قبل قطع کردن اسمش رو صدا زدم..
_عماد؟
بدون حرف منتظر شد حرفم رو بزنم!
اگه فردا آخرین روز بود که می بینمش
دلم میخواست یه روز آخر خوب توی ذهنم ازش داشته باشم!
اگه بعداز اون یه خداحافظیه همیشگی بود
دلم میخواست با یه تصویر خوب توی ذهنم باهاش وداع کنم.. حتی اگه اون تصویر واقعی نباشه وواسه گول زدن عزیز بوده باشه!
هق هقم رو پس زدم ونفس تازه کردم و گفتم:
_قبوله.. دلم نمیخواد ناراحت باشه.. بعدا خودت آروم آروم بهش میگی.. اگه با دروغ گفتن و وانمود کردن حالش بهتر میشه قبول میکنم!
_نمیخواد.. گفتم که…
میون حرفش پریدم وگفتم:
_هیچی نگو.. باخودخواهی روزگارمن رو پراز غم وغصه کردی کافیه.. نفردوم رو وارد دنیای خودخواهت نکن!
ازپشت تلفن هم تونستم پوزخند نقش بسته ی گوشه ی لبش رو تصور کنم..
_هه! حق داری.. این وسط فقط تو اذیت شدی وگور بابای عماد و هرگندی که به زندگیش خورد!
آهی کشید و ادامه داد:
_باشه بیا.. اما بدون خودت خواستی و من مجبورت نکردم!
پلک هامو روی هم گذاشتم واجازه دادم اشک هام گونه هامو نوازش کنه..
_فردا می بینمت.. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و گوشه ترین قسمت آشپزخونه نشستم و ضجه زدم..
بعداز اون همه حرف های تلخ که بارم کرده بود، هرکس دیگه جای من بود باید ازش متنفر میشد
اما انگار تنفرمن فقط تاقبل از این بود که پشت تلفن صداشو بشنوم!
انگار تموم سنگ دلی هام تا قبل از شنیدن خداحافظی کردن برای همیشه اش بود!
دستمو روی قلبم گذاشتم و تودلم نالیدم؛
_توروخدا بفهم اون دیگه دوستت نداره! گلاویژ تورخدا قبول کن دیگه عمادی نیست و همه چیز تموم شده.. قبول کن اون مرتیکه بیشرف سرنوشت وعشقت رو باخاک یکسان کرد!
اونقدر گریه کردم و زار زدم که حالم بدشد ونفسم بند اومد..
از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم وبازش کردم…
سرمو بیرون گرفتم وسعی کردم با استشمام هوای تازه، نفس هامو کنترل کنم..
باتکرار همین کار یه کم بعد حالم بهتر شد وبرگشتم داخل..
ساعت چهارصبح بود.. پلک هام سنگین شده بود.. به صورتم آب زدم وبادیدن صورتم توی آیینه دلم برای خودم سوخت.. پشت پلک هام بخاطر گریه متورم وسرخ شده بود
یه باردیگه بغض کردم وچشم هام پر اشک شد که با زدن آب یخ به صورتم، ریزش اشکم رو کنترل کردم..
چنددقیقه به کارم ادامه دادم و درآخر
صورتم رو خشک کردم وبرگشتم توی اتاق و آروم بیصدا توی تختم کنار بهار که غرق درخواب بود دراز کشیدم..
اونقدر سخته و بی جون بودم که تا سرم رو وری بالش گذاشتم، نفهمیدم کی خوابم برد.. وقتی بیدار شدم ساعت دوازده ظهر بود وبهار خونه نبود!
به عزیزقول داده بودم واسه ناهار میرم پیشش و خیلی دیرم شده بود..
سرسری صبحونه ای که بهار روی میز آماده گذاشته بود خوردم و رفتم آماده شدم!
موهامو باسشوار حالت دادم و با وسواس آرایش کردم..
لباس فیروزه ای که بهار واسه مهمونی های خاص ازش استفاده میکرد رو پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم!
آستین های کلوش و سنگ دوزشده ی لباسم خیلی به دلم نشست..
آرایشمم خوب بود اما چشم هام یه کم ورم داشت وتوی ذوق میزد اما نمیتونستم کاریش بکنم وبی محلش کردم
مانتو وشلوار شیری مخصوص مهمونیم رو تنم کردم، شال مشکی وکیف وکفش همرنگش روپوشیدم..خودم عطر زدم و به آژانس زنگ زدم وراهی شدم..
توی راه به عماد مسیج دادم که دارم میام و کمتراز پانزده ثانیه جواب داد:
_اوکی!
ساعت یک ونیم ظهر رسیدم جلوی خونشون!
نفسم تند وکش دارشده بودو قلبم کند!
صدای عماد توی گوشم پیچید..
“خداحافظ برای همیشه”
امروز روز آخره.. نباید باحال بدم خرابش میکردم..
چندتا نفس عمیق کشیدم وزنگ رو فشردم
بدون حرف در بازشد و قدم های من هرلحظه سست ترمیشد..
بادیدن عزیز که جلوی در ورودی ایستاده بود خودمو جمع کردم وبه صورتم نقاب لبخند زدم..
_سلام..
_سلام به روی ماهت.. خوش اومدی عزیزدلم.. داشتم ازاومدنت ناامید میشدم!
بغلش کردم و بوسیدمش..
_معذرت میخوام نمیخواستم منتظرتون بذارم
دیشب دیرخوابیدم وامروزخواب موندم
_اشکال نداره قربونت برم.. مهم اینه که الان اینجایی.. بفرمایید..
دستشو به طرف خونه دراز کرد و همراه عزیز وارد خونه شدم
پروانه به استقبالم اومد وبا خوش رویی خوش آمد گفت اما خبری از عمادنبود!
انتظار داشتم به استقبالم بیاد اما به خودم نهیب زدم اون حتی خوش نداره ریختت رو ببینه!
عزیز به پروانه گفت:
_دوتا دونه چایی بیار مادر قربون دستت!
وبه طرف من ادامه داد:
_توهم بیا لباس هاتو عوض کن قشنگم راحت باش !
لبخند اجباری زدم و دنبال عزیز که به طرف اتاقش میرفت به راه افتادم..
مانتو و شالم رو درآوردم وعزیز ازم گرفت و به چوب رختی آویزون کرد..
لباس هم ازقبل زیرمانتوم پوشیده بودم و شلوار شیری ست مانتومم چون خوش پا بود و به لباسم میومد تیپم رو کامل کرد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تا من سکته نکنم که اخر معلوم نمیشه اینا بهم میرسن یا اخر چی میشه
با حالی عماد این کارارو هم کرده یه چیزی ته دلم میگه عماد هم ناراحته و دلش میخواد کنار گلاویژ باشه
ارزش موندن نداره گلاویژ ولش کن بره
عاشق کی شدی والا😑
از وقتی عکسش رو دیدم همون موقع نظرم همین بود😂
نصفشم فقط داشت از خودش تعریف میکرد و می گفت فلان پوشیدم فلان کار کردم
لباس قرضی هم تعریف کردن داره😂😂
من ریدم توی این دو خط موازی
اینو هم نمینوشت نویسنده
همه رمانا رو ب گند کشیدن ی ذره پیش نمیرن از بس کوتاه مینویسن یکی اسنپ بگیره توی دو روز ب مقصد نمیرسه واقعا این موضوع تا کی ادامه داره
هفت هشت رمان رو همزمان مینویسن ک چی اول یکی رو ب درستی تموم کنه بعد یکی دیگه بنویسن😏
جون همه کست یه ذره به خواننده ها توجه کن این همه درخواست دادن چرا توجهی بهشون نمیکنید اینجور کاربرا خسته میشن
بخدا من ک از دستشون خیلی کفریم از بس مسخره پیش میبرن رمان تارگت درین و مهران چهار روزه میخان برن پیش تقوی نمیتونن از دست نویسنده عشق صوری فرزاد و شیدا دو روزن توی خیابون نیم ساعت هم اختلال نکردن 😂😂😂
مهران نیست میرانه😂
آره میرانه اختلاف رو هم نوشتم اختلال😂😂😂😂😂یعنی فک کن شیدا و فرزاد اختلال کنن
کاش رمان زودتر بره رو عماد بینم حس و حال اون چیه
نصف پارت برای وصف تیپ گلاویژ گذشت😐🚶🏼♀️
خو الان چیشد؟ 🥺🥺🥺🥺 رفت پیش عزیز اقاااا طولانی کن بفهمیم چی به چبهههههه
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
عین سریالای ترکیه ای شده، از یه جایی به بعد همش تکرار🚶♀️پارت بعدم گلاویژ بغض میکنه از حرفای عماد و میره خونه گریه میکنه…..
همین
تمام تا پارت بعد😂
ترو خدا روزی ۲یا۳ پارت بزار آسمون ب زمین نمیرسه ک
رمان خیلی دوس داشتنی ولی بخدا از اینکه نویسنده هیچ توجهی ب درخواست خواننده های رمانش نمیکنه خیلی بد خو یکم بیشتر بنویسه آسمون ب زمین نمیاد ک همش هم داره الکی طول میده
نویسنده دست اش درد نگیره از بس زیاد نوشته این همه منتظر بودم فقط گفته گلاویژ گریه کرد که رفته خونه عزیز اینا قسمت بعدش هم لابد دوباره عماد برخورد بد می کنه گلاویژ گریه می کنه چشماش متورم میشه بهار هم
😂👍🏻😐
😂😂من مطمئن بودم گلاویژ دست از عماد نمیکشه با اشکم شده دوباره میره پیشش😂💔