6 دیدگاه

رمان آس کور پارت 116

4.5
(106)

 

_ خفه شو لعنتی… خفه شو…

حامی به جان در افتاده بود و مشت های پشت سر همش را روی آن میکوبید.
انگار زجری که میکشید را از طریق انگشتانش خالی میکرد.

سراب چشم از آن صحنه گرفت و شک نداشت قلبش از حرکت خواهد ایستاد.

کف دستش را روی صورتش گذاشت و از سوزشش لبخند محوی زد. کارش تمام شده بود و دیگر حتی نیم نگاهی هم حواله ی حامی نکرد.

ویرانه ای که ساخته بود، دیدن نداشت…

بغضی که چند ساعتی میشد کنج گلویش پهن شده و عمیقا نیاز به شکاندنش داشت را پس زد.

_ الانم میخوام برم پیشش، چند ماهه منتظر این لحظه ام!

میدانست صحبت از این مورد تنها راهیست که دارد تا حامی رهایش کند و به چشم آخرین راه نگاهش میکرد و حالا مجبور شده بود.

مطمئن بود حرفهایش تا ابد در ذهن حامی باقی میماند اما چاره ای نداشت.

نگاهش به مقابل پایش بود و سخت در حال جنگ با چشمانش که مبادا ببارند و هر چه رشته بود پنبه کنند.

_ چیکار کردی با من؟ جونم شده بودی…
چیکارم کردی؟ قلبم داره میسوزه…
همه چیزم شده بودی… چجوری کمر راست کنم؟
سراب… سراب…

دیگر نتوانست به مقاومتش ادامه دهد. سر بلند کرد و نگاه خیسش را به حامی دوخت.

سرش را به در چسبانده بود و زیر لب و با صدایی لرزان که حاصل گریه بود، انگار داشت با خودش حرف میزد.

بند بند انگشتانش به سرخی خون مزین شده بود و شانه هایش از گریه ای که رفته رفته شدت میگرفت، می لرزید.

دستان سراب روی قلبش چنگ شدند و اگر یک دقیقه ی دیگر میماند، رفتنش غیر ممکن میشد.
التماس های حامی پایش را سست کرده بود.

_ نذار از دستت بدم سراب… تو رو خدا نذار…

آس‌ِکـــور, [17/05/1402 10:12 ب.ظ] #پارت_۴۲۴

واقعا قلبش از حرکت ایستاده بود یا خودش همچین فکری میکرد؟
چرا صدایی از آن ماهیچه ی کوچک مزخرف در نمی آمد؟ حتی تکان هم نمیخورد…

دستانش برای در آغوش کشیدن حامی التماسش میکردند اما با فرو کردن ناخن هایش در پوست یخ زده شان، صدایشان را برید.

خودِ داغان و از هم پاشیده اش را جمع و جور کرد و بی نفس از اتاق بیرون رفت.
لحظه ای تعلل هم جایز نبود.

اولین لباسی که در جالباسی دید چنگ زد و بی دقت پوشید.
داشت میمرد و همه چیز مقابل نگاهش تار شده بود.

حتی ندید به جای کفش، دمپایی های پلاستیکی حیاط را پا زده و آن شلوار گل گلی و مانتوی گشاد زیادی وصله ی ناجورند به تن کوفته اش.

تنها صدایی که میشنید لخ لخ دمپایی ها بود و وای، واقعا قلبش نمیزد؟

نزدیک در بود که صدای خشدار حامی پاهایش را قفل زمین کرد.

_ نرو… بمون…

قدمی به سمت در برداشت و آخ از حامی که با تمام دیده و شنیده هایش هنوز او را میخواست.

_ حامیتو تنها میذاری؟ چیکار کنه بی تو؟ نمیدونی زندگی بدون تو رو دیگه بلد نیست؟
اصلا… اصلا مگه چقدر اوضاع بده که نشه درستش کرد؟

میدانست حتی اگر راغب و ریز و درشت آدمهایش را به کام مرگ بفرستد، راغب روحش را برای آسیب زدن به او میفرستد.
محال بود دست از سرش بردارد.

اگر ذره ای امید داشت، دنیا دنیا هم که می آمدند او از حامی اش نمی گذشت.

مگر میشد شکستن یک مرد را دید و طاقت آورد؟
مگر اوی عاشق از سنگ بود؟
اصلا عجیب بود که تا همین جایش را هم تاب آورده و هنوز سر پا بود.

جواب التماس چشمانش را داد و برای باریدن همراهیشان کرد. با همان چشمان بارانی مرد پشت سرش را پشت سر گذاشت و اما روحش تا ابد در آن خانه باقی میماند.

رفت و بالاخره همه چیز تمام شد…

آس‌ِکـــور, [18/05/1402 10:34 ب.ظ] #پارت_۴۲۵

_ همینجاست خانم؟

با صدای مرد راننده چشم گشود و با دیدن در عمارت سری تکان داد.
صدایش از شدت گرفتگی نامفهوم به گوش راننده رسید.

_ صبر کنین… میگم کرایتونو بیارن.

پسرک جوان که پی به حال نامساعدش برده بود، دلسوزانه سری تکان داد.
ماشین را خاموش کرده و با نگرانی سمت سراب برگشت.

_ کمکتون کنم؟

رمقی در تنش نمانده بود تا سر سنگین شده اش را تکان دهد. پلک هایش را با مکث بهم کوبید و تشکری زیر لبی کرد.

_ ممنون، نیازی نیست.

ساعتها در کوچه و خیابان های شهر راه رفته و زار زده بود.
از دست رفتن آن عشق عزاداری هم داشت…

همچون سربازی تازه از جنگ برگشته بود. سربازی که همه فکر میکردند تنها بازمانده ی جنگ است و فقط خودش بود که میدانست با هر مرگی که به چشم دیده، یکبار مرده است.

سلانه سلانه سمت عمارت رفت. دستش را روی زنگ گذاشت و بلافاصله در باز شد.

از این عمارت بیزار بود، نیامده دلش برای آن خانه ی کوچک و در زهوار در رفته اش تنگ شده بود.

مظفر را دید که دوان دوان سمتش می آید. سرفه ای کرد و لبه های مانتوی نازکش را بهم چسباند.

هوا زیادی سرد بود یا از دست دادن گرمای عشق حامی این سرما را به جانش هدیه داده بود؟

_ خانم؟ حالتون خوبه؟

سرفه ی دیگری کرد و معده اش تیر کشید. با درد کمی به جلو خم شد و قبل از اینکه مظفر به دادش برسد، دست بالا برد.

_ خوبم، برو کرایه ی این تاکسیه رو بده.

مظفر که دلش رضا نمیداد دخترک را در این حال و روز رها کند، سرجایش ایستاده بود.
حس میکرد هر لحظه ممکن است از حال برود.

_ دوباره حرفمو تکرار کنم مظفر؟!

آس‌ِکـــور, [19/05/1402 09:57 ب.ظ] #پارت_۴۲۶

فریاد خشمگین سراب مجابش کرد تا کاری که خواسته بود را عملی کند.
چشم گویان سمت در دوید و سراب پریشان را به حال خود رها کرد.

مشتش را به معده اش فشرد و راست ایستاد. نگاه نفرت باری به عمارت انداخت و پاهایش را تکان داد.

_ کاش رو سر هممون خراب بشی، عین جهنم میمونی…

حال جسمانی اش تعریفی نداشت. اوضاعش از دیروز بدتر شده بود و اینبار واقعا آرزوی مرگ داشت.

_ منِ سگ جونِ کثافت لایق مردنم نیستم آخه…

با خودش حرف میزد… حرف که نه، هر چه از میان لبهایش خارج میشد بیشتر به هذیون میماند.

همه چیز را دو تا میدید، سرش به دوران افتاده بود و غده ای سرطانی را وسط گلویش حس میکرد.
انگار چیزی شبیه به غمباد به جای خون در رگهایش جاری بود.

_ انگار دارم تموم میشم… کاش بشم، کاش…

دستش را بند دیوارهای منحوس و کثیف عمارت کرد. دیوارهایی که از تک تکشان خون افراد بی گناه میچکید.

بوی خون زیر بینی اش پیچید و عقی زد. چیزی در معده اش نبود و با هر عقی که میزد ذره ای از جانش را بیرون میریخت.

_ این چه سر و شکلیه؟ با توام، چه مرگته؟

صدای راغب گوشش را پر کرد و بی جان خندید. سر و شکلش مگر چه بود؟
سر و شکل یک انسان مرده مگر چطور میشد؟

هر چه پلک زد تصویر راغب واضح نشد. همه چیز تار بود و تار بود و تار…

تمام عمارت دور سرش چرخید و او برای رسیدن به راغب دست دراز کرد.

_ راغب بریم، بریم یه جای دور…

آغوش راغب را به خوبی میشناخت. سالهای مدیدی را در آن آغوش زیسته بود.

پلک هایش یکدیگر را به آغوش کشیدند و صدای راغب در ذهنش دور و دورتر شد.

_ چیکار کردی با خودت؟ باز کن چشماتو ببینم… سراب… مظفر… مظفر کدوم گوری موندی؟

آس‌ِکـــور, [21/05/1402 10:06 ب.ظ] #پارت_۴۲۷

با سردرد بدی چشم باز کرد و انقدر شدت دردش زیاد بود که بلافاصله پلک هایش را محکم روی هم فشرد.
حس میکرد هزاران اسب همزمان روی سرش یورتمه میروند.

دستش را به سرش رساند و ناله ی تو گلویی کرد. کف دستش را به پیشانی اش فشرد و سعی کرد بنشیند.

نیم خیز شده بود که صدایی آرام و خوفناک را از کنارش شنید و بی اختیار به دستورش عمل کرد.

_ برگرد تو جات!

سر جایش برگشت و به آرامی نگاهش را به کنارش دوخت. با دیدن راغب آهی کشید، پس خواب نبود…

چه میشد اگر چشم باز میکرد و خودش را در حیاط آن خانه، کنار آن حوض کوچک یا حتی کنار گلدان های روی ایوان میدید؟

_ بدون مدارک برگشتی، مثل قبل دل و جرات پیدا کردی سراب!

لعنت به او و مدارکش، مگر حالش را نمیدید که هنوز پیگیر آن لعنتی ها بود؟!

با انزجار رو گرفت و نگاهش را به سقف داد. مدام تصویر حامی مقابل چشمانش پدیدار میشد.
چانه اش از بغض لرزید، یعنی حامی حالا در چه وضعی بود؟

_ خوبه… خوبه… رفتی تو جلد سرابی که هنوز پاش به اون محله باز نشده بود، همون‌ دختر تخس و سرکشی که داشتم.

قهقهه ی جنون آمیز راغب ذهنش را متلاشی میکرد. چقدر دیر فهمیده بود که از این مرد بیزار است.

دندان هایش را بهم فشرد تا لرزش چانه اش را از دید راغب پنهان کند. به کمک دستانش خودش را بالا کشید و به تاج تخت تکیه زد.

نگاهی سرسری به اتاقش انداخت. همه چیز مثل سابق باشکوه بود، جز قلب ویران او که هیچ شکسته بندی نمیتوانست شکسته هایش را دوباره کنار هم بچیند.

_ مدرکی وجود نداره، هیچی!
انگاری فرستادنت دنبال نخود سیاه راغب خان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233728 3512

دانلود رمان سمفونی مردگان 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد…
IMG 20230123 235746 955

دانلود رمان آمیخته به تعصب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه…
دانلود رمان اکو

دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و…
photo 2020 01 09 01 01 16

رمان تاوان یک روز بارانی 0 (0)

6 دیدگاه
  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…    
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
\Me
\Me
3 ماه قبل

درسته زیادی غمگین نیست ولی به یاد خاطرات زنده شده بد صحنه ی تلخی شد.

Bahareh
Bahareh
3 ماه قبل

طفلکی حامی 😔😔

رهگذر
رهگذر
3 ماه قبل

الهیی بمیرم برای حامی
دلم برای حامی خیلی میسوزه کاش سراب حقیقت میگفت شاید میتونستن باهم یه نقشه برای راغب بکشن

شیما
شیما
3 ماه قبل

سراب و حامی درده هر دو تا تجربه کردم بد زمین خوردم فقط برای اینکه چرا روستا نمی مونم ترکم کرد نامزدمه فقط یک کلام گفت فقط طلاق الانم دردش مهریه س که طلاق نمیده دردش نفقه س میگه بگذر تا بگذرم 😭😭😭😭😭😭😭😭بخاطره پول نمی خواد بگذره نه خوشگل بود نه خوش هیکل بود هیچی نداشت فقط من ضعیف بودم زود دل بستم

P:z
P:z
پاسخ به  شیما
3 ماه قبل

برات آرزو میکنم که به آرامش برسی عزیزم

شیما
شیما
پاسخ به  P:z
3 ماه قبل

ممنون عزیز اما تنها مرگ آرومم می کنه یا یه زندگی بهتر

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x