

رمان عروسک پارت 37
شهریار سری تکون داد که مرد با خوشحالی گفت : -خیلی وقته سر نزده بودین! تیمسار خیلی تنها بودن امیرخان! شهریار نفسی کشید و گفت : -الان که اومدم. مرد با شعف سری تکون داد و حتی نگاهی هم بهم نکرد شب بخیری گفت و به سمت اتاقک کنار
شهریار سری تکون داد که مرد با خوشحالی گفت : -خیلی وقته سر نزده بودین! تیمسار خیلی تنها بودن امیرخان! شهریار نفسی کشید و گفت : -الان که اومدم. مرد با شعف سری تکون داد و حتی نگاهی هم بهم نکرد شب بخیری گفت و به سمت اتاقک کنار
۱۹۱) خواستم سوار آمبولانس بشم ولی گفتن که نمیشه همراهشون برم و سریع رفتم ماشین خودمو از گاراژ درآوردم و دنبالشون رفتم.. کامیار وقتی سوار آمبولانس میشد منگ بود و فهمیدم که آمپولی که بهش زدن کار خودشو کرده.. ولی وقتی به تیمارستان رسیدیم و پیاده ش کردن، دیدم که
نه! من بازنده ی این بازی نیستم! من قوی میمونم تا روزی از این عمارت برم…ولی تا اون موقع منم باهاشون میجنگم….وقتی مسیح جنگو با من شروع کرده…. آتوسا ابروهاشو تو هم کشید و گفت: -تو خل شدی هانا؟!..میخوای با مسیح و یاشار دربیوفتی؟!…مگه تازه خودش نگفت که تو برده
-رفتی اونور ادب و احترامت هم رفت؟ اهورا به سمت شهریار برگشت و تک سرفه ای کرد. -داداش… -داداش و زهرمار. طرف زن داداشته ناموسته. چه طرز حرف زدنه؟! -شوخی بود به خدا. -شوخی هاتو عوض کن. اهورا نیم نگاهی بهم کرد و بعد به سمت اشپزخونه نشست و
۱۸۸) کیکو خوردیم و گفتم _سورپرایزت این کیک بود؟ به جیب کتش اشاره کرد و گفت _نه.. سورپرایزم تو جیبمه هیجانزده شدم و گفتم _چی تو جیبته؟.. نشون بده دیگه _نه هنوز.. اول یه چیز دیگه میخوام نشونت بدم _باز دیگه چی؟.. حسابی برنامه ریزی کردیا.. چه خبره؟ _میفهمی
۱۸۶) لیلی سر میز صبحونه کامیار خیلی شنگول بود و همش حرف میزد و میخندید.. طوری که مادرش هم متوجه شد و گفت _چه خبره؟.. امروز با دمت گردو میشکنی شازده _خبرای خوب نگار جون مادرش خم شد و گونه شو بوسید و به نگار جون گفتنش که ادای منو
۱۸۳) لیلی مثل مستی که تعادل نداره و انگار رو هواست پله ها رو رفتم پایین.. مست اعتراف و بوسه های کامیار بودم.. بالاخره گفته بود.. بالاخره قفل زبونش شکسته شده بود و گفته بود که دوسم داره.. قلبم هزار تا میزد و احساس میکردم تو آسمونام و پام به
دنیای من به قبل و بعد ورود به ارامگاه تقسیم شده بود. روهام…روهام واقعا یه اصلانی بود؟! -روهام اسمش اومد تو شناسنامه شهریار اصلانی، تمام مایملک اصلانی ها رو به نامتون کردم تا به ارثتون برسید. کسی تا حالا به جز ابراهیم تقلبی، شهریار اصلانی رو ندیده همه فقط
گردنبندی که مامانم بهم داده بود….!!! گردنبند مادرم نیست !….آخه کجا افتاده؟!…. دستی رو شونم نشست که فهمیدم آتوسا هستش،جوری که ترسیده باشه که از صداش معلوم بود گفت: -چیشد هانا؟!… صدای چی بود؟.. چی رو شکستی؟! سرمو بلند کردم که باهاش چشم تو چشم شدم…
____ آخرین نظرات کاربران