2 دیدگاه

رمان آس کور پارت 119

4.4
(117)

 

چند لحظه ای زیر نگاه خیره و دلسوزانه ی خدمتکارها ماند. چقدر ترحم برانگیز شده بود…

قلبش از شدت خشم تند میکوبید و کاسه ی سرش داغ شده بود.
هنوز سیاه پوش آن عشق بود و راغب اینطور وقیحانه، انگار نه انگار که زندگی اش را بر باد داده، تحقیرش میکرد.

_ به چی زل زدین؟ گم شین ببینم…

فریادش خدمتکارها را متفرق کرد و با پشت پا لگدی به در کوبید اما هنوز هم چیزی از خشمش کم نشده بود.

تمام حرکاتش از روی حرص و هیستریک بود. پله ها را با سرعت پایین رفته و خودش را به سالن تمرین رساند.

راغب را روی تردمیل دید و با قدمهایی که محکم به زمین میکوبید سمتش رفت.

دست دراز کرده و هدفون را از روی گوشش کشید.

_ داری چه غلطی میکنی راغب؟ هدفت از این کارا چیه؟

راغب بی تفاوت به کارش ادامه داد و از گوشه ی چشم صورت سرخ شده اش را نگریست.

_ غلطای زیادی کردم، یکیشم اعتماد به تو بود!

سراب دندان قروچه ای کرده و مشت محکمی به بازوی عضلانی راغب کوبید.
تردمیل را خاموش کرده و کف دستانش را به سینه ی اش فشرد.

_ چی تو سرته؟

_ مطمئنی دلت میخواد بشنوی؟!

روزهای اول را صرف التماس به او برای بخشیدن جان حامی و خانواده اش کرد اما راغب تمام مدت سکوت کرده و دست روی دست گذاشته بود.

مثل روز برایش روشن بود که نقشه ای در سر دارد و حالا بفرما، این هم سند و مدرکش!

درمانده دست میان موهایش برد و کمی کشیدشان. نمیدانست از دست راغب سر به کدام بیابان بگذارد.

_ کاریشون نداشته باش راغب، میشم همونی که تو میخوای، هر چی بگی همون میشه… فقط تمومش کن.

آس‌ِکـــور, [04/06/1402 10:19 ب.ظ] #پارت_۴۳۹

راغب دوباره تردمیل را روشن کرده و با نگاهی به ساعت مچی اش، دویدن را از سر گرفت.

_ درست همون لحظه ای که جرات کردی منو تهدید کنی فرصتت سوخت عزیزم!

قبل از اینکه سراب مجالی برای صحبت پیدا کند، هدفون را دوباره روی گوشش گذاشته و بی توجه به دخترک پریشان پچ زد:

_ برو بیرون و منتظر اومدن آرایشگرت باش!

سراب آشفته حال چرخی دور خود زد. هیچ ایده ای برای نجات جانشان نداشت و اگر میتوانست همینجا راغب را میکشت.

تصور کاری که راغب قرار بود با عزیزانش بکند تنش را میلرزاند. نگاه ملتمس و عاجزی به راغب انداخت اما راغب انگار اصلا او را نمیدید.

فعلا مجبور بود به سازش برقصد. با شانه هایی افتاده نزدیک راغب شد و آنقدر خیره نگاهش کرد که راغب کلافه سمتش برگشت.

یک سمت هدفون را عقب کشیده و اخم آلود سری تکان داد.

_ بگو!

_ اون اشتباهو من کردم، من ازت سرپیچی کردم، من…
هیچکس دیگه ای مقصر نیست، منو تنبیه کن… بذار تقاص کارمو خودم بدم.

نیشخند یک وری راغب همچون زهر بود و کامش را تلخ کرد. دست پیش برد و چانه ی ظریف سراب را میان دو انگشتش فشرد.

_ عروسک من… واسه تنبیهت زیادی عجولی، نگو که دلت برام تنگ شده!

_ التماست میکنم…

انگشت شستش را به نرمی روی لبهای سراب کشید و تکخندی زد.

_ اگه میدونستی هر بار که خودتو واسه اون حروم زاده ها به در و دیوار میکوبی چقدر منو عصبی تر میکنی، آرزو میکردی لال باشی!

پلک سراب پرید و نفس کشیدن را از یاد برد. راغب بیش از حد رویشان حساس شده بود و او هم این حساسیت را تشدید میکرد.

_ یه مهمونی بزرگ تو راهه، واسش آماده باش!

آس‌ِکـــور, [05/06/1402 06:07 ب.ظ] #پارت_۴۴۰

بی قرار بود و یک جا بند نمیشد. از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمی آمد داشت دیوانه میشد.

_ خب عزیزم، دیگه وقتشه که موهاتو بشوریم.

در آینه نگاهی به فویل های پیچیده دور موهایش انداخت و دستان کوچکش را مشت کرد.
شده بود ملیجک دربار راغب!

دانه ی دانه ی فویل ها باز و بار سنگینی شان از گردنش برداشته شد. تکانی به گردنش داد و خسته و بیحال سمت حمام رفت.

خیال میکرد به رنگ کردن موهایش رضایت میدهند اما دست بردار نبودند. از پاکسازی پوست صورت گرفته تا پدیکور و مانیکور، همه را برایش انجام دادند.

خون خونش را میخورد اما عملا جرات مخالفت هم نداشت.
تمام اعضای بدنش به درد افتاده بودند و پلک هایش در جستجوی خواب مدام یکدیگر را به آغوش میکشیدند.

خانم چهل و اندی ساله ای که مدتها میشد نقش آرایشگر شخصی اش را به عهده داشت، مشغول جمع کردن کیف بزرگ لوازمش شد.

باورش نمیشد بالاخره قرار است از شرش خلاص شود. لبخند پت و پهنی زد و دست و پایش را تا جایی که میشد کشید.

_ حتی نمیتونم چشمامو باز نگه دارم…

زن با گشاده رویی خندید و در تایید حرفش سری تکان داد.

_ خیلی زمان برد اما نتیجه عالیه، از اون سادگیِ دخترونه ای که داشتی کلی فاصله گرفتی عزیزم.

_ خیلی وقته فاصله گرفته!

آمدن راغب لبخند هر دویشان را از بین برد. قاتل تمام حس های خوب بود این مردک رذل و دیوانه.

چهره ی ماتشان را دید و دست به سینه جلو آمد.

_ وقت داری؟

مخاطبش زن آرایشگر بود که گیج و سوالی نگاهش کرد.

_ برای چی آقا؟

نگاه خبیث و معناداری به سراب انداخت و ابرو بالا انداخت.

_ یه خال بزنی رو تنش!

آس‌ِکـــور, [06/06/1402 10:01 ب.ظ] #پارت_۴۴۱

حرکت دستگاه را روی سینه اش حس میکرد و دستانش مشت شده بودند. حق اعتراض نداشت و در حال حاضر حرف، حرف راغب بود.

هر بار که دستگاه را برمیداشت و دوباره روی پوستش حرکت میداد، مور مورش میشد.
در دلش انگار رخت میشستند از اینکه نمیفهمید چه در سر راغب میگذرد.

تا قبل از این گمان میکرد راغب را به خوبی میشناسد اما حالا انگار غریبه ای بود که حدس حرکت بعدی اش غیر ممکن به نظر میرسید.

خنکای چیزی را روی سینه اش حس کرد و بعد دستمالی که رویش کشیده شد.

_ تموم شد آقا، پسند میکنین؟

نفس حبس شده اش را بیرون داد و پوزخندی رو به زنی که برای چند اسکناس بیشتر داشت خوش رقصی میکرد زد.

_ بدن منه، از اون میپرسی؟!

زن طنازانه خندید و دندان های یک دست و لمینت شده اش را در معرض دید قرار داد.

_ نیست سفارش آقا بود، فکر کردم ایشون باید بپسندن عزیزم!

_ اشتباه فکر کردی عزیزم!

عزیزم هایشان از هزار فحش و ناسزا بدتر بود و هر سه معنی پنهان پشتشان را میفهمیدند و به روی خود نمی آوردند.

راغب ته سیگارش را درون زیر سیگاری فشرد و دود از میان لبهایش بیرون زد. شق و رق ایستاد و با صلابت نزدیک تخت شد.

به لطف ورزش ها و تمرینهای سنگین و هر روزه اش بدن سلامت و سرحالی داشت.

هم سن و سالانش حداقل کمی کمر خم کرده بودند اما او چنان محکم قدم برمیداشت که هر زنی را مجذوب خود میکرد.

نوک انگشتش را روی خالکوبی مورد نظرش کشید و چشمانش برقی زد. دقیقا همانی شده بود که میخواست.

_ کارت خوب بود، میتونی بری.

انگشتش را دورانی و عامدانه به نوک سینه ی سراب رساند و آرام به بازی اش گرفت.

_ وقتشه حرف بزنیم!

آس‌ِکـــور, [07/06/1402 09:58 ب.ظ] #پارت_۴۴۲

سراب زیر دستش لرزید اما لرزشش مانند سابق از لذت نبود، اینبار تماما پر بود از نفرت و انزجار.

نگاه بدی به راغب انداخت و چینی به بینی اش داد. خودش را روی تخت عقب کشید و سعی کرد خالکوبی روی سینه اش را ببیند.

چند عدد پشت سر هم بود اما چیزی ازشان نمیفهمید، مخصوصا از این زاویه ای که بهشان زل زده بود.

هر دو منتظر خروج زن آرایشگر بودند و در سکوت و با نگاه هایشان برای هم خط و نشان میکشیدند.

همین که در بسته شد سراب مهری که بر دهانش کوبیده بود را شکست و عصبی از کارهای بی ربط و بی معنی راغب غرید:

_ این کارا یعنی چی؟ چی میخوای دقیقا؟
بازیم نده راغب، رک و پوست کنده بگو چی میخوای.

راغب دست پشت گردنش برد و خودش را روی تخت انداخت. موهای پس سرش را خاراند و یک سمت لبش بالا رفت.

_ باید یکی رو مجبور کنی چیزی که ما میخوایم رو امضا کنه، بدون اینکه بفهمه چه کلاه گشادی داره سرش میره!

ابروهای سراب بالا پریدند و مغزش شروع به تحلیل موقعیت کرد. عجیب به نظر میرسید اما انگار راغب به او نیاز داشت!

_ هوم، کی هست اونوقت؟!

میتوانست دستِ بالا را بگیرد و در ازای کاری که از او میخواست، او هم شرط و شروط خودش را بگذارد.

راغب اگر کس دیگری را برای کارش داشت ابدا از او چنین درخواستی نمیکرد. قطعا دستش زیر ساطور سراب بود!

در چهره ی راغب چیزی مشخص نبود اما در چشمانش چرا. حرصی که از چشمانش ساطع میشد، شد نور امید و در قلب سراب تابید.

_ رجبی!

نیازی به فکر کردن نداشت تا آن مردک هیز و بی ناموس را به یاد آورد.
بدون مکث و تعلل انگشت اشاره اش را بالا برد و با قطعیت لب زد:

_ محاله!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۱۴۰۲۴۳۳۱۴

دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی 5 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره…
Negar ۲۰۲۱۰۶۰۱ ۰۱۵۶۵۸

رمان اشرافی شیطون بلا 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
سکوت scaled

رمان سدسکوت 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۸ ۱۷۴۷۲۵۸۴۲

دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۳ ۲۳۱۴۰۶۳۸۵

دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۶ ۱۴۳۳۳۳۳۳۳

دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی برزگر
نازی برزگر
3 ماه قبل

قادر خان خواهش میکنم لطفا کمک کن تا اونجا ایمیلم درست بشه مشکل رمز ندارم ایمیل رو قبول نمیکنه اگر راهنمایی کنید ممنون میشم الان 10 روز از اشتراک خارج شده

توکای بدبخت
توکای بدبخت
3 ماه قبل

ای خدا نمیدونم به درد کدوم بسوزم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x