جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه_طنز
- نویسنده :فرشته تات شهدوست
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :یگانه اولادی
- ژانر :عاشقانه_اجتماعی_معمایی
- نویسنده :مینا شوکتی
دست هایم فرو افتاد کنار تنم … همینطور بی حرکت باقی ماندم ! نمی دانستم باید چکار کنم ! … حس مهره ای وسط صفحه ی شطرنج را داشتم که نمی توانستم تصمیم بگیرم به کدام سو حرکت کنم ! هر حرکت اشتباهی کیش و ماتم می
و همان حرفش تا سه روز من را به فکر واداشت، نگرانیهایم را دو چندان کرد، چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکن است جایم را بیابد و به سراغم بیاید؟ راوی عصبی ماهیتابه را درون ظرف شویی
شهراد: نیمه شب بود که زنگ خانهی شیلا را زد و لحظهای بعد آریا در را باز کرد. -شهراد؟ چی شده پسر؟! سرووضع آشفته، چشمان سرخ و حال خراب چیزی نبود که همیشه از او دیده شود! برای همین حتی با
امیریل اخم کرد. -قرار نیست من بهش نظری داشته باشم حاج خانوم… ما مجبور شدیم محرم بشیم…!!! فرشته خانوم گوشش بدهکار نبود. -من این حرف ها حالیم نیس… از نظر من الان اون زنته… پس هر گلی بزنی به سر خودت زدی…!!!
دستمال کاغذی که سمتم دراز شده بودو گرفتم و تشکر کردم. صورت خیسمو پاک کردم. _ چرا معذرت خواهی میکنی؟ همه تو زندگیشون لحظههای سختی دارن عزیزم. بهم لبخند زد. _ خوبه که میتونی با گریه کردن خودتو آروم کنی. چشمهاشو
یادآوری آن شب، حالش را بد میکرد. حتی اگر راه داشت میتوانست همهی گذشته را به یک باره بالا بیاورد و روی امید فراموش کار این روزها بریزد. شاهرخ خان که از تعللهای آلاله هنگام پاسخ دادن، کلافه شده بود، سوالش را این بار از اصلانخان
-توی بیشعور نباید یه کاچی درست می کردی، می آوردی دم خونمون… مثلا تازه عروس بودم…!!! مهوش چشم در حدقه چرخاند. -گاو تو مگه دختر بودی که کاچی می آوردیم…؟! ترانه اخم کرد. -حالا هرچی باید می آوردی…؟! ماهرخ خندید: مگه مامانت برات
چند هفتهی دیگر هم گذشت، کیمیا سر پا شد، دو قلوهایش به سلامت دنیا آمدند، و به همان سرعت هم قد میکشیدند! عکسهایشان را برای محمد فرستاده بود و من هم دیدم، زیادی ظریف و معصوم بودند، یک جفت پسر که شبیه پدرشان
دستانش را به صورتم رساند و باز هم لبهایمان بودند که بی حرف آواز عاشقی سر میدادند. لبهایش از مکیدن ایستادند و چسبیده به لبهایم پچ زد: _ دوس داشتم از اولین رابطمون فیلم بگیرم و همیشه داشته باشمش، اگه خوشت نمیاد برم دوربینو خاموش
خودشان را با عجله به خانه ی بردیا رساندند. سراب و حامی هم بعد از مطب دکتر کمی در خیابان چرخیده و بازگشتشان به خانه همزمان با آنها شد. سراب پاپوش های کوچکی که هر دویشان به زحمت اندازه ی یک کف دست میشدند، در دست گرفته
البرز با اخم گفت: -همچین فکری درموردتون نمیکنه..مامانته پرند..تورو بزرگ کرده..سورن رو کامل میشناسه..بهتون اعتماد داره و می دونه کار اشتباهی نمیکنین….. با احساس نفس تنگی دستم رو تو جیب مانتوم بردم و اسپری رو دراوردم… همزمان با صدای اسپری زدنم، البرز نچی کرد و با
_ هیچ میدونین چه تهمت بزرگی دارین به من میزنین؟ ساده از این تهمت نمیگذرم جناب سرهنگ! حاج آقا کلافه دستی به محاسنش کشیده و چند ثانیه در سکوت خیره ی چهره ی اخم آلود زن شد. آنقدری گیج و سرگردان بود که نتواند واقعیت
خلاصه رمان : هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با
خلاصه رمان: مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار
خلاصه رمان: جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که
خلاصه رمان: داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش
خلاصه رمان: من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم
خلاصه رمان: داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه