رمان آبشار طلایی پارت 39

4.4
(154)

 

 

 

 

-واقعاً متوجه نمیشم آقای ماجد… چه دروغی به شما گفتم؟ من دارم فقط پیشتون کار می‌کنم. مگه مجبورم راجع به گذشته‌م بهتون توضیح بدم؟!

 

 

دوباره برای هم سوم شخص شده بودیم و بی‌آنکه دست خودم باشد از این موضوع به شدت ناراحت بودم!

 

 

از میانه دندان های به هم قفل شده‌اش غرید:

 

-وقتی قبول کردم بخاطر خواهرت کلی پول بدم، وقتی قبول کردم کمکت کنم پس تو هم مجبوری باهام صادق باشی. مجبوری بهم بگی که قبلاً با دوست من تو رابطه بودی!

 

 

صدای شکستن قلبم را شنیدم.

 

 

خدایا انسان هایت زیادی بی‌رحم نشده بودند؟!

 

 

چانه‌ام می‌لرزید و در این لحظه دو راه بیشتر نداشتم. یا باید مانند خودش با بلبل زبانی جوابش را می‌دادم و یا سکوت می‌کردم برای از دست ندادنه کمکش تحقیرهایش را تحمل می‌کردم!

 

 

عقل می‌گفت دومین راه درست است اما من دنیز بودم!

 

 

دنیزی که حتی وقتی داشت زیر فشارهای عطا و دوست های اَلکلی اش جان می‌داد و وقتی که از درد بی‌مادری و تنهایی، روزهای طولانی گرسنگی و بیماری می‌کشید هم مقابله انسان های بی‌رحم سر تسلیم فرو نیاورده بود!

 

 

قدمی جلو گذاشتم و با چشمانم که مطمئن بودم از آن ها آتش می‌چکد، خیره نگاهش کردم.

 

 

-من از شما نخواستم که کمکم کنی، خودتون خواستید بهم کمک کنید اما خوب شد که امروز این بحث پیش اومد. تا به امروز جز اون بالاسری منت هیچکس رو نکشیدم و مطمئن باشید هم قرار نیست از این به بعد تغییری به رویه همیشگیم بدم برای همین فکر کنم راهمون همینجا جدا بشه بهتره!

 

 

 

 

 

#پارت۱۸٠

#آبشارطلایی

 

 

 

لحنم محکم بود اما قلبم از ناراحتی مچاله شده بود.

 

 

باید قبول می‌کردم که در این چند وقت بخاطر کوبش های شدید او زیادی مقابله این مرد نَرم شده بودم اما برای کسی مانند من که زیادی سرد و گرم روزگار را چشیده، حتی عشق هم نمی‌توانست کاری کند که زیربار هر چیزی بروم!

 

 

و کسی چه می‌دانست شاید هم درستش همین جدا شدن بود!

 

 

شاید درستش این بود زیربار منت مردی که به او ارباب می‌گفتند، نروم!

 

 

-ببین کی داره اینو میگه… کسی که همین چند وقت پیش داشت التماس می‌کرد تا استخدامش کنیم!

 

 

مردمک های اشکی‌ام میانه چشم هایش جا به جا میشد و قطعاً این بدترین عادته انسان ها بود!

 

 

هنگامه دعوا و ناراحتی تماماً زخم های طرف مقابلشان را هدف می‌گرفتند تا مطمئن شوند نیش سمی شان آغشته به خونه کسی که عصبانی‌شان کرده، شده!

 

 

هیچ جوابی برای او نداشتم و صد البته که نمی‌توانستم اعتراف کنم چرا برای نزدیکشان شدم تا آن حد خودم را به آب و آتش زدم!

 

 

نمی‌توانستم اعتراف کنم اما در تصمیم مصمم‌تر شدم.

 

 

نباید از او کمک می‌گرفتم.

باید برای دریایم به دنباله یک راه نجات دیگر می‌رفتم.

 

هر طور حساب می‌کردی زیربار منت مردی رفتن که اگر می‌فهمید اول با چه قصدی نزدیکش شده‌ام حسابم با کرام الکاتبین بود، انتخابه عاقلانه‌ای نبود!

 

 

قدمی برداشتم تا هر چه زودتر و قبله آنکه تحت تاثیر احساساتم قرار بگیرم از مقابله دیدم بروم اما با اولین قدمم یک دستش محکم ساعدم را گرفت و آن یکی دستش هم دور کمرم حلقه شد.

 

 

در کسری از ثانیه تقریباً در آغوشش فرو رفته و به سینه‌ی مردانه‌اش سنجاق شدم.

 

 

_♡_

 

 

 

 

#پارت۱۸۱

#آبشارطلایی

 

 

 

شهراد:

 

 

نمی‌توانست بگذارد این آهوی فراری انقدر راحت برود.

 

 

به چشم های اشکی‌اش خیره شد و شبیه شیری که غرش می‌کند، لب زد:

 

-ازت خواستم فقط باهام صادق باشی، دلیله بلبل زبونی کردنتو نمی‌فهمم!

 

 

دنیز به سختی بزاق گلویش را قورت داد و شکستگی در چشمانش به وضوح دیده میشد.

 

 

-ولم کنید می‌خوام برم.

 

 

لب هایش رو به بالا کشیده شد.

 

 

-می‌خوای بری؟ جداً؟ اما حرف هایی که عماد زد خونه مکان مانند و دزدی چیزی نیست که بتونی خیلی راحت و بی‌اهمیت بذاریشون و بری!

 

 

دنیز ناراحت و لجبازانه دوباره تکرار کرد:

 

-گفتم می‌خوام برم!

 

 

بی‌اعصاب با هر دو دست بازوی دخترک را فشار داد و تکانی به تنه نحیفش وارد کرد.

 

 

-منم گفتم بیخود می‌کنی قبله اینکه همه چی رو بهم بگی پاتو بذاری بیرون! نمی‌فهمی؟ من بچه هامو دسته تو سپردم و…

 

 

و بالأخره دروغگوی زیبا فوران کرد و صبرش به سر رسید.

 

 

-چی رو نمی‌دونستی؟ بخاطر چی الآن دارید منو بازخواست می‌کنید؟ بخاطر عطا و کاراش؟ چون اون از دوستت دزدی کرده عصبانی‌ای؟ شرمنده اما من یادم نمیاد بابامو یه مرد متشخص و با درک نشون داده باشم من…

 

 

قطره اشکی از چشمانه زیبایش سقوط کرد و لرزیدن شدید تنه دخترک آلارم هشدار را در ذهنش روشن کرد.

 

 

-برای همین کمکتو قبول کردم، برای اینکه بتونم اون مرد که  از بابا بودن چه عرض کنم از انسانیت هیچی حالیش نمیشه‌رو شکست بدم و بتونم خواهرمو از دستش نجات بدم اینجام!

 

-…

 

 

-من خودم به شما گفتم بابام چه شیطانیه. حالا حسابه چی رو دارید ازم می‌پرسید؟ حقیقتی که خودم از قبل بهش اعتراف کردم و شاهدش بودین و یا گذشته‌ای که ذره‌ای بهتون ربطی نداره رو؟!

 

 

چشم های سرخ، صورت کبود شده، دست های لرزانه کوچکش و تنی که انگار روی ویبره رفته بود، هشدارها را بلندتر کرد و آنقدر در این راه عمر و تحصیل و تجربه داشت که بداند دروغگوی هزار چهره تنها چند ثانیه تا یک شوک عصبیِ بزرگ فاصله دارد.

 

 

پس تصمیمش را گرفت و ثانیه‌ای بعد همانطور که با هر دو دست محکم دخترک را میانه فشار می‌داد و از ته دل او را در آغوش گرفته بود، لب هایش را به پیشانی عرق کرده دنیز چسباند و شوک را به سلول و سلول دخترک هدیه داد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 154

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساجده
ساجده
11 روز قبل

ای کاش یکی هم بود که منو اینجوری بغل می کرد و می بوسید😥

بانو
بانو
پاسخ به  ساجده
11 روز قبل

نیع آخه😐😐😐😐😐

me/
me/
پاسخ به  بانو
11 روز قبل

چوخ موافق

خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

ممنون فاطمه جان کاش پارتا رو طولانیتر میکردی

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x