.
آریا رفت داخل دسته گل رو تقریبا گرفته بود جلوی صورتش
دلوین سرگرم گوش دادن بگو بخندای بچها بود
خودش هیچی نمیگفت
آروم آروم بود
همیشه اون میگفت و ما میخندیدیم
حالا ما باید به زور خنده رو لباش بیاریم
منم پشت سر آریا رفتم داخل
دلوین هنوز اریا رو ندیده بود
من که رفتم داخل یه اِهم…اِهم کردم تا بچها متوجه وجودمون شدن
شال هاشونو کشیدن جلو
_ سلامممم دلی خودم،خوبی؟ تو که ما رو جون به سر کردی دختر
دلوین هیچی نمیگفت زوم بود رو صورت آریا فقط و فقط نگاش میکرد
پنج دقیقه گذشت آریا دیگه تقریبا زیر نگاه بچها اب شده بود
همگی منتظر واکنش دلوین بودیم
هیچکاری نمیکرد و همین اذیتمون میکرد
بالاخره به حرف اومد
دلوین: اینو کی راه داده اینجا؟
( دلوین)
پس از چهار سال آریا رو دیده بودم…میخواستم بپرم بغلش کنم
دلتنگ بغل کسی بودم که هیچوقت بغلش نکرده بودم
فقط و فقط نگاهش میکردم
اونم منو نگاه میکرد
این چند روزی که کما بودم همش خودمو پیش آریا میدیدم
الان اومده بود؟
برا چی اومده بود؟
کی خبرش کرده بود؟
چرا دسته گل گرفته بود؟
ازش بدم اومده بود
نمیخواستم ببینمش
بالاخره به حرف اومدم
_ اینو کی راه داده اینجا؟
هیچکدوم از بچها منتظر این حرف من نبودن
قیافه های همشون متعجب شده بود
اما پس از بهوش اومدنم قول داده بودم که عوض بشم…آریا رو هم فراموش کنم
محبوبه: چی میگی دلوین؟ مگه آریا رو نمیبینی؟ این همونیه که بخاطرش چند روز کما بودی..آریا رو یادت رفته؟
_ نه
مبینا: پس چی میگی دلوین؟؟
میخوای فراموشش کنی؟
ببین بخاطرت اومده تهران
صورت پکرشو ببین
آریا هم به حرف اومد
دلم حتی برای حرف زدنشم تنگ شده بود
هیچوقت اینقد بهش نزدیک نبودم
آریا: سلام،میشه ما رو چند لحظه تنها بذارین؟
_ نه،نمیشه… چیکارم داری؟
اینا محرم اصرار منن..اگر حرفی داری همینطوری بگو بعدم برو بیرووون
نمیخوام ببینمت.
آریا: ببخشید بچها میشه ما رو تنها بذارید؟ من یه حرفی دارم بهش بزنم
یگانه: حالش زیاد خوش نیست آریا،حرفاتو زود تموم کن
آریا: باشه حالا میشه برید بیرون؟
تک تک بچها رفتن بیرون حالا فقط من مونده بودم و اریا
دسته گلو گذاشت کنارم
بهش نگاه نمیکردم
رو صندلی کنارم نشست
دستاشو نگاه میکرد،هیچی نمیگفت
منم دلم نمیخواست سر بحثو باز کنم
بالاخره تسلیم شد و به حرف اومد
آریا: میدونی روز اولی که دیدمت محرم بود…روز عاشورا..یه دختر چادری و محجبه بودی..کنار دست مامانت نشسته بودی سرتم بالا نمیاوردی
اون شب کل سفره ی شام شمارو خودم پخش کردم،قاشق میاوردم…نگاه نمیکردی…نون میاوردم…نگاه نمیکردی..
به خودم نهیب زدم که اریا این همونیه که ارزش جنگیدن داره حتی قله قاف
ولی اون شبی که رفتی و دیگه ندیدمت انگار قرن ها برام گذشت
تا سال بعد دوباره دیدمت
گفتم یه جا تنها دیدمت بهت همه چیو میگم
اما هیچ وقت تنها ندیدمت
یا محبوبه پیشت بود یا مامانت
سال بعد که شوهر خالت فوت شد تو آرامستان که دیدمت انگاری دنیا رو بهم داده بودن
ضجه های خالتو که میدیدی اشکات آروم آروم و بیصدا میریخت
تمام این ثانیه ها… لحظه ها…نگام به تو بود اما تو منو نمیدیدی
روز چهلم که نگات کردم دیدم نگات روم زومه و داری منو میبینی تا دیدی دارم بهت نگاه میکنم نگاهتو دزدیدی
بعدم رفتی و دیگه هیچوقت ندیدمت
تا اینکه گذشت و الان دارم میبینمت
تو این چهار سال خیلی سخت گذشت
شب و روز به این فکر میکردم که نکنه ازدواج کرده باشی
نکنه منو یادت رفته باشه
نکنه اصلا منو ندیده باشی
قبلا غرور داشتم اونم خیلی
قبل از اون شب عاشورا سال های قبلش با هم بگو مگو داشتیم..میگفتیم..میخندیدیم
اما من حتی فکرشو نمیکردم که تو اون دختر شر و شیطون باشی
اون شب که مائده بهم زنگ زد و گفت حالت خیلی بده دنیا رو سرم آوار شد
خودمو خونسرد نشون میدادم اما تا لحظه ای که سوار ماشین مائدهشدم یه لحظه هم نخوابیدم
من دوست دارم دلوین
بیش از حد و اندازهای که تو ذهنت بگنجه
برا به دست اوردنت هم مصمم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من بمیرم واسه این حد جذابیت در اعتراف 😫😍😂
چرا نمیذاری پارت جدیدو نپصم
پارت میخوامم 🥺🥺
اسمت چیه
خیلی باحالی
پروفایلت هم برام آشناست
واییییی تو که منو گشتی نویسنده جونم با این قلمت خیلیییییی دوست دارم مرسی که انقدر هر پارتو قشنگ تر می کنی
ولی الان وقتشه که ناز کنه😂
واااا😳
خیلی باحالی
ولی خدایی داره خیلی خوب پیش میره
اما دلوینم باید ناز کنه😂😂
خیلی خوب بود، ممنونم عزیرم