جلوی خونشون به شدت زیادی زدم روی ترمز و جیغ لاستیک هام بلند شد..
حرف خودشو به خودش پس دادم؛
_هری!
_عماد؟
_گلاویژ میری پایین یا به کمک دست وپام بندازمت پایین؟
انگار متوجه شد که هیچ جوره نمیخوام تحملش کنم ودیگه مقاومت نکرد..
باحسرت سرشو پایین انداخت ودر روباز کرد..
واسم مهم نبود که چقدر ناراحتش کرده باشم.. اون لحظه اونقدر عصبی بودم که نه تنها ناراحتیش واسم مهم نبود بلکه به مرگش هم راضی بودم..
ازماشین پیاده شد واومد حرفی بزنه که بهش فرصت ندادم و پامو روی گاز گذاشتم و ازاونجا دور شدم..
خودمو به نزدیک ترین بیمارستان رسوندم و ازدستم دوباره عکس واسکن گرفتن..
جای شکستیم دوباره آسیب دیده بود اما اونقدر جدی نبود که بخاطرش دوباره عملی صورت بگیره و با تزریق مسکن های قوی حالم بهتر شد..
ساعت شش صبح به خونه رسیدم و ازترس اینکه عزیز بیدار نشه و متوجه حال وروزم نشه با بیصدا ترین حالت ممکن خودمو به اتاقم رسوندم..
لباس هامو عوض کردم وچون مسکن ها به بدنم قالب شده بود سرم به بالش نرسیده بود خوابم برد
گلاویژ:
باگریه به ماشین که ازم دور میشد نگاه کردم وباخودم گفتم:
_من چه غلطی کردم خدایا…؟!
ماشینش کاملا از کوچه دور شد و غیب شد..
باقدم های سست به طرف خونه رفتم وکلید رو به در انداختم..
پاهام جون نداشت ازپله ها بالا برم.. با اینکه طبقه ی اول بودیم از آسانسور کمک گرفتم و خودمو به واحدمون رسوندم..
کلید رو به در واحد انداختم اما هنوز کلید رو نچرخونده بودم که در بازشد وبا چهره ی داغون بهار رو به رو شدم..
اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش به سختی باز میشد..
_گلاویژ؟؟؟ کجا بودی دختر؟ نصفه عمرم کردی!
باخجالت سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_معذرت میخوام..
کشیده شدم توی بغلش وهمین کافی بود تا دوباره گریه رو از سر بگیرم..
_کجا بودی؟ چرا گوشیت خاموش بود؟ چرا این کارهارو بامن میکنی؟ مگه من چه گناهی کردم که تا این ساعت باید انتظار بکشم که یکی خبرمرگت رو واسم بیاره؟
چرا ملکه ی عذابم شدی گلاویژ؟ چرا عذابم میدی؟ چرا بامن کاری میکنی که باترس و وحشت انتظار مردنت رو بکشم؟ آخه مگه من چه گناهی کردم که اینجوری میکنی؟
_غلط کردم آجی.. غلط کردم.. بخدا نمیخواستم اینجوری بشه من فقط نمیخواستم حال خرابم رو ببینی و اذیتت کنم.. بخدا من هیچوقت نمیخواستم اشک چشم هاتو ببینم!
ازم فاصله گرفت وعصبی وباراخم های توی هم توی صورتم نگاه کرد و گفت:
_کجا بودی؟ تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکردی؟ هان؟
بی خبر کدوم قبرستونی رفته بودی؟
واسه چی گوشیت رو خاموش کرده بودی؟ اون کی بود باهاش برگشتی؟
_من.. بخدا من…
_توچی؟ هان؟؟ چییی؟؟ کدوم گوری بودی حرف بزن!
_خواهش میکنم آروم باش.. بخدا شارژ باتریم تموم شده بود گوشیم ناخواسته خاموش شد!
_که شارژ باتریت تموم شده بود؟! تا این وقت شب کجا بودی گلاویژ؟
_حالم خوب نبود.. رفته بودم امامزاده صالح.. بخدا خیلی حالم بد بود متوجه گذر زمان نشدم!
_خرخودتی! امامزاده صالح تا این ساعت مگه بازه که تواونجا مونده باشی؟
باگریه گفتم:
_چرا توهم مثل عماد حرف میزنی بهار؟ مگه من چیکار کردم که دیگه باورم نداری وبهم شک داری؟
امشب دوشنبه بود ومراسم روضه بود تا حدود ساعت دو شب طول کشید.. اگه باورم نداری میتونم فردا ببرمت همونجا و از متواری های اونجا سوال کنی!
_آهان.. به فرض که اونجا بودی و تا اون ساعتم طول کشید..پس چرا عماد اومد اونجا تورو ندید وپیدات نکرد؟ چرا الان برگشتی؟ به ساعت نگاه کردی؟ ساعت چنده؟
_دید بخدا دید.. پیدام کرد.. توکه نمیذاری من حرف بزنم.. اونی که باهاش برگشتمم عماد بود.. باورنمیکنی زنگ بزن ازخودش سوال کن
باگریه ادامه دادم:
_اما ای کاش هیچوقت پیدام نمیکرد.. ای کاش منه احمق رو نمیدید بهار.. من باعث شد دعوا کنه و کتکش بزنن..
من خاک برسر باعث شدم کتک بخوره و بیهوشش کنن.. خدامنو مرگ بده که چیزی جز دردسر و عذاب واسه هیچکدومتون ندارم!
_یعنی چی؟ چی میگی تو؟
چرا دعواش شد؟ واسه چی بیهوش شد؟
_من.. باعث.. شدم.. عماد.. بااونا.. اونا.. دعواش.. بشه!
اونقدر گریه کرده بودم که به سکسکه افتاده بودم و بهار متوجه حال بدم شد..
دستمو گرفت و به طرف کاناپه کشوندم وگفت:
_خیلی خب آروم باش.. گریه نکن.. اینجوری نمیخوام حرف بزنی!
یه لیوان آب واسم ریخت، دستم داد و ادامه داد:
_یه کم آب بخور آروم بشی بعد تعریف کن!
به حرفش گوش دادم و یه کم آب خوردم اما گریه ام بند نمیومد..
نشستم همه ی ماجرا رو واسش تعریف کردم..
از جداشدنمون وخداحافظی همیشگمون جلوی عزیز تا وقتی که جلوی در پیاده ام کرد..
کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:
_ببین با این احمق بازی و کار های بچه گونت چیکارا میکنی؟!
حالا عماد حالش چطور بود؟ وقتی رفت حالش بهتر شده بود؟
_خوب بود اما مطمئنم دستش دوباره یه چیزیش شده بود چون تموم مدت صورتش از درد جمع شده بود و نمیتونست دستش رو تکون بده.. کنار پیشونیش هم زخم بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا چیه تو هر پارت باید نصفش گریه گلاویژ باشه!!!!!😶
ولی موقعیت خوبی بود واسه آشتی
چرا ریدع شد توش؟😐🤔👩🏻🦯
دیگه عمرا بخونمش واقعا شورشو در آورده😐👩🏻🦯
گلاویژ اول زیاد گریه میکرد ولی اینطوری نبود بجای ک عماد پشیمون بشه این گوزو خودشو با گریه و حال بد و متورم چشاش کشت حداقل هیجانش بیشتر بشه مثلا گلاویژ کور بشه😂بخاطر گریه بگو تو ک جنبه اینو نداری ولش کنی اون حرفای قلمبه سلمبه چی بود زدی ب عماد😂😂بخدا الان قشنگ نویسنده ها بازی میکنن با شخصیتای رمانا من هرچی فک میکنم نمیگنجه تو سرم بخاطر ی کتک ک عماد خورد گلاویژ اینقد تحقیر بشه اینم هی گریه کنه بگه گوه خوردم خیلی مسخره شده این رمان👎🏻😐
چند پارت دیگه مونده تا تموم بشه نویسنده رمان؟
از پارت 50 به بعدش مزخرفه
ای کاش اون اراذل عماد را به رب گوجه تبدیل کرده بودند
اوایل جز رمان های محبوبم بود ک برای ساعتش که بیاد لحظه شماری میکردم ولی الان ترجیح میدم نخونمش اخه گلاویژ چرا بعد این همه توهینی ک بهش شده برای ی کتک خوردن ساده عماد اینطور میکنه اخه کمت نبود اون همه نسبتایی ک بهت چسبوند من جاش بودم کمک اون ارازل میزدمش 😅😑
پارت بعدی
تا یه هفته گلا افسره بود عمادم عزیزش حال خراب عمادو دید سرزنشش کرد و تمام …
تا پارت بعد فعلا
الان داره گوه رمانو در میاره
چرا یه حرکتی چیزی نمیزنی داری میرینی تو اصبامون اصکی میری رو مخمون
نمیخوان اینا اشتی کنن
بسه دیگه
بخوای اینطور پیش بری ک ۱۰ تا فصل میشع🚫🚫
لعنت چرا اینقدر طولانی شده این رمان چرت شد باید الان آشتی میکردن