چشم هام سیاهی رفت.. چندثانیه پلک هامو روی هم گذاشتم تا کنترل خودمو به دست بیارم! انگار تازه باورم شد که همه تموم شداشک توی چشم هام جمع شد..
نه نه گلاویژ الان وقتش نیست.. نباید بکشنی الان وقت شکستن نیست..
سرم روپایین انداختم تا کسی متوجه چشم های رسواگرم نشه..
_خیلی خب! این تصمیم آخرتونه دیگه؟! از این در که پاتونو بیرون بذارید، هیچ راه برگشتی ندارید! از تصمیمتون مطمئن هستید دیگه؟
نگاه عزیز به من بود اما جوابم جز سکوت چیزی نبود چون قدرت حرف زدن نداشتم!
_آره.. مطمئنا بیشتراز ادامه دادن پایان خوشی نداره و بهتره که همینجا تموم بشه!
آرامش و پرقدرت حرف زدن عماد لجم رو درمی آورد..
چقدر راحت به رابطه های عاطفیش پایان میداد..
دلم برای خودم و قلبی که قرار بود کلی عذاب بکشه میسوخت!
_گلاویژ جان تو نمیخوای حرفی بزنی مادر؟
لب گزیدم و توی دلم امام حسین رو صدا زدم وازش خواستم اونقدری بهم قدرت بده بتونم بدون آبرو ریزی حرف بزنم
و ریزش اشک هایی که پشت پلکم جاخوش کرده بود رو کنترل کنم..
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم عمادی که عاشقش بودم رو فراموش کنم و به این مرد بی رحمی که حالا معشوقه ای جز من داره فکرکنم..
همه ی این فکرها توی چندثانیه کوتاه ازذهنم گذشته بود..
سرم رو بالا گرفتم و به عزیز نگاه کردم..
_حرفی برای گفتن ندارم عزیزجون..
عماد زحمت همه ی حرف های من رو کشید.. باهم، هم نظریم و به نظرمن هم بیشتراز این دادمه دادن، عاقبت خوبی نداره!
باحسرت آهی کشید و سری به نشونه ی تایید تکون داد!
_باشه.. اگه شما راضی هستید من هم راضی میشم.. حتما حکمت و مصلحت خداست.. راضیم به رضای خدا..
قطره اشکی که ازچشمش چکید رو با دستش پاک کرد وادامه داد:
_شاید سهم من هم از مادر بودن انتظار باشه..
_ نگران عماد نباشید این تصمیم به تنهایی گرفته نشده و خود عماد پیش قدمش شده
وقرار نیست غصه ی چیزی رو بخوره.. لبخندی غمگین زدم و ادامه دادم:
_حتی به زودی هم باعشق جدیدش آشنامیشید..
باغصه خوردن برای آینده ای که بدون شک قشنگ و روشنه خودتونو اذیت نکنید..
بدون حرف سرتکون داد که با گفتن خداحافظ به جو سنگین بینمون پایان دادم
باقدم های بلند خودمو به درخروجی و بعدش هم به حیاط رسوندم!
عماد هم پشت سرم راه افتاد.. هراندازه که عاشقش بودم به همون اندازه هم ازش متنفر بودم!
شایدم بیشتر.. آرزو کردم نفرتم هرچه زودتر عشق توی قلبم شکست بده و فراموشش کنم!
اومد بره سوار ماشینش بشه که مانعش شدم!
_نیازی به اومدن و رسوندن من نیست.. متشکرم.. خودم راه رو بلدم..
_نمیشه خودم میرسونمت!
بادلخوری نگاهش کردم و با مکث گفتم:
_خداحافظ برای همیشه!
ازکنارش گذشتم که گفت:
_صبرکن برسونمت.. نمیخوام اتفاقات روز گذشته تکرار بشه!
به طرفش برگشتم..
_نگران نباش.. تکرار نمیشه.. روز گذشته دوستت داشتم.. الان حتی کلمه اش هم نمیتونم درک کنم.. امروز هیچ چیزیش شبیه دیروز نیست.. خداحافظ
ازخونه زدم بیرون.. حالم خوب نبود.. پاهام سنگین شده بود..انگار دوتا وزنه صد کیلویی به پاهام وصل بود و برای راه رفتن به مشکل خورده بودم..
باجون کندن خودمو به خیابون اصلی رسوندم و تاکسی دربست گرفتم..
آدرس رو به راننده گفتم و چشم هامو بستم..
چشم هامو بستم ومرور کردم تصویر پراعتماد به نفس و مغرور عماد رو..
مرور کردم و آرزو کردم که من هم یک روز مثل اون محکم و با همه وجودم بگم که دوستش ندارم..
مرور کردم و به خودم وقلبم قول دادم که فراموشش کنم.. مرور کردم و باخودم عهد بستم دیگه هیچوقت عشق رو توی زندگیم راه ندم
عماد:
بارفتنش حس کردم نفسم بالا نمیاد.. انگار وزنه ی سنگینی روی قفسه ی سینه ام بود و اجازه نمیداد نفس بکشم!
کلافه چنگی به موهام زدم و رفتم روی صندلی توی حیاط نشستم..
دلم نمیخواست با عزیز رو به رو بشم!
روم نمیشد توی چشم هایی که بخاطر من و طالع سیاهم غم گرفته بود نگاه کنم..
سرم درد میکرد.. خیلی زیاد..
دلم میخواست اونقدر بکوبمش توی دیوار تا مغزم آروم بگیره! توی سرم هیاهو بودو صداهای داخلش به شدت آزار دهنده..
همونطور مشغول فکرکردن بودم و بادستم روی میز ضرب گرفته بودم
که صدای عزیز رشته ی افکارم رو پاره کرد!
_نرفتی؟
به طرفش برگشتم و درحالی که نگاهمو ازش می دزدیدم گفتم:
_نه قربونت برم.. قبول نکرد!
_چرا؟
باحسرت آهی کشیدم و شونه ای بالا انداختم!
_دلش نخواست برسونمش!
اومد روی صندلی رو به روم نشست و گفت؛
_چی شد که اینجوری شد؟ نمیخوای بامن حرف بزنی مادر؟
_شما تاج سرمن هستی عزیز.. تنها کسی که توی دنیا دارم.. اما منو ببخش قربونت برم، دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یک ماه پیش قید این رمانو زدم میدونستم تهش قراره چرت باشه
😶🌫️😶🌫️
گلاویژ باید اصلن هیچوقت برنگرده پیش عماد واخر رمان اینکه محسن گلاویژ رو میدزده وبعدش هم اشتیکنون
شما اینو خوندی؟
یا داری حدستو بیان میکنی؟
یعنی واقعا همین میشه؟!😳
چه عجب عمادم زبون باز کرد 🙂
فکر کنم تا هفته آینده باید به مکالمه عزیز و عماد گوش کنیم بعدشم عزیز ناراحت شه و عماد قربون صدقش بره🙄
دقیقا
انگ نموند به گلا نزنه حالا ادعای عاشقی عم میکنه رید تو هرچی عشق و عاشقی
خداکنه گلا ول کنه بره پیش پدرش اینجور بهتره
🤣🤣🤣🤣
نه
گلاویژ براش خواستگار میاد
جواب مثبت میده
عماد میاد بهم میزنع
بعد دوباره باهم قهر می کنن 🤣🤣🤣🤣🤣
کلا میرینن تو زندگی هم دیگه
الان باید بره چندسال بعد :
الان با این نحوه نوشتن تا ۵ پارت آینده گفت و گوی عماد و عزیز رو خواهیم داشت😕😏😒
گلاویژ باید خیلی زودتر میرفت تا عماد قدرشو بدونه وقتی با ی بوسه اوکی داد باید توقع این پس زده شدن رو هم میداشت. کسی ک راحت ب دست بیاد راحتم از دست میره
به شدت شاهد بارش حق هستیم
این غرور لعنتی همیشه کار دست آدما میده
هوووف گوه بت عماد سنگدل😏💔
همش همین ؟! ای خدا لعنت من بکنه که از اول اومدم تو این سایت این رمان را خواندم ،😖😬😬😬
پسر بیشعور ی دنده خب وقتی دوسش داری مگه مرض داری اینقدر لج میکنی..چ عجب بالاخره از زبون عماد هم چهار کلمه نوشته شد
ههع
این عمادم قلب داره
نفسم میکشه؟؟؟؟؟
فقط هوا رو کثیف می کنن اینجور آدما
خاک بر سر کثافتش
اخییییییش بلاخره ازاونجا اومد بیرون
و بلاخره عماااااد
باز من و درد های این رمانا شروع شد