رمان گلاویژ پارت 78 - رمان دونی

 

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و تلفنش رو جواب داد:
_بله؟
….
_سلام بهارخانوم، نه خواهش میکنم، بیدار بودیم!
………….
_چطور؟ اتفاقی افتاده؟ رضا حالش خوبه؟
با این حرف عماد چشم هام گرد و قلبم میخواست خودشو از تو سینه ام بیاره بیرون!

با اشاره دست و لب خونی همش می پرسیدم که چی شده!
_آهان خب خداروشکر. فکرکردم خدایی نکرده مشکلی پیش اومده!
چشم الان داخل فایل هارو نگاه میکنم و کد پستی رو واستون ارسال میکنم!

همزمان دست منو که یخ زده بود گرفت و بوسه ی آرومی بهش زد و آروم لب زد:
_چیزی نیست نگران نباش!
نمیدونم بهار چی گفت که عماد خندید وگفت:
_نه بابا خواهش میکنم، اتفاقا گلاویژ هم دیشب بیتابی میکرد.. بیدار شد میگم حتما تماس بگیره!

بابهار خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد…
_چی گفت؟ چی شده؟
کشیدم توی بغلش و با آرامش گفت:
_توچرا اینقدر استرس داری و نگرانی آخه خانومم؟
این خواهرتوهم یه تخته اش کمه ها!
اول صبحی زنگ زده دنبال آدرس کد پستی و شماره ملی رضا میگرده!
_اینارو واسه چی میخواست؟
_نمیدونم.. گفت میخواد سوپرایزش کنه..
تک خنده ای کردو ادامه داد:
_حتما از تنها بودن استفاده کرده و واسه امشب یه برنامه توپ و رمانتیک چیده!
یه کم از خواهرت یاد بگیر…
ازش جدا شدم و با بدخلقی گفتم:

_اونا رسما وشرعا زن وشوهرن عمادخان.. توهم یه ذره از داداشت یاد بگیر!
با این حرفم خندید و باشیطونی گفت:
_همش غیرمستقیم داری میگی بیا منو بگیرا.. حواست هست؟

با این حرفش ترش کردم و باحرص خودمو ازش جدا کردم وگفتم:
_خیلی لوسی.. خیلی هم دلت بخواد.. اصلا کی میخواد جواب بله بده که خیالات برت داشته؟!!

قهقهه ی خنده ای سر داد و انگار اولین باری بود که میدیدم داره از ته دل می خنده!
این بشر واقعا قشنگ میخندید و بدون شک دل سنگ هم از این زیبایی ضعف میرفت!
میون خنده هاش دستش رو بالا گرفت و به دست هاش اشاره کرد!

باگیجی اخم هامو توهم کشیدم مثل خنگ ها به دست هاش نگاه کردم!
چشمکی زد و گفت:
_دست من نه، دست های خودتو ببین!
این دفعه بغ کرده باخنگی به دست هام نگاه کردم که گفت:

_جواب بله ی من توی انگشتته جوجه خانوم!
با دیدن انگشترم و خنگی خودم بیشتر حرصم گرفت و با دهن کجی اداشو درآوردم وگفتم:

_هارهارهار.. حالا می بینیم!
اومدم ازاتاق برم بیرون که دوباره بلندبلند قهقهه زد و مچ دستم رو گرفت ومحکم کشیدم!
این کار باعث شد تعادلم رو از دست بدم وبیوفتم توی بغلش..

باهمون خنده های دلفریبش کنارم گوشم رو بوسه زد و گفت:
_ای جان.. بخورمت آخه.. شوخی کردم بانو.. توعشق منی!
خلاصه که صبحمون با خنده شروع شد و تموم روز رو سرکیف بودیم!

روبه روی دریا نشسته بودیم و سرم رو به شونه اش تکیه داده بودم وتوی سکوت به دریاخیره بودم که یادم اومد سوالی رو ازش بپرسم!
_عماد؟
سرش رو کنار گردنم کج کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_جانم؟

وچه حس خوبی داره شنیدن جانم گفتن های عشقت…
حتی میتونستم توی اون لحظه برای جانم گفتن هاش جانم رو فدا کنم!
_یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
همونطور که نفس هاش گردنم رو قلقلک میداد گفت:
_ما که دروغ نداریم عشقم.. جونم؟

لبخند رضایت روی لبم نشست.. خدایا اگه اینا خوابه بذار تا ابد خواب بمونم..
ومن بیدار تر از هر بیداری بودم وهزار بارخداروشکر میکنم که عماد رو بهم داد!

_توی قلب من فقط تویی.. اولین وآخرین مرد زندگیم..
_خب؟
_یعنی.. چطوری بگم..
کامل به طرفش برگشتم و دست هامو روی صورتش گذاشتم و به چشم هاش زل زدم و ادامه دادم:

_میخوام بدونم.. توی قلب توهم مثل منه؟ توجایگاه عشق، مثل قلب خودم، توی قلبت، یکه وتنهام؟
لبخند کجی زد و نگاهشو از چشم هام روی لبم سر داد و گفت:

_گفتن جوابش واسم سخته اما میگم تابدونی..
یه لحظه ترسیدم نکنه بگه هنوز نتونستم صحرا رو فراموش کنم..
نگاهم رنگ ترس گرفت و قلبم شروع به تند تپیدن کرد!

دستش رو با نوازش روی صورتم کشید و اومد کنار گوشم و با صدایی شبیه به پچ پچ گفت:
_تو.. دختر کوچولویی که یه روز فکرمیکردم حتی نمیتونم توی شرکت تحملش کنم.. توی وروجک تونستی قلبم رو تصرف کنی ومال خودت کنی!

با این حرفش قلبم آروم گرفت و نفس های حبس شده ام رو بیرون دادم وگفتم:
_جونم به لبم رسید..
بوسه ی کوتاهی روی لبم نشوند وگفت؛
_چرا؟
نمیخواستم اسم صحرا رو بیارم و توی ذهنش یادآوریش کنم!
واسه همون گفتم:
_ترسیدم بگی مثل من عاشق نیستی!
_درست حدس زدی!
باگیجی نگاهش کردم..
_ازتو بیشتر عاشقم..

چندساعت بعد…

عماد_چیزی جا نمونده؟ همه چی اوکیه؟
درحالی که از داخل کیفم، دنبال گوشیم می گشتم گفتم؛
_آره فقط نمیدونم چرا گوشیمو پیدا نمیکنم!
_من برداشتم، بریم دیرمون میشه!
یه دفعه با این حرف عماد بی اراده قلبم ریتم گرفت و یه لحظه ترسیدم نکنه اون محسن بی ‌شرف شماره ام رو داشته باشه و بهم زنگ بزنه!

اما به روی خودم نیاوردم و با بیخیالی باشه ای گفتم ورفتم سوار ماشین شدم!
مقصد بعدی تبریز بود و خونه ی عزیز جون!
نمیدونم چرا ازش خجالت می کشیدم و با تموم مهربونی هاش فکرمیکردم اگه منو با عماد تنها ببینه فکر بدی راجع بهم میکنه!

توی جاده افتادیم و چشمم به دریا افتاد.. دلم میخواست بیشتر می موندیم و هیچوقت لحظات شیرین کنار عماد بودن تموم نمی شد و فکرم رو به زبون آوردم..

_کاش واقعا ساعت زمان وجود داشت

درحالی که نگاهش به جاده بود تک خنده ای کرد و‌دستمو گرفت وگفت:
_انگار واقعا ساعت زمان رو جدی گرفتی ها!!

_اوهوم! از بچگی هام..! یه کتابی رو خونده بودم و هنوزم فکر میکنم وجود داره و انسان های خاصی بهش دسترسی دارن!
_حالا چرا دلت میخواد اون ساعت رو داشته باشی؟
_تا بتونم لحظه هایی که کنارم هستی رو نگهدارم!
خندید.. همون خنده های قشنگ و دل فریب…
دستمو که توی دستش بود رو بوسه زد وگفت:

خلاصه بعداز چندین ساعت بالاخره به تبریز رسیدیم و رفتیم خونه ی عزیزجون!
عماد اومد دکمه آسانسور رو بزنه که دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:
_صبرکن

باگیجی نگاهم کرد که گفتم:
_وای عماد استرس گرفتم من خجالت میکشم!
_دیونه شدی؟ ازچی خجالت میکشی؟
_از عزیز جون! یه وقت باخودش نگه دختر تک وتنها بلندشده با پسرمون اومده یه شهر دیگه!

بالاخره سنشون بالاست و افکار قدیمی خودشونو دارن!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوند، همزمان دکمه آسانسور رو زد وگفت؛
_اصلا این فکرهارو نکن چون عزیز از اون مامان بزرگ روشن فکرهاست که انتظار داره تو دوران نامزدی بچه دار بشیم!

باخجالت خندیدم و گفتم:
_دیونه! تو هر ده کلمه حرف زدنت شش تاش باید کلمات انحرافی باشه!
گونه ام رو گاز ریزی گرفت و گفت:
_من الان مثل یه ببر گرسنه رو دارم میفهمی؟
آسانسور وایساد نشد ادامه حرفش رو بزنه

چون نصف شب رسیده بودیم، برعکس تصورم که الان عزیز هفت پادشاه رو توخواب دیده باشه، تموم شب رو نخوابیده بود و چشم انتظار ما مونده بود!
پروانه هم بیدار بود و به استقبالمون اومدن!

باخوش رویی ازم پزیرایی کردن و خوشحالی دیدن عماد، ازچشم های عزیز کاملا معلوم بود و انگار عزیز عماد رو از تموم نوه هاش بیشتر دوست داشت ویه جورایی نور چشمیش بود!
بعداز نیم ساعت پروانه اومد و گفت:
_اتاقتون حاضره از راه اومدین خسته این، برین استراحت کنین…

عماددرحالی که کنار عزیز لم داده بود گفت؛
_عزیز ببین باز این پروانه چشممش افتاد به ما حسودیش شد تحمل دو دقیقه دیدن عشقمون رو نداره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
30 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا♡
زهرا♡
2 سال قبل

بابا سولومون اومدی همه رو ریختی به هم الانم میخویی بری؟

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

قشنگ بووودد خدایا شکرت که خوب پیش میره😍😍😍😍😃😃😃

باران
باران
2 سال قبل

حالن بهم خورد چ چسمانتیک بود
سولومون کجاااااا باو بمون
تو این مدت روحمون شاد شده بود با کارات ولی خدایی مه که باور نمیکنم پسری اخه همه کارات شبیه دختراس

Sarina
Sarina
2 سال قبل

بابا دیگه خدایی بسه اه
تموم رمانا:قهقهه ای از ته دل زد،شیرین ترین خنده دنیاک تا بحال دیدم نمد بهترین خنده دنیا ..
بابا بسه خدایی اه اه چندددددشششش

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

ارسلان کیه رمان جدیده

۰۰۰
۰۰۰
2 سال قبل

جناب سولومون بزرگ بالاخره چیشد دختری ؟
حرفای حاج آقا هم ادامه ندادی که

۰۰۰
۰۰۰
2 سال قبل

وییی😑
من قاطی کردم کلا
گلاویژ دوست دلارای بود
ارسلان زن خورشید
میران با افرا
تارخ هم داداش امیرعلی
🤣🤣🤣🤣

سولومون
سولومون
2 سال قبل

بچه ها اگه می‌خواین با من بیشتر در ارتباط باشین بیاین آپارات اسمم اونجا سولومونه
بزنین کلیپ کره ا. وقتی میخوای دو کلمه درس بخونی یه کانال به اسم سولومون اون منم اگه میخاین بیاین اونجا
چون من دیگه تو ای سایت نمایم تا ی مدتی
.
.
بای

سولومون
سولومون
2 سال قبل
پاسخ به  سولومون

کره ای

خرهه
خرهه
2 سال قبل
پاسخ به  سولومون

کجامیلی؟ ما دونا داریم😪😪

Ana
Ana
2 سال قبل
پاسخ به  خرهه

چقدر این پارت تاثیر گذار بود

asma
2 سال قبل

فاطمه جون ؟

asma
2 سال قبل

زیاد مونده از پارت های گلاویژ و عشق ممنوعه استار ؟؟؟

asma
2 سال قبل
پاسخ به  سولومون

سولومون من چرا نمیتونم پیدا کنم اون سایتی که میگی نمیشه لینکی چیزی بزاری برامون

سولومون
سولومون
2 سال قبل

با سلام خدمت شما عزیزان بنده سولومون بزرگ مدتی در بین شما نمی‌باشم و امروز آمده ام تا با شما خدا حافظی کنم امید وارم بدون من خوش نگذره براتون ماچ:/

سیتا
سیتا
2 سال قبل
پاسخ به  سولومون

میخوای کجا بری سولومون؟؟ 😕🥺🥺

مین هو
مین هو
2 سال قبل

🙂😗😚😍🔥💋😾🤼🫂🛌😜😐

سولومون
سولومون
2 سال قبل
پاسخ به  مین هو

خجالت بکش منحرف:/

asma
2 سال قبل
پاسخ به  مین هو

زشته اه😂😂😂😂چه جور تو جزئیات هم میری

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

من همون جا که عماد گفت داری میگی بیا منو بگیر من اگه جا گلاویژ بودم یه مشت البته نه خیلی محکم می زدم تو بازو عماد البته نه محکم

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

چه قشنگ ،😍😍😍 فقط پروانه کیه؟

رحی
رحی
2 سال قبل

اونم یکی از نوه ها عزیزه انگار دیگه حالا چه خری هست مهم نیس ذهنتونو درگیر نکنین😂

fatemeh_jj
fatemeh_jj
2 سال قبل
پاسخ به  حدیثه

بچه خواهر شوهر عزیزه

دسته‌ها
30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x