسته بودند و به عمارت بر می گشتند …………. سرعت ماشین زیاد بود و گندم از پس شیشه های دودی ماشین گاهی خیابان های نسبت خلوت را نظاره می کرد ، گاهی هم نگاهش را به چهره متفکر و جدی یزدان که انگار اخم باریکی هم بر پیشانی اش نشسته بود ، می داد .
با ورودشان به عمارت و ایستادن ماشین جلوی پله های ورودی ، جلال از پله ها پایین آمد و در را برای یزدان باز کرد و یزدان بی توجه به افراد دور و اطراف یا نگهبانانی که منتظر دستور او خبردار ایستاده بودند ، سمت در سمت گندم رفت و در را برایش باز کرد و بعد از پیاده شدن گندم ، دست دور کمر او حلقه نمود و او را به سمت پله ها هدایت کرد .
جلال نگاهی به دست یزدان که دور کمر گندم حلقه شده بود انداخت و بلافاصله نگاهش را تا چشمان جدی او بالا کشید .
ـ اون مرتیکه کجاست الان ؟
ـ منظورتون کیه قربان ؟
ـ همون مرتیکه ای که دست گندم و به چنین روزی انداخت .
ـ همون طور که شما دستور دادید که جلو چشمتون نباشه ، بهش گفتم فعلا تو ساختمون نگهبانان بمونه .
ـ برو اون مرتیکه رو خِر کشش کن بیارش اینجا .
ـ اما قربان ………..
یزدان حرصی و عصبی صدایش را بالا برد ……….. دیدن آن پوست تیره و کبود شده گندم ……… و یا آن چشمان اشک آلود از سر دردش بدجوری پا بر روی اعصاب داغان و ضعیف شده اش گذاشته بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا چه شود؟
یزدان معلوم نیست با خودش چندچنده
من اعتماد به نفسمو از دست دادم حس میکنم من یه کرگدنم اما گندم حوری بهشتی😐😭😭
😂😂😂😂😂
جدی نگیرنهایت نهایتش پیازه با اون پوست حساسش😂😂😂
ولی اینکه کودک کاره بایدازش پرسیدکرم ضدافتابش چیه که پوست پیازی مونده هنوز اونم باوجودکودک کاربودنش
اره مارک ضد افتابشو خریدارم
منم دنبالشم یافتم میگم بهت فکرکنم ازفک خیابون باشه😂😂😂
کودک کاره ولی خیلی لوسه انگار ت پر قو بزرگ شده🤣
ببخشیدااا توپر گه بزرگ شده توقوی و پر گاهی هم اینجوری ناز ندارن پوست پیاز انتر خیلی هم واسه یزدان جونش ارزش داره جلوی چشاش دکترشو واسه تختش مخ میکنه اونم اتاق بغلی خودش
از چهره جدی گرگ زخمی یزدان و پوست کرگدنی گندم بکشیم بیرون نویسنده خیلی حاشیه میره که هیچ رمان کامل نمینویسه داغان دیگه چ صیغه ایه
گندم خیلی لوووسه انگار ت پر قو بزرگ شده؟ مکه اون کل عمرشو دستفروشب نکرده؟؟ پس چرا انقدر لوسه؟؟ اون بخاطر کنجکاویش ی ادم دیگه رو ت خطر انداخت خو اون نگهبانه هم وظیفشو انجام داد.
اصن حرف هایی ک میزنن بهم مرتبط نیس و نویسنده باید حرفاشو با منطق پیش ببره مثل رمان وهم😐 از کلینیک اومدن یزدان سردرد گرفت و اعصابش داغون؟؟ دقیقا چی شدد؟؟
پوست حساس گندم؟ چشمان عسلی گندم؟ جثه ظریف گندم؟؟ انگارر داریم رمان حوری بهشتی رو میخونیم
ی پارتش هم ک کلا گرگ و سگ و اسب میاره جوری ک من حس میکردم دارم رمان مستند حیوانات رو میخونم😐
نویسنده رمانش پراز اشکال هست و ی جورایی داره موضوع اصلی رو ب حاشیه میبرع
😂😂😂😂😂😂😂😂
حرفت طلااا…ولی پر قو نه پر گه بزرگ شدن والا بریم کودک کارشیم
این یزدان میخواست کسی نفهمه که گندم واسش مهم دیگه نه ؟؟؟
الان فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه😐😐😐😂😂😂💔💔💔
دقیقااا