رمان سکانس عاشقانه پارت 84
آریایی که انگار تو این دنیا نیست و اونقدر به کارش ادامه می ده تا وقتی که لبام به گزگز بیفته … اونقدر که خودش خسته بشه و عقب بکشه … با فاصله ی کم از من ایستاده … منی که به نفس نفس زدن افتادم و بهش زل
آریایی که انگار تو این دنیا نیست و اونقدر به کارش ادامه می ده تا وقتی که لبام به گزگز بیفته … اونقدر که خودش خسته بشه و عقب بکشه … با فاصله ی کم از من ایستاده … منی که به نفس نفس زدن افتادم و بهش زل
– اینجا شهر کوچیکیه. بهتره بریم آپارتمان من. او نجا کسی نیست. سوار پرادوی سفیدرنگ میشوند. بهادر بچه ها را روی صندلی شان میگذار د. پاهایم میلرزند. – اون دختره کپی منه، بها… نمیخوام بدونم… برگردیم… لعنت به همه شون. حالم بد است. کسی شبیه من. آیا او چیزی
۸۲) لیلی استارت زدم و ماشین حرکت کرد.. درست مثل آدمی بودم که تا خرخره مشروب خورده و سیاه مسته.. مطمئن نبودم بتونم رانندگی کنم و سالم به خونه برسیم.. به کامیار هم که نمیتونستم بگم بیا تو برون، چون میدونستم بعد از اون حادثه یکبارم رانندگی نکرده و پشت
۷۹) دو سه تا پسته و بادوم برداشت و تا آخر مهمونی هر چی اصرار کردم دیگه هیچی نخورد.. این آدم تو خونه چندان چیز زیادی نمیخورد چه برسه به اینجا که به زور اومده بود.. جوونا داشتن با شور و شوق میرقصیدن و وسط سالن پذیرایی حسابی شلوغ شده
دستمو از روی دستگیره برداشتم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. میترسیدم از اینکه عصبی بشه و اتفاقی بیفته که نباید! اما نمیتونستم هم ساکت بمونم تا هرچی که دلش میخواد بگه. -اونی که میگی یه جوری ساکتش میکنی، مکثی کردم و به چشمهاش نگاه کردم که
اگه کامیار با رکسانا میرقصید و اون دختر یه پارچه آتیشو میگرفت تو بغلش، من میمردم.. کامیار سر جاش یه تکونی خورد و کامل برگشت به رکسانا نگاه کرد.. قلبم تیر کشید از نگاه عمیقی که بهش کرد.. بعد باقیموندهء چایشو خورد و استکانو گذاشت روی میز.. یعنی میخواست بلند
لباس پوشیده و آماده بود انگار دیر کرده بودم سریع بلند شدم و گفتم الان صبحانه تون آماده می کنم تا خواستم به سمت آشپزخونه برم بازومو گرفت و مجبورم کرد بایستم _ امروز با مادرت حرف میزنم به نظرم بهتر که در جریان رابطه ما باشه نظر تو
اخ بلندی گفتم و چشمامو بستم بستم تا واکنش میترا رو نبینم ما کم بدبختی نکشیده بودم به خاطر قبول کردن اون صیغه محرمیت و تمام بندهای ذکر شده توش، به چندتا دفتر سر زدیم. چقدر این در و اون در زده بودیم و تهش… -کثافت بیناموس… با وحشت
۷۴) تا عروسیه مینو پنج روز مونده بود و کامیار گفته بود الا و بلا ممکن نیست بیام و بحثو تموم کرده بود.. منم که تصمیممو قبلا گرفته بودم و نمیرفتم.. اگه کامیار قبول میکرد که بیاد بال درمیاوردم و حتما میرفتم ولی الان کلا اون امید از دست رفته
– مگه تنهامیخوای بری؟ منو بچه هام میآیم… سمیر که رفته؛ خودم میبرمت. دلم قرص میشود به این لحن محکم، به این بودن او. دستانش را نوازش میکنم. – سمیر… آقا سمیر البته همون دم در محو شد، لعنتی… آرام میخندد. – ترسیدم بری، گفتم نمونه… زن، تو چرا
سریع سری تکون دادم و به سمت ماشین رفتم و صندلی عقب نشستم. شهریار هم کنارم نشست که خودم رو به سمت مخالفش کشیدم. و صدای پوزخندش رو شنیدم. -خوب فرار میکنی خانوم اصلانی! با نفرت زمزمه کردم : -من اصلانی نیستم. -وقتی زن منی پس هستی! خواستم بگم
_ بهتره درست صحبت کنی بهار هیچ میفهمی چی داری میگی ؟! نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم دیگه داشت باعث عصبانیت من میشد _ خواهش میکنمتمومش کن کیانوش چرا داری اینطوری میکنی آخه دوست داری من بمیرم ؟ _ نه _ پس این بحث رو تمومشکن کیانوش ساکت