درسته از بابام متنفر بودم ولی درکل از همهههههههههههههههههه مردا بدم میومد ، از ازدواج میترسیدم ..
از اینکه به سرنوشت مادرم دچار شم میترسیدم …
التماس کردن پیش بابا قطع به یقین جواب نمیداد چون میخواست زجرم بده و من با ناله هام اونو به خواستش میرسوندم …
فقط یه راه میمونه
من باید اون پسر جقله رو سر جاش بنشونم . باید پشیمونش کنم .
رفتم تو اتاقمو یه دست سارافون و جوراب شلواری سیاه پوشیدم
به لب هام کرم پودر زدم و کاملا شبیه مرده ی متحرک شده بودم .
رفتم تو آشپزخونه و یه چایی فوق العاده کمرنگ درست کردم که به نظر خودم بیشتر شبیه ادرار شتر بود تا چایی…
با صدای داد بلند بابا به خودم اومدم :
تیداااااااااااااااااا
این چه وضع لباس پوشیدنه ؟؟؟؟
میخوای آبروی منو ببری ؟
خیلی خونسرد ، لبخند ژکوندی زدم :
من دلم میخواد اینجوری لباس بپوشم و تو قطعا نمیخوای با کتک زدنم منو مجبور به کاری کنی باباجون ..
صدای دندون هاشو که با حرص بهم میسایید واسم لذت بخش بود .
الان دیگع دور ، دور من بود
با شنیدن صدای زنگ ، به بابا که هول شده رفت به طرف در نگاه کردم .
نفسمو با شدت بیرون دادم و سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم
فقط و فقط خودم میدونستم تو دلم چه غوغایی برپاست و این آرامش ، آرامش قبل از طوفانه .
یه بار دیگه رفتم جلوی آینه .
پوست به شدت سفیدی داشتم
چشمام مشکی ، گربه ای شکل بود
ولی رنگ اناری لب های کوچولو و غنچه ای مانندم که حالا با کرم پودر سفیدش کرده بودم ، بیشتر از همه تو چشم بود .
موهای لخت و صافم تا پایین زانو هام میومد .
از نظر خودم چهره ی جذابی داشتم
ولی دوستام میگفتن خییییییلی خوشگلم
چهرم کاملا به مامانم رفته بود
اینو از تنها عکسی که ازش داشتم فهمیدم . مثل یه کپی برابر اصل بودم .
– تیدا جان ، دخترم چای رو بیار .
پوزخندی به اینهمه مهربونی دروغینش زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون .
یه پیرمرد و پسر اومده بودن
آخی ، اینم مادر نداره …
اول بردم جلو پیرمرده ، اوففففف
چه جذبه ای .
وای خدا بابام حق داره عین سگ ازش میترسه .
بعدش چشمام کشیده شد سمت پسره
چشماش قهوه ای تیره ، موهاش قهوه ای نسبتا روشن بود و بینی یونانی داشت .
ایشششششش پسره ی نکبت ، چقد جذابه .
وقتی چای ها رو تعارف کردم خواستم برگردم تو آشپزخونه که صدای پیرمرده بلند شد :
به نظرم بچه ها برن تو اتاق صحبت کنن .
بابا : اجازه ماهم دست شماست
هه ، ای بابای منم فقط واس من سگه
واسه بقیه چه موش میشع .
با اکراه از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و درو باز کرد
پسره یه جوری نگام میکرد انگار ارث باباشو خوردم .
تا نشست سر جاش گفت :
ببین اسم من بهراده
– خو چیکارت کنم ؟
اولا با من درست صحبت کن
دوما یه پیشنهاد واست دارم که بتونی از این دخمه خلاص شی
– خب ، میشنوم .
ببین ، پدرم میخواد منو به زور زن بده و واسه همینم دختر یه کارگر رو واسم انتخاب کرده
اینطور هم که من راجع بهت تحقیق کردم ، فهمیدم از بابات به شدت متنفری ، پس ما میتونیم یه معامله بکنیم .
ما خیلی سوری ، یه عقد فرمالیته میکنیم و بعد از چند ماه هم از هم جدا میشیم و من بعدش یک میلیارد میدم بهت تا بتونی آزادانه بری واسه خودت زندگی کنی .
برق خوشی تو چشمام درخشید ، یعنی میشه از اینجا خلاص شم ، اون با اینهمه پول ؟؟؟
باشه ، قبوله .
– آفرین دختر خوب
من اسمم تیداست
– اوکی ، تیدا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلییی تکراریه شبیه رمانای دیگست😖
کو پارت ۳
خوبه فلن مرس🌷
از این قصه های تکراری خسته نشدین
باز هم داستان مزخرف ازدواج صوری
اولا به تو چه
دوما اگه تو دوست نداری نخون و نظره مزخرف رو هم نده به کسایی که این رمان ها رو دوست دارن
اولا به تو چه
دوما اگه تو دوست نداری نخون و نظره مزخرف رو هم نده به کسایی که این رمان ها رو دوست دارن
کشنگه ولی یکم زود این اتفاق ها نیوفتاد
نههه عالیههه
سریع رفتن سر اصل مطلب
الکی طول ندادن😭😂