رمان گلاویژ پارت 37 - رمان دونی

هواتاریک بود اما به خوبی تونستم قیافه ی اتو کشیده ومرتبش رو تشخیص بدم!
سوار شدم وباصدایی لرزون سلام کردم..
به طرفم برگشت وجواب سلاممو داد..
وقتی دیدم داره نگاهم میکنه معذب شدم واجبارا من هم بهش نگاه کردم..

سوالی نگاهش کردم که گفت:
_بدون آرایشم خوشگلی!
ای خدا.. من همینجوریشم دارم پس میوفتم.. آب دهنمو قورت دادم وفقط نگاهش کردم…
نگاهشو روی لبم سوق داد و بعدکه انگار متوجه کارش شده باشه نگاهشو دزدید و ماشین رو روشن کرد وراه افتادیم!

_ممکنه عزیزسوال پیچت کنه و ازاونجایی که چیزی از زندگی من نمیدونی بهتره که سوال هاشو باسوال جواب بدی و تا حد ممکن ازمن دورنشو که تنها گیرت نندازه و نتونی جواب سوال هاشو بدی!
_چه سوالی؟
_اگه ازکنارمن تکون نخوری لازم نیست نگران چیزی باشی!
با این حرفش بهم فهموند که قصد نداره جوابمو بده!
_امیدوارم خرابکاری نکنم!
_نگران نباش بسپربه من!

توی سکوت به طرف خونشون حرکت کرد وفقط صدای موزیک بی کلام بود که توی فضا پخش میشد!
نمیدونم چرا همه استرس هام وقتی توی ماشینش نشستم ازبین رفت..
این همه آرامش در کنار عماد داشتن عذابم میداد ومیدونستم درآینده خیلی اذیت میشم!
نیم ساعت بعد جلوی خونه شون پارک کرد وخواست پیاده بشه که گفتم:
_آقا عماد؟
برگشت سرجاش وگفت:
_عماد! بدون پیشوند وپسوند!
باخجالت سرمو تکون دادم وگفتم:
_ماچند وقته که باهم آشنا شدیم؟
_این قسمت رو میتونی راستشو بگی! ازهرکجا که آشناشدیم !

خیره نگاهش کردم.. چقدر امشب خوشگل شده بود.. با مکث طولانی گفتم:
_اوکی!
_پیاده شو!

بااسترس پیاده شدم و عماد اول زنگ در رو زد وبعد کلید رو به در انداخت و وارد حیاط شدیم…
بی هوا دستمو گرفت و انگشت هاشو قفل انگشت هام کرد که من ترسیده تکونی خوردم..

باترس نگاهش کردم که گفت:
_نامزدمی مثلا! نمیشه که مثل غریبه ها باشیم!
_اما اینجا که کسی نیست!
_ازهمینجا تمرین کن!
خنده ام گرفت.. اینم خوب واسه خودش شیطونه و رو نمیکنه!

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و باهم رفتیم به سمت یه نمایش و یه دروغ دیگه!
توی آسانسور هم دستمو ول نکرد و برعکس اونقدر نگاهم کرد که داشتم از خجالت آب میشدم!
درآسانسور بازشد و نفس حبس شده ی من هم بازشد!
زنگ واحدشو زد وقبل ازبازشدن اومد چیزی بگه که قیافه ی خندون عزیز توی چهارچوب نمایان شد!
_به به.. عروس آوردی یا عروسک؟ ماشاالله چقدرم به هم میاین!
باخجالت سلام کردم و کشیده شدم توی بغلش!
ای خدا.. منوببخش که درمقابل این همه مهربونی وصداقت مجبورم دروغ بگم و تظاهر کنم!
رفتیم داخل و پروانه هم ازم به گرمی استقبال کرد..
عزیز از بغل عماد دل کند و روبه من گفت:
_برو لباس هاتو عوض کن خوشگلم!

من که حتی نمیدونستم خونه چندتا اتاق داره و باید کجا برم گیج به عماد نگاه کردم که دستشو توی کمرم انداخت وگفت:
_بریم!
پاهام میلرزید.. خیلی غریبی میکردم و احساس میکردم هرلحظه ممکنه غش کنم وآبروم بره!

همراه عماد وارد اتاقی که مطمئنا اتاق خودش بود شدیم..
همه چیز به رنگ قهوه ای تیره بود وفضای اتاق خیلی غمیگن بود…
دراتاقو بست و گفت:
_اینجا اتاق منه.. راحت باش!

خودش رفت سمت کمد و داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد که با عجله گفتم:

_چیکارداری میکنی؟
با تعجب نگاهم کرد و یه نگاهم به خودش انداخت..
_یعنی چی؟ دارم لباسمو عوض میکنم!
_جلوی من؟
بازهم باتعجب نگاهم کرد وگفت:
_یه جوری رفتار میکنی انگار….
میون حرفش پریدم و گفتم:
_هرچیزی که داره اتفاق میوفته حتی تنها بودنم توی خونه یه مرد غریبه همه اش اولین تجربه اس و تابحال تجربه نکردم لطفا سوال هایی که حرصم میده نپرسید!

دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد و همونطور که دوتا دکمه اول پیرهنشو باز گذاشته بود گفت:
_باشه! اول مانتوتو دربیار وبرو بیرون بعد من لباسمو عوض میکنم!
باخجالت سرمو پایین انداختم وگفتم:
_نمیشه!

کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:
_یعنی چی نمیشه؟
_ی.. یعنی.. زیرمانتوم تاپ هستش و بلوزم توی کیفمه!
نگاهی عاقل اندرسفیهانه بهم انداخت و گفت:
_خیلی خب! من برمیگردم عوض کن!
نفسمو که حبس شده بود به سختی بیرون دادم و به محض برگشتش بلوز حریر سفیدمو ازکیفم بیرون کشیدم و روی تاپ سفیدم پوشیدم!
_میتونی بگردی!
برگشت با حرص گفت:
_نمیخوای که با روسری بیای بیرون؟
گیج نگاهش کردم که پوف کلافه ای کشید اومد نزدیکم!

با یقه ی باز وتیپ شلخته چقدر ناز میشه این لامصب!
اووف.. نیا جلو خب من طاقت ندارم!
_ما نامزدیم! عزیز وپروانه هم همجنس توهستن! پس دلیلی واسه پوشیدن این روسری نیست!

خیلی آدم خشکی نبودم ودرقید وبند حجاب نبودم اما واقعا جلوی عماد خجالت میکشیدم و ازاونجایی که توی شمال چندباری منو بدون روسری دیده بود هیچ راهی واسه پیچوندن نبود.. خداروشکر موهامو حسابی سشوار کشیده بودم..

روسری مو درآوردم وگفتم:
_میتونم برم بیرون؟
نگاهی به موهام انداخت و گفت:
_برو!

باخجالت رفتم بیرون و دیدم که عزیز داره با لبخندی پراز معنی نگاهم میکنه!
ای بابا این عزیزهم چقدر لبخند میزنه وا! الان حتما پیش خودش فکرمیکنه تواتاق خبری بوده!
مثل خودش لبخندی اجباری زدم ورفتم کنارش نشستم!

_خوب هستید عزیزجون؟
_قربونت برم شمارو که دیدم خوبترهم شدم!
_خدانکنه… شما لطف دارید..
_مادر وپدرش بی عاطفه و سنگدل هستن و توی سن نوجوانی تنهاش گذاشتن رفتن خارج ازکشور.. واسه همونه که وقتی می بینم ازتنهایی دراومده خیلی خوشحال میشم!

دستشو که روی پاهام بود گرفتم وگفتم:
_اینقدر حساس نباشید عزیزجون.. عماد مادری به خوبی شما داره! وجود شما واسه هردوی ما کافیه!
همونطور داشتم با عزیز حرف میزدم که متوجه شدم عماد ازاتاقش اومد بیرون!
تیشرت سفید وشلوار اس لش کرمی پوشیده بود..
به شلوارم نگاه کردم..
شلوارمن هم کرمی بود واین یعنی بامن ست کرده بود..
بااین کارش قند تودلم آب شد.. اومد کنارم نشست ودستشو دور گردنم انداخت وگفت:
_چی دارین میگین که عزیز داره با عشق نگاهت میکنه؟ نکنه واسه عزیزم داری دلبری میکنی؟ ازالان بگم عزیز مال خودمه ها!

عزیز خندید ومن معذب دست هایی بودم که دور گردنم حلقه شده بود!
عزیز که سرکیف اومده بود گفت:
_معذب نکن دخترمو!
عماد خم شد تو چند سانتی از صورتم گفت:
_تو مگه معذبم بودنم بلدی؟
طره ای از موهامو توی دستش گرفت وادامه داد؛
_عزیز اینجوری نگاهش نکنا! یک آتیش پاره ای دومی نداره! با همون آتیش سوزندن ها منو به دام خودش انداخت!
نمیدونم چرا دلم میخواست همه ی صحنه ها واتفاق های امشب رو توی ذهنم حکاکی کنم…
بی اراده به عماد نگاه کردم…

چشم هاش… یه چیزی توی چشم هاش بود که حس کردم همه ی حرف هاش رو باهمین چشم ها زده و تظاهر نیست

باخجالت نگاهمو ازش گرفتم که عزیز گفت؛
_خیلی خب اذیتش نکن حالا.. بلندشین بریم شام بخوریم که حسابی امروز خسته شدم…
عماد با دلخوری گفت:
_آخرش کارخودتو کردی؟ قرارنبود خودتو اذیت کنی آخه قربونت برم!
_ای بابا شوخی کردم.. هیچ چیز باارزشی نمیتونست جای لذت آشپزی امروزمو واسم بگیره توهم اینقدر غر نزن پاشو دست زنتو بگیر بیاو ببین عزیز چه کرده!

دست هاشو روی زانوهاش گذاشت و به سختی ازجاش بلند شد وبه طرف آشپزخونه رفت که عماد دستشو از دور گردنم جدا کرد و گفت:
_معلوم نیست چقدر مسکن خورده تا بتونه سرپا بشه!

کلافه چنگی به موهاش زد و ادامه داد:
_پاشو.. پاشو بریم سر میزشام!
توی سکوت ودرحالی که تموم بدنم روی ویبره بود بلند شدم ودنبالش رفتم…
پروانه داشت شمع هارو روشن کرد وبادیدن من گفت:

بادیدن میز رنگارنگ که خیلی خوشگل چیده شده بود چشمام برق زد…
_خواهش میکنم شرمنده کردید.. دستتون دردنکنه عزیز جونم چقدر زحمت کشیدید!
عزیز با غرور روی صندلی میزبان نشست وگفت:
_نوش جونتون.. کاری نکردم که!

آخه من نمیرم براش؟ چقدر این زن تودل برو و ماه بود!
عماد که حسابی خجالت زده شده بود رفت گونه ی مادبزرگشو بوسید وگفت:
_سنگ تموم گذاشتی گلرخ خانومی!
_نوش جونت مادر.. بشینین غذا ازدهن افتاد…

کنار عماد نشستم وجفتمون توی نقشمون غرق شدیم.. عمرا کسی مارو میدید باور میکرد همه ی کارهای ما تظاهره وواقعی نیست!
اما ازشما چه پنهون.. همه ی کارهای من ازته قلبم بود واز سرعشق…..
طولی نکشید تا یخم باز شد و دوباره شیطنت هام شروع شد!

برعکس اومدنم که خیلی اذیت شدم دلم نمیخواست اون شب تموم بشه و آخرین دیدارم با عزیز باشه!
دلم میخواست به بهونه ی عزیزهم که شده کنار عماد باشم و ازعشق دروغینش لذت ببرم! اما متاسفانه مهمونی تموم شد وقت رفتن شد!

ساعت دوازده شب بود و بیشترازاون جایز نبود من اونجا بمونم..
روبه عماد که داشت با لپتابش چیزی رو تایپ میکرد گفتم:
_عماد جان ساعت دوازده اس میشه من رو برسونی خونه؟

عزیز باشنیدن حرفم گفت:
_کجا دخترم؟ هنوز که سرشبه!
پروانه هم که روبه روم نشسته بود گفت:
_راست میگه عزیز! امشب نرو!
_دستتون دردنکنه.. امشب خیلی زحمت کشیدید شما هم خسته اید انشاالله بقیه اش باشه واسه یه روز دیگه!
چشم های عزیزخواب آلود بود و میدونستم بخاطر خوردن قرص هاشه و اگه بیشتر بمونم اذیت میشه!
عمادم وقتی دید میخوام برم گفت:
_پاشو خانومم برو آماده شو برسونمت!
روم نمیشد بعداز این همه لاو ترکوندن دوباره باهاش تنها بشم ودلم میخواست با آژانس برم اما زبون و روی گفتنش رو نداشتم!

رفتم مانتو مو پو‌شیدم و رژلبمم که کمرنگ شده بود پررنگ کردم و ازاتاق اومدم بیرون…
دست عزیز رو بوسیدم و یه کم قربون صدقه اش رفتم تا بالاخره راضی شد برم اما به شرط اینکه فرداش برگردم!

عماد که انگار از واکنش من مطمئن نبود فورا گفت:
_حالا باشه واسه وقت دیگه گلاویژ توشرکت نباشه همه چیز بهم میریزه رضا که مرخصیه منم دست تنهام انشالله یه روز که سرم خلوت شد میارمش تبریز!

عزیز بادلخوری گفت:
_این یعنی منم برم تبریز دیگه؟
عماد چشم هاشو گرد وگفت:
_ع عزیز من کی همچین حرفی زدم قدم شما روی چشم منه ازالان تا آخر عمرم!
دیدم جو داره سنگین میشه دست عمادو گرفتم وگفتم:
_فردا بریم بیرون مهمون من!
باچشمای خوشگلش زل زد توی چشمم!

نگاهش رنگ تشکر وقدر دانی داشت…
عزیز_ آخه نداره برین پی کارتون دیگه زیادی پرپا ایستادم!
با عزیز و پروانه روبوسی و خداحافظی کردم و دست تو دست عماد از خونه زدیم بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡♡
♡♡
2 سال قبل

آآآآآآآآآآآآآآآآآ
عماد روی گلاویژ کراش زده😂
اما امان از غرور🥲😂
قشنگ معلومه آخر داستان گلاویژ و عماد ی دو سه تا قد ونیم قد دارن🥲🤣

هانا
هانا
2 سال قبل
پاسخ به  ♡♡

معلومه آخرش باهم ازدواج میکنن👍

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل
پاسخ به  ♡♡

🤣😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x