رمان وهم پارت 20
سکوتی ایجاد شد و من به عمق حرف هاش فکر می کردم که اتش گفت: _قبوله. -خوبه. پس،فردا یه قرار ملاقات برای من بذار. من و اتش هر همزمان گفتیم: -فردا؟چرا انقدر زود؟ نگاه گذرایی به ما کرد و پاسخ داد: -چون من وقتی برای هدر دادن ندارم!!! نفس
سکوتی ایجاد شد و من به عمق حرف هاش فکر می کردم که اتش گفت: _قبوله. -خوبه. پس،فردا یه قرار ملاقات برای من بذار. من و اتش هر همزمان گفتیم: -فردا؟چرا انقدر زود؟ نگاه گذرایی به ما کرد و پاسخ داد: -چون من وقتی برای هدر دادن ندارم!!! نفس
دلارای نفس زنان تکرار کرد _ دردم میگیره _ قدیما انقدر زود دردت نمیگرفت عادت کرده بودی دستش را زیر باسنش گذاشت و با یک حرکت بلندش کرد _ بیا یادت بیارم تا کجا میتونستی تحمل کنی کوچولو دلارای ترسیده جیغ زد و او دستور داد _ پاهات…. جمله
********************************************* با سر درد شدیدی لای چشمامو کمی باز کردم..خیلی زود متوجه شدم تو بیمارستانم و چیزی دور سرم بسته شده… احساس تشنگی شدیدی میکردم.. زبونمو رو لبای خشک شده ام کشیدم و ناله ای کردم.. به زور سر دردناکمو چرخوندم. یه لحظه از دیدن سامیار خشکم زد و
فقط سرما بود و بی تفاوتی. هنوزم باورم نمی شد دختری که اون فلش رو بهم داده،کشته شده باشه…نمی تونستم باور کنم. وقتی آراز رستگار عکس خواهرش رو نشونم داد شوکه نگاهش کرده بودم و وقتی گفت خواهرش رو به قتل رسوندن،ماتم برد. ابروهای پهن و مرتبش رو بالا
بازم نتونستم خودمو کنترل کنم ونیشم بازشد.. ای خدا آبروم رفت الان فکرمیکنه دارم مسخره اش میکنم! اماتصویر تقلید سروش و ترسیدن دکتر باعث میشد بی اراده لب هام به لبخند کش بیاد! صداشو شنیدم.. _اما خندیدن شما جلوی بیمار بیشتر منو ترسوند.. میخواست تلافی کنه! لبخندی زدم و
. با اینکه فضای خونه اشون باز بود نفسم گرفته بود درو باز کردم و پامو بیرون گذاشتم و قفل مرکزی رو زدم و سوار ماشین شدم روشنش کردم و فرمونو چرخوندم که برم اما کسی به شیشه ی ماشین زد ناشناس بود برام شیشه رو
رسیدیم نزدیک ماشین که گذاشتم پایین _وای رادان خیلی زشت بود اینطوری ، الان همه انقدر نگاه کردن ، تصویری پخش نشه ؟ _اونقدر شلوغ نبود که ، مشکلی هم نیس پخش شه _آره قطعا مشکلی نیست بخصوص وقتی بابای من ببینه اخم کرد _مگه اطلاع ندادی؟ گفته بودم
بعد تصمیم گرفتم زنگ بزنم به میران که حداقل یه کم تو حرف زدن با اون آروم بشم.. ولی بازم منصرف شدم. یادم افتاد که امروز چقدر خسته بود و گفت به محض رفتن به خونه می خوابه.. ولی من برای ادامه این مسیر و نوع خاکی که باید
ارش نگاهش رو گرفت و سمت سمانه دوخت…لبخندی زد و گفت : اومدم ببینم کمک نمی خواین عمه جان!!؟؟ سمانه لبخندی زد.. -نه پسرم بشین برات چایی بریزم حالا که اومدی سراغ عمه.. ارش خندید توی دلم گفتم چقدر خوشگل می خنده.. همینطور محو نگاهش بودم که نگاهش رو
پشت بند حرفش، قبل ازاینکه من یا نسیم حرفی بزنیم، دست نسیم رو کشید و باقدم های بلند به طرف در خروجی رفت و تا به خودم اومدم از اونجا رفته بودن! بی اراده بغض کردم… روی صندلی نشستم و اجازه دادم اشک هام گونه هام رو نوازش کنه!
ماهرخ که میرفت خانه ی خودش، سکوت و سیاهی و تنهایی طوری در ساختمان حاکم میشد که حتی از سایه ی خودش هم بترسد. نمیدانست ارسلان آمده یا نه… یک ساعت از نیمه گذشته بود و اضطراب و استرس باز هم داشت روح و روانش را میخورد. پتو را
-کوفتت بشه!! -آخ!! دست روی کاسه ی سرش میگذارد! با خشم نگاهم میکند. واقعا زدمش… و واقعا به هدف خورد!! -زدی! -آ…ره!! خم میشود و لنگه کتانی را برمیدارد و به سمتم پرتاب میکند. و برعکسِ من، اصلا به هدف نمیخورد! خنده ام میگیرد و شکلکی برایش درمی آورد