ـ بلافاصله بعد از اتمام کارت ، معاونم ماباقی حساب و کامل باهات تسویه می کنه .
دکتر سری تکان داد و نگاهش را به خشایاری داد که منگ زدن هایش شروع شده بود .
یزدان با همان پوزخند گوشه لب ، با نگاهی زهردار نگاهش کرد …………. سر تکان دادن و پلک زدن هایی که انگار فاصله هایشان کمتر از دقایق قبل شده بود ، گویای این بود که داروی بی هوشی داشت اندک اندک تاثیر خودش را روی او می گذاشت و احتمالا الان تصاویر در چشمان خشایار لرزان و کشدار به نظر می رسید .
ـ بد می بینی یزدان خان …….. بد می بینی .
ـ باشه ، تو بذار من بد ببینم ……….. این تن لش و بلندش کنید ببریدش اطاق عمل .
خشایار ، در حالی به اطاق عمل منتقل شد که حتی دیگر توان کنترل دست و پاهایش را هم نداشت .
عمل شروع شده بود و یزدان لحظه به لحظه در سکوتی خفقان آور ، با ابروانی درهم تنیده و دست میان سینه قفل کرده ، با نگاهی جدی به جسم عریان شده خشایار و شکم باز شده او نگاه می کرد ………….. نه ترسی از بیرون کشیدن قطعات بدن داشت و نه با دیدن خون ، تنش لرز برمی داشت و حالش بهم می ریخت ……….. خیلی وقت بود که ذره ذره زندگی اش در میان خون و سیاهی غرق و نابود شده بود .
دکتر کلیه خارج شده از بدن خشایار را به باکس مخصوصی که شبیه یخچال های سیار کوچک بود ، انتقال داد و به سراغ چشم او رفت و باز هم یزدان نگاه به اخم نشسته و مصممش را از جسم آش و لاش شده خشایار نگرفت .
عمل ، چند ساعتی طول کشید و دکتر باکس های اعضای خارج شده از بدن را به دست جلال سپرد و به همراه دستیارانش از اطاق خارج شد .
جلال آرام باکس ها را مقابل پای یزدان روی زمین قرار داد ………….. با دیدن طولانی شدن مدت زمان سکوت او گفت :
ـ با اینا چی کار کنم قربان ؟
نگاه متفکرانه و اندک آرام گرفته یزدان هنوز هم روی باکس های مقابلش بود :
ـ دوست داشتم کلیه اش و می دادم دست حمیرا که براش یه چلو گوشت درست و حسابی درست کنه ……….. خیلی دلم می خواست می تونستم وقتی به خشایار می گفتم گوشتی که زیر دندونات داری لهش می کنی ، گوشت بدن خودته ، صورت شوکه شدش و ببینم ………… اما می دونم الان خیلی از زن و مردها هستن که برای پیدا کردن یه کلیه ، یه چشم ، حاضرن تمام زندگیشون و بدن ………… این مرتیکه که زندگیش سودی برای آدمی نداشت ، لااقل این کلیه و چشمش برسه به دست خانواده ای ، بلکه بچه ای بی پدر مادر نشه .
ـ میدم دست سعید که فردا بفروشدشون .
ـ لازم به فروش نیست ………. یه خانواده نیازمند پیدا کرد ، رایگان بده .
جلال نگاهی به قیافه جدی و نگاه خیره به باکس او انداخت …………. وجود یزدان پر بود از تناقض هایی که انگار شبانه روز باهم در ستیز بودند ……….. درآوردن اعضای بدن یک آدم ، کار هر کسی نبود . باید قلبی از جنس سنگ می داشت تا بتواند لحظه به لحظه عمل حضور داشته باشد و این کار را بدون ذره ای تزلزل به پایان رساند …………. یزدان این قلب سنگی و یخی را دارا بود ………. اما از سمت دیگر ، دل سوزاندن یزدان برای خانواده های نیازمند ، در مخیله او نمی گنجید …………. آدمی شرایط دلسوزی را دارد که دلی در بساط داشته باشد ……….. او با یزدان زندگی کرده بود . قلب سنگ و یخی او را در این چند سالی که دست راستش شده بود ، بارها بارها دیده و غیر مستقیم لمسش نموده بود ……. یزدان دلی نداشت که بخواهد برای کسی خرجش کند . این را مطمئن بود .
این مرد ……….. خود فرشته مرگ بود .
***
روی صندلی کنار تختش در زیر زمینی که دیوارهای خاکی و سنگی اش اطاق را به هر چه شبیه می کرد ، الا اطاق عمل ، نشسته بود و منتظر باز شدن چشم خشایار بود ………….. دکترش به دستور یزدان ، مسکن ها را قطع کرده بود و هر آن ممکن بو خشایار از سرِ درد ، پلک هایش را باز کند و به هوش بیاید …….. چهل و هشت ساعت از عمل گذشته بود و یزدان به حفره درست شده در صورت خشایار که جای چشم برداشته شده اش بود نگاه کرد و نیشخندی بر لب نشاند و پا روی هم انداخت .
با تکان های ریز خشایار ، یزدان نگاه متکبرش را روی تک چشم باقی مانده در صورت او نشاند و منتظر باز شدن پلک او شد .
خشایار با ناله هایی از سرِ درد ، ابروان خود را درهم کشید ………….. دردی که در سر و شکمش می پیچید ، آنچنان شدید و جان کاه بود که دلش می خواست از شدت درد ، مردانگی را کنار بگذارد و گریه کند .
پلک گشود و نگاهش در همان ابتدا در چشمان متکبر یزدان افتاد ……….. مجددا پلک بست و به مغزش فشار آورد ، بلکه بتواند جا و مکانی که در آن حضور داشت را به خاطر بیاورد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ی سوال کی دلشو داره ک ی آدم سالمو اعضای بدن شو خارج کنه؟ دنیای خلافکاری همین باید بی رحم باشی
نباید دلت بسوزه اونا ب هیچی رحم نمیکنن، من نسبتی ک نویسنده ب یزدان داد خوش آمد فرشته مرگ یکم فکر کنید توی این رمان یزدان چطور شخصیت داره.
من فقط نظرمو گفتم
شخصیت یزدان رو بد جلوه میده
این چرا داره مسخره میشه
مسخره شده خیلی وقته
اه حالم بد شد بسه دیگه
یا خدا چه وحشتناکه
نویسنده جان
اگه اینقدر چندش و بادقت این پارت رو نوشتی رو بقیه داستان و نظرات کسایی که این رمان رو میخونن همین دقت رو داشتی خیلی بهتر رمان رو پیش میبردی😬
کی گفته هر کی که عملی رو ببینه قلبش از سنگه؟یعنی همه ی جراح ها و دکترها قلب ندارن؟تازشم این همه تکنسین و دکتر بیهوشی و دستیار و فلان و فلان و فلان عمل رو میبینن. یعنی هیچکدوم اونا احساسات ندارن؟
چرا وقتی هیچ اطلاعاتی ندارین میشینین رمان مینویسین؟
تو رویاش یزدانو اینجوری افرید
چ نویسنده خشنی داره این رمان
😐😐😐😐 نویسنده رد دادیااااا 😐😐😐😐
الان فقط یزدان ی اقدام کرد ت این نود و پنج پارت اینم این بود ک کلیه و ایناشو در اورد 😐 رو چ حسابی اسم فرشته مرگ رو میذارن رو این؟؟😐 یزدان فقط میگف من قلبم سیاهه و من گرگم و من ببرم و من شغالم و ماشینمم مثل خودم غرش میکنه فقط با همین حرفا اسمشو گذاشتم اینننن؟؟؟؟ ن نویسنده رد داده من مطمئنم
این فرشته مرگ رو باید رو لاساسینو میذاشتن ک نذاشتن تازشم لاساسینو این همه ادعا نداشت ک بگه من گرگم و شغالم😐😂
من خرم من گاوم من بزم اینو باید بزارن رو اسم یزدان😆