.
_ از آریا خبر داری؟
مائده: نه! چیکارش داری؟
_ هنوز از ظهر غذا داریم؟
مائده: اره..زیاد درست کردیم که گشنت شد بخوری
_ گوشی منو میدی؟
مائده: دلوین تو آخرش ما رو سکته میدی
بگو چی تو سرته خب
_ هیچی بخدا با گوشی خودم میخوام زنگبزنم به فاطی
مائده: چیکار غذا داری پس؟
_ میری به آریا زنگ بزنی ببینی کجاس؟
بعدم اگه همین نزدیکیاس براش غذا ببری؟
مائده: من واقعا نمی فهمم دلوین!..تو یه بار میگی برو از زندگیم بیرون ازت متنفرم
یه بار دلت براش میسوزه غذا میخوای براش ببری؟
تکلیف خودتو مشخص کن دلوین
یا زنگی زنگ یا رومی روم؟!
یا اینور باش یا اونور
پاشدم رفتم پشت پنجره پرده رو زدم کنار
از پشت شیشه گذر ماشینا رو نگاه میکردم و در همین حال به مائده گفتم:
_ من ازش متنفر نشدم مائده
اون قلب منو همراه خودش داره تا ابد
من نمیتونم بخاطر یه سراغ نگرفتن ولش کنم
اما باید یکم اذیت بشه
همون قدر که من اذیت شدم
باید یکم ضجر بکشه
همونقدر که من کشیدم
تو تا حالا اشکای منو دیدی مائده؟
ندیدی!
چشمای متورممو دیدی؟
ندیدی!
من دختری نیستم که گریه کنم
که چشمام متورم بشه
عشق آریا منو قوی ساخت
آنقدر ریشه دار شد که داره خونه ی خودشو از پا در میاره
یه آدم عاشق شاید با عشقش بد باشه
اما دلش براش میسوزه..دلتنگش میشه..یا هر چیز دیگه ای
الآنم اگر که من دارم به تو میگم بهش زنگ بزنی فقط و فقط از سر همون دلسوزیه که الان گفتم
اون تو این شهر غریبه
بدون یه اشنا
بدون ماشین
بی کس و تنها
میگی چیکار کنم؟
یعنی انقدر من بی وجدانم؟
انقدر بی غیرتم؟
مائده: نه دلوین..نه
کارت درسته
میرم براش غذا ببرم
سریع گفت و از اتاق زد بیرون
فکر میکنم بغض داشت
( آریا)
تو خیابونای تهرون قدم میزدم
با چه امید هایی اومده بودم و حالا بی هیچ امید دارم برمیگردم
صدای متعدد بوقای ماشین روانمو به بازی گرفته بود
منتظر هر حرکتی از دلوین بودم جز اینکه منواز خودش برونه
هنوز گرمی سرشو رو شونم حس میکردم
خداکنه تو این شهر غریب کسی رأیشو نزنه
یا عاشق کس دیگه ای نشه
غلط میکنه
اگه این اتفاق بیوفته اول اونو میکشم بعدمخودمو
همینطوری با خودم درگیر بودم
صدای گوشیم از تو خیالاتم کشیدم بیرون
گوشیمو در اوردم شماره ی ناشناس بود
جواب دادم
_ الو؟!
مائده: سلام آریا خوبی؟ مائده ام!
_ سلام نه چه خوبی تو چطوری؟
مائده: باید یه چند وقتی رو تحمل کنی تا دلوین حالش درست بشه
و بفهمه اشتباه کرده
حالا بگو ببینم کجایی؟؟
_اهوم..جایی رو دارم برم؟ تو خیابونا قدم میزنم
مائده: اخ..خب بگو کجایی؟
_نمیدونم خیلی از خونتون دور نشدم
یه پارک سر خیابون اصلی هست کنار همونم
مائده: باشه..همونجا وایسا تا بیام باشه؟
جایی نری باشه؟
_ باشه همینجا وایمیستم
مائده: پس فعلا
_ فعلا
بعدم گوشی رو قطع کردم
یعنی چیکارم داشت؟
حال دلوین چطور بود الان؟
شمارشو تو گوشیم داشتم
پروفایلای تلگرامشو.. واتساپشو..اینستاشو
همه رو نگاه کردم
همشون عکسای خودش بود
تو دانشگاه
شنیده بودم عاشق دکتریه اما نه تا این حد
تو همه ی عکساش رو لباش خنده بود و تو چشماش غم
تو واتساپ آنلاین شد
دنبال یه متن میگشتم که حرف دلمو بهش بزنم
چیزی گیر نیاوردم
یه جمله بود که همیشه میخوندمش و دوسش داشتم
تایپش کردم
“چشمانی داشته باش که بهترین ها را می بیند،قلبی که بد ترین ها را می بخشد،ذهنی که بدی ها را فراموش میکند و روحی که هرگز ایمانش را نمی بازد”
و براش فرستادم
دوتا تیک خاکستری خورد اما سین نزد هیچ آخرین بازدیدم زد
رو نیمکتای پارک نشسته بودم که مائده رو به روم ماشین دلوینو خاموش کرد و با یه پلاستیک اومد سراغم
_ سلام! چیزی شده مائده؟!
مائده: سلام نه والا چیزی که نشده
گفتم تو این شهر غریبی کسی ام که نداری برات غذا اوردم
_ دستت درد نکنه..لطف کردی! فکر کردم از دلوین خبری آوردی..
مائده: از دلوین که خبری نیاوردم
اما یه چیز بهت میگم
دلوین کسی نیست که بخاطرت رفته باشه کما اما بعد از کما بخواد فراموشت کنه
برای منی که ذهنم درگیر بود جمله ی غیر قابل فهمی بود
پس از چند بار تکرار تازه فهمیدم چی میگه با شادی که پشتش غم بود به مائده نگاه کردم
_ ینی میخوای بگی برمیگرده؟
مائده: دلوین جایی نرفته که برگرده آریا
نگران نباش
بعدم پلاستیکو داد دستم و از جاش پا شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه عکس شخصیت هارو بذاری؟؟
آره نویسنده جون ، اگر میشه عکس تمام شخصیتارو بزار
عزیزم راستش من نمیدونم چطوری باید عکس بذارم
ایشالا از فاطمه میپرسم میذارم
چشم
خیلی ممنون ، لطفا هروقت متوجه شدی عکس همشون رو بزار🙃
چشم عزیزم