رمان گلادیاتور پارت 87 - رمان دونی

 

یزدان نگاهی به دور و اطراف اطاق او انداخت و تیوپ پماد را لبه میز توالت قرار داد .

ـ دکوراسیون اطاقت و تغییر ندادی .

گندم نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند . چرا باید اطاقی را که حتی به خوابش هم نمی دید بتواند برای یک روز هم در آن سکونت کند و یا در تخت بزرگ و دو نفره اش شب را صبح کند ، تغییر دکوراسیون می داد …………. همین الانش هم زندگی اش کم از زندگی پرنسس ها نداشت .

ـ من این اطاق و همینجوری که هست دوست دارم . من همین الانش هم چیزایی دارم که خیلی ها ندارن و حسرتش و می خورن .

یزدان جلوتر رفت و دست به گره روسری زیر چانه او برد و گره اش را باز کرد و روسری را از سرش برداشت و لبه تخت انداخت و دست به لبه مانتو در تن او برد و مانتو اش را هم آرام از روی شانه هایش به عقب راند و از تنش خارج کرد .

حرف های گندم را به خوبی درک می کرد ……….. او هم آدمی از جنس خود گندم بود ، با همان کمبود ها ، با همان حسرت ها ، با همان نداشته هایی که وقتی برای اولین بار پا به این عمارت گذاشت ، عجیب در چشمانش فرو رفت .

ـ من اینجام که اجازه ندم چیزی رو دلت سنگینی کنه ………… که نذارم کسی آزار و اذیتت بده ، که نذارم حسرتی به دلت بمونه .

گندم در چشمان یزدان نگاه کرد ………. حرف های یزدان ، کارهایش ، یا حتی حمایت هایش آنقدر از ته دل و عمیق بود که ذره ذره اش بر روی پرز های قلبِ خسته اش می نشست و روحش را جلا می داد ……….. مگر دیگر از زندگی اش چه می خواست ؟ الان کسی را داشت که حتی اگر جانش را هم از او طلب می کرد ، دست رد به سینه اش نمی زد ……….. و یزدان چنین آدمی بود .

یزدان تیوپ پماد را از لبه میز توالت برداشت و درش را باز کرد و مقداری از کرم را نوک انگشتانش ریخت و آرام به روی کبودی بازوی گندم مالید و دورانی و بدون آنکه ذره ای فشار به بازوی او بیاورد دستش را ماساژ داد .

سنگینی نگاه گندم را به خوبی حس می کرد ……….. سنگینی که برخلاف نگاه های آدمان دیگر به هیچ عنوان نه آزار دهنده بود و نه اذیت کننده ……. اما با این وجود نه نگاهش را بالا اورد تا نگاه او را غافل گیر کند ، نه چیزی به رویش آورد تا او را خجالت زده کند ……… فهمیدن اینکه حرف هایش بدجوری بر روی او تاثیرگذاشته ، آنچنان هم سخت نبود .

ـ وقتی تو از پیشم رفتی ، فکر می کردم بدبخت ترین دختر روی این کره زمینم ……….. اما الان حس می کنم با وجود تو خوشبخت ترین دختر این دنیام .

یزدان برای ثانیه ای نگاهش را بالا آورد و
از بالای طاق چشمانش ، با لبخندی یک طرفه در چشمان او نگاه انداخت ……….. هنوز هم در حال ماساژ دورانی پوست گرم و کبود او بود ………. در همان حال ، با همان صدای بمش ، آرام گفت :

ـ هیچ وقت تنها عضو خانواده یزدان خان نمی تونه بدبخت باشه .

گندم لبانش بی هیچ اختیاری باز شد و لبخندی پت و پهن بر روی لبانش نشست ……….. آنقدر روح و روانش تشنه شنیدن همین جملات ساده و کوتاه بود که انگار ذره ذره روحش حرف های او را می بلعید و رفع تشنگی می کرد .

یزدان دست چرب شده اش را عقب کشید و بازوی گندم را با بانداژی کشی بست تا گرم بماند .

ـ بهتره این چند روز لباس آستین دار نپوشی که هم دستت و سر لباس پوشیدن خیلی تکون تکون ندی ، هم بتونی تنهایی لباست و عوض کنی .

و بدون آنکه بخواهد منتظر حرف یا حرکتی از سمت او بماند ، در یکی از کمدهای سفید طوسی گوشه اطاق را باز کرد که گندم لبانش را روی هم فشرد ……….. می دانست یزدان برای پیدا کردن لباس مناسبی برای او به کمدش سر زده .

یزدان رگال لباس ها را عقب جلو کرد . با دیدن لباس هایی که اکثرا باز و بدن نما و کوتاه و بی سر و ته به نظر می رسیدند ، به یاد حرف گندم افتاد ………… این لباس ها شاید برای شرایط الان گندم مناسب به نظر می رسید ، اما مطمئنا برای روزهای آینده اش آن هم با این حجم از نگهبانانی که بیست و چهار ساعته در خانه رفت و آمد میکردند ، به نظر مناسب نمی آمد .

یک لباس سفید آستین حلقه ای اسپرت کشی از چوب لباسی جدا کرد و رو به گندمی که پشت سرش منتظر و کنجکاو ایستاده بود ، گرفت .

ـ این و بپوش .

گندم نگاهی به لباس انداخت و با دست سالمش لباس را از دست او گرفت و یزدان باز ادامه داد :

ـ با این شرایط دستت که فعلا در حال حاضر نمی تونیم برای خرید لباس بیرون بریم ……….. می سپرم برات چند دستی لباس بخرن که فعلا کارت باهاش راه بی افته ……….. بعد از خوب شدن دستت هم می تونیم برای خرید باهم ، بیرون بریم ……….. به حمیرا می سپرم بعد از خوب شدن دستت تمام این لباس ها رو جمع کنه ببره .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
paeez
paeez
2 سال قبل

رمان فقط وهم
خشن فقط اوستا
خوشگل فقط نیاز
بدبخت فقط همراز
نویسنده هم فقط نویسنده رمان وهم
😎😂

mitra hojatti
mitra hojatti
2 سال قبل

من مبخوام از حساب کاربری خارج بشم یکی کمکم کنه

mehr58
mehr58
2 سال قبل

قلمت مانا

Shyli
Shyli
2 سال قبل

ی سلامی عرض کنم ب نویسنده
ببین عزیزم من رمان خیلی خوندم برای همین ن ب عنوان ی نویسنده ن ب عنوان ی خواننده بلکه ب عنوان ی دوست میخوام ی چیز بت بگم
ببین گلم ط خیلی رو جزئیات قفلی میزنی این بده همونطور ک بی توجهی ب جزئیات جذابیت رمانت رو کم میکنع توجه بیش از حد هم ب همون اندازه و یا حتی بیشتر مخربه
ب یسری چیزا زیادی اهمیت میدی و تکرارش میکنی مثه رنگ چشمای گندم یا پوست حساسش این باعث میشع رمانت کش پیدا کنع و خستع کننده بشع و همینطور ع هدف اصلیت دور بشی

fati
2 سال قبل
پاسخ به  Shyli

نظرم با نظرت هم نظره

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  Shyli

احسنت😂

mitra hojatti
mitra hojatti
2 سال قبل
پاسخ به  Shyli

ببین تو شاید رمان خونده باشی ولی اصلا ننوشتی واس این که یه رمان بنویسی باید ۳۰۰ صفحه یا ۳۰۰ پارت بنویسی هر پارت ۵۰۰ الی ۷۰۰ کلمه است خب پس ببند دهنت و نگو الکی رو جزئیات قفلی زده اگه بلدی تو بنویس خوندن که همه بلدند

RomRom
RomRom
2 سال قبل

یا نویسنده داره راهو اشتباه میره یا ذهن من
با این شرایط ک رمان داره پیش میره این دوتا جز خواهر برادر نسبت دیگه ای نمیتونن باهم داشته باشن 🤒
چقد دارک شد من منتظر تنها شدن این دوتا بودم 😶💔

Nahar
Nahar
2 سال قبل

😐😐😐😐 من میگم نویسنده رد داده شما میگین ن🤣
خاااااا
الان تا سال ۱۴۰۲ باید ت اطاق(ب قول نویسنده) شاهد چرت و پرت گفتن گندم پرقو و یزدان زر زرو پلاستیکی توخالی باشیم🤣🤣

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x