_م.. من.. نشنیدم.. شما اینجا چیکار میکنید؟
_کارمهمی داشتم.. میتونم بیام تو؟ بهارخونه است؟
_ن.. نه! خ . خونه نیست!
باتعجب پرسید:
_مطمئنی حالت خوبه؟
_من؟ اهان.. من.. خوبم! شما خوبید؟
چون جلوی در ایستاده بودم و ترسیده بودم اشتباه برداشت کرد…

_اهان.. فکرکنم مهمون دارید وبدموقع مزاحم شدم.. من میرم بعدا حرف میزنیم!
اومد بره که فورا گفتم:
_نه نه.. مهمون ندارم.. ببخشید من یه کم حالم خوب نبود.. بفرمایید داخل…

برگشت و باترید نگاهم کرد که در رو کامل باز کردم واشاره کردم بیاد داخل…
هه.. پسره خنگ اومده مچ منو بگیره!
نگاهی عمیق به تاپ دامن کوتاه و افتضاحم انداخت و یه دفعه یادم اومد چی تنمه وازخجالت گونه هام سرخ شد!!
-ش. شما.. برید بشنید من الان برمیگردم .
چنگالمو که پشتم قایم کرده بودم روی جاکفشی گذاشتم و دویدم توی اتاق!

این چه ریختی بود آخه! وایییی خدا خواهش میکنم منو غیبم کن!!
تندتند شلوار بیرونیمو پوشیدم و پانج حریرمو روی همون تاپم انداختم و موهامو ازحوله درآوردم و باکش محکم بستم و شالی روی موهام انداختم وبرگشتم توی پزیرایی!

روی کاناپه روبه روی آشپزخونه نشسته بود وبا دیدنم گفت:
_داشتی شام میخوردی ببخشید واقعا بدموقع اومدم…
_نه خواهش میکنم.. غذام تموم شده بود.. حتما خبرمهمی دارید که تا اینجا اومدید…

خم شد دستمالی از روی میزبرداشت روبه روم گرفت و بالبخند گفت:
_مثل بچه‌ها غذا میخوری
باگیحی نگاهش کردم که تک خنده بامزه ای کردو ادامه داد:
دور دهنت پر رب و روغنه
دستمال رو گرفتم و محکم دور لبم کشیدم و واسه اینکه جو رو عوض کنم بالبخند مصنوعی گفتم:
_لازانیاس دیگه نمیشه با دست نخوردش!

بامهربونی نگاهم کرد وگفت:
_نوش جونت! ببخشید من بی خبر اومدم فکرنمیکردم بهار خانم خونه نباشه!
_نه بابا خواهش میکنم این چه حرفیه راحت باشید!
_زنگ زدم بگم به کمکت احتیاج دارم مامانم اینا رسیدن تبریز و گاو من هم دوقلوزاییده !

_اوه.. واقعا سوپرایز بود! پس با این حساب یه مدت شرکت نیستید!
_نیستیم!
_بله؟؟؟؟
_ابرویی بالا انداخت وگفت:
_توشرکت به من چی گفتی؟
_من؟ چی گفتم؟؟؟

عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:

_گفتم به عزیز زنگ بزن بگو…
میون حرفش پریدم وگفتم:
_اهان یادم اومد…
_پس فردا وسیله هاتو جمع کن میریم تبریز!
_وا؟؟؟؟؟

_تعجب نداره.. گفتی دروغ نمیگم.. منم که بدون نامزدم نمیتونم برم چون واسه دیدن جنابعالی از اون سردنیا اومدن!!
_خب بگین گلاویژ شهرستانه نتونسته بیاد!! چه میدونم یه بهونه ای پیدا کنید!! من نمیتونم بیام…

_چرا؟؟ اهان.. فهمیدم.. یادم نبود با خواستگارت قرار ملاقات داری..
ازجاش بلند شد وگفت:
_خودم یه کاریش میکنم.. بازم ببخشید این وقت شب مزاحم شدم!

کلافه اسمشو صدا زدم…
_عمااااد!
باتعجب برگشت و نگاهم کرد.. خب من معمولا اسمشو صدا نمیزدم و واقعا هم جای تعجب داشت!
اما بیخیال تعجبش شدم و باترش رویی گفتم:

_واسه چی اینقدر گیردادی به اون بنده خدا و دائما به من شک داری؟ الان من کی گفتم بخاطر اون نمیام؟؟؟
توی سکوت نگاهم کرد که کلافه دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
_خیلی خب میام چون اصلا دلم نمیخواد بازن های دور وبرت مقایسه بشم!!
اومد نزدیکم.. خیلی نزدیک.. توی چندسانتی از صورتم گفت:
_چرا؟؟؟
_چی چرا؟؟؟؟؟
_چرا دلت نمیخواد با بقیه مقایسه ات کنم؟
توی چشم هاش زل زدم و باحرص گفتم:
_دلیلشو خوب میدونی ومتاسفانه ازش فرار میکنی آقای رییس!

انگشت شصتشو گوشه لبم کشید و گفت:
_هنوزم مثل بچه ها غذا میخوری!
فردا ساعت دو یا سه ظهر حرکت میکنیم.. میام دنبالت آماده باش!
_شب بخیر

رفت ومن توی شوک کاری که کرده بود سرجام خشکم زده بود!
بعداز اینکه مطمئن شدم رفته، رفتم پشت در رو انداختم و باهمون لباس ها خودمو روی مبل انداختم و دستمو روی لبم کشیدم….
_تامنو دیونه نکنی که زبون بی صاحب شده ات باز نمیشه

نیم ساعت بعد بهار اومد و بادیدن لباس های تنم و وضعیتم باتعجب گفت:
_بیرون بودی؟ چرا نخوابیدی؟ اینجاچیکار میکنی؟
یه دفعه فکرشیطانی به سرم زد و خودمو زدم به دیونگی یا یه چیزی شبیه جن زدگی!
_سلام بهار عزیزم

_وا؟ این مسخره بازی ها چیه؟

_کدوم مسخره بازی؟
همزمان با هرقدم من که جلومیرفتم یک قدم عقب میرفت!
خنده ام گرفته بود و هرکاری کردم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم وبلند بلندزدم زیرخنده وهمین باعث شد بهار خنگ هم بیشتر بترسه!
_چته تو؟ تموم میکنی این مسخره بازی هاتو یا اونقدر بزنمت تاجونت دربیاد؟
باهمون حالت قبل گفتم؛
_کجا بودی؟ چرااینقدر گلاویژ رو تنها گذاشتی؟ هان؟
باحرفی که زدم حس کردم خیالش راحت شد که دارم سربه سرش میذارم منم به طرفش حمله کردم…

یه دفعه جیغ بنفش کشید و فرار کرد ومنم ازشدت خنده نتونستم دنبالش برم و نشستم روی زمین وقهقه ام بالا گرفت!
وقتی فهمید باهاش شوخی کردم برگشت وافتاد به جونم.. حالا نزن کی بزن!

خلاصه بعداز کلی خندیدن وتوی سرکله هم زدن نشستم کل ماجرا رو واسش تعریف کردم وبرعکس تصورم با مخالفت بهار مواجه شدم!
_یعنی نرم؟ آخه فکرنمیکنی ممکنه این موضوع به نفع خودم تموم میشه؟
_نخیر به نفعت تموم نمیشه که هیچ بلکه فردا پس فردا میگن دختره صاحب نداره، کس وکار نداره با پسرغریبه راه افتاده اومده شهرغریب؟
اصلا خانواده عماد فکر کنن که تونامزدشی و خانواده هام میدونن و کلافاکتورشون بگیریم!!

خود عماد که خیلی هم مغزش نسبت به دخترا منفیه چی؟؟ به نظرت اگه قبول کنی باهاش تنهایی بری یه شهری دیگه آسمون به زمین برسه باورش میشه اولین بارته این کارو میکنی؟؟ پاشو همین الان بهش پیام بده بگو بهار مخالفت کرده و نمیتونم بیام.. تا حساب کار دستش بیاد صاحبی داری که مراقبت باشه!

حق بابهاربود.. شاید کاری که عماد کرد یه امتحان باشه و با اشتباه من، فکرکنه که من هم مثل عشق سابقش یا زن هایی که باهاشون با این بهونه وقت گذرونده هستم…
بدون مکث گوشیمو برداشتم و واسش نوشتم؛
_سلام آقا عماد شرمنده ام من نمیتونم توی این سفر همراهیتونم کنم. امیدوارم به پای بی ادبی نگذارید. شب بخیر!

فکرمیکردم خواب باشه و فردا اس ام اس رو بخونه اما تاگوشیمو گذاشتم روی میز جوابمو داد..
_چرا؟
وا چه بیشعوره خدایا!! کلا این بشر عادت نداره جواب سلام بده!
نوشتم:
_خواهرم با سفرمخالفت کرد و خودمم فکرمیکنم کاردرستی نباشه دخترتنها ومردتنها…

پیامو ارسال کردم و بابهار رفتیم توی تختمون.. بهار داشت از قرارشام امشبش و رضا حرف میزد که جواب پیام عماد اومد..
_من درمقابل تو کبریت بی خطرم نگران نباش! فردا قبل رفتن با بهارخانوم صحبت میکنم اگه بخواد میتونه باما بیاد.. نمیتونم تنها برم!
متن پیامو به بهار نشون دادم وباحرص گفتم؛
_می بینی چطوری منو ضایع میکنه؟ درمقابل من کبریت بی خطره؟ یک کبریتی نشونش بدم که صد تا نارنجک به خوابش نیاد!
بهارخندید و گفت:
_این قشنگ معلومه قصدش حرص دادن توئه! خداییشم رگ خدابتو به دست آورده ها!
_آره بهار.. رگ خوابم بدجوری دستشه اما بخداکه بدجوری ازدماغش درمیارم حالا بشین وتماشاکن!
_جواب این پیامو نده.. فردا موقع منت کشی خودم ازدماغش درمیارم حالام بگیر بخواب باز نشینی توماشین مثل خرس بخوابی!
_وا؟ مگه نگفتی نمیذاری برم؟ یعنی برم؟
_نگفتم نمیذارم بری. گفتم باید اجازتو بگیره و منم هزارجور سفارش وتهدید کنم بعد بری!!!
_واقعا برم؟ تنها برم؟ دیدگاه عماد؟ خانوادش؟ دخترتنها و….
_گلا بگیر بکپ خودم بلدم چیکارکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
2 سال قبل

عشقم ، میشه لطفا رمان عشق استاد ممنوعه و عشق صوری روهم مثله گلاویژ هرروز بذاری!؟

Mahi
Mahi
2 سال قبل

سلااام، وای خدا چیشده 😂😂 من سه تا پارتو نخونده بودم الان خوندم ، ووویییییییی😂😂😂

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

تخمینی خیلی دیگه مونده تا آخر رمان

ارام
ارام
2 سال قبل

سلاااام
وای چقد خندیدم با این پارت😂😂😂

سولومون
سولومون
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

و منی ک وقتی کامنتتو دیدم فک کردم کامنت خودمه و سایت هنگ کرده بجا اسم من اسم تورو گذاشته😐😂

نازی
نازی
2 سال قبل

ببخشید رمان چند پارت دیگه داره ؟

سولومون
سولومون
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

چرا این روزا گمی؟🥲
R هم همینطو😞

سولومون
سولومون
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂😂

Ana
Ana
2 سال قبل

خوب بود

دنیا
دنیا
2 سال قبل

عالی

Ana
Ana
پاسخ به  دنیا
2 سال قبل

هوو جونم چه خبر

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x