تقه ای به در خورد و حاج خانم دستپاچه و هول، خیسی صورتش را گرفت.
_ آماده این خانمم؟
صدای حاج آقا را که شنید، خم شد و صندل های راحتی را پای سراب کرد. گلویی صاف کرده و در حالی که گونه ی سراب را نوازش میکرد گفت:
_ آره عزیزم بیا تو.
حاج آقا برگه ی ترخیص به دست وارد اتاق شد و از دیدن وضعیت سراب سری به تاسف تکان داد.
دخترک دقیقا شبیه دیوانه ها شده بود.
حاج خانم دست میان موهای زبر شده و کثیف سراب برد و دلسوزانه نوازشش کرد.
حتی تصور رنج هایی که کشیده بود هم سخت بود…
با گیره ی کوچکی موهایش را بسته و روسری ساده ای را روی سرش انداخت. گره اش را شل بست و دست زیر بغل سراب انداخت.
_ پاشو مادر، پاشو بریم خونه دور سرت بگردم.
سراب به هیچ کدام از حرف ها و کارهایشان واکنشی نشان نمیداد. قلب حاج آقا برای حال و روزش گرفت و دستی به صورتش کشید.
_ کاش اون شب به حرفاش گوش میکردم، شاید الان همه چیز طور دیگه ای بود.
حاج خانم آهی کشید و با اینکه به خود قول داده بود به خاطر نوه ی کوچکش قوی بماند، اما نتوانست در برابر پر و خالی شدن کاسه ی چشمانش مقاومت کند.
_ خودتو سرزنش نکن، تو اون وضعیت هر کس دیگه ای هم جای تو بود باورش نمیکرد.
حاج آقا که این مدت مدام در افکارش به گذشته پل میزد و چند باری را که سراب سعی داشت با او صحبت کند و نشده بود را به یاد می آورد، شرمنده سر به زیر انداخت.
همان وقت ها نباید از کنار تشویش نگاه سراب راحت می گذشت… کوتاهی کرده بود و تاوانش را با درد کشیدن عزیزانش میداد.
_ این بچه چند باری خواست باهام حرف بزنه، چرا همون موقع نفهمیدم دردش چیه؟
همه ی اینا تقصیر منه، نمیتونم خودمو ببخشم…
#پارت_۵۳۳
سراب میانشان ایستاده و با شانه هایی افتاده، نگاه تو خالی اش را به جلو داده بود.
حاج خانم فین فین کنان مانتوی جلوبازی را روی شانه های سراب انداخت و دستانش را از آستین هایش رد کرد.
ناامید و درمانده به صورت رنگ پریده اش زل زد و گرفته نالید:
_ خوب میشه مگه نه؟ یعنی دوباره میخنده؟ چشاش برق میزنه؟ بهم میگه مامان؟
حاج آقا سر همسرش را به آغوش کشید و دلداری اش داد. نگفت که ته دلش را شک و تردید به اسارت گرفته و حتی ذره ای بابت خوب شدنش اطمینان ندارد.
نگفت امیدی برای بهتر شدن دختر از دست رفته ی مقابلش نمیبیند.
نگفت و اجازه داد این خیال های خوش کمی همسرش را آرام کند.
شانه ی سراب را فشرد و نفس عمیقی کشید. خدا را چه دیدی؟ اصلا شاید همه چیز به روال سابق برمیگشت…
لبخند محو و مردانه ای به روی سراب پاشید و میدانست سراب حتی متوجهش هم نخواهد شد.
آرام بازویش را نوازش کرد و با لحن پدرانه ای که سراب مدتها در حسرت شنیدنش بود گفت:
_ خیلی دلمون برات تنگ شده، زود خوب شو باباجان…
سراب تکانی خورد و یک کلمه شروع به زنگ زدن در سرش کرد. مدام تکرار میشد و صدا رفته رفته بلندتر و واضح تر به گوشش میرسید.
باباجان…
باباجان…
باباجان…
تمام وقت هایی که با آن صدای گرم و مهربانش «باباجان» را نثار او میکرد، سراب در دریایی از حسرت و افسوس دست و پا میزد و با خود میگفت ای کاش راغب هم کمی شبیه حاج آقا بود.
غافل از اینکه مرد خوش قلب و مهربانی که چند ماهی پدرانه او را «دخترم» میخواند، پدر واقعی اش است…
#پارت_۵۳۴
آن کلمه آنقدر در سرش طنین انداز شد که غیرارادی سر سمت حاج آقا چرخاند و بدون پلک زدن خیره اش شد.
حالا به جز بچه ی حرام زاده ای که در شکمش داشت، فکرهای دیگری هم در ذهنش چرخ میخورد.
چرا پدر و مادرش دنبالش نگشتند؟
چرا او را از دست راغب نجات ندادند؟
چرا اجازه دادند دخترکشان زیر تن کثیف راغب بزرگ شود؟
اگر در میان خانواده ی خودش بزرگ میشد حالایش چگونه بود؟
دوستش نداشتند که دنبالش نگشتند؟
و هزاران هزار چرا و علامت سوال دیگر که دلش میخواست جواب تک تکشان را بداند اما میدانست که چه؟
دانستن، کدام دردش را التیام میبخشید؟
دانستن، کدام اتفاق را از ذهنش پاک میکرد؟
تجاوزهای راغب به جسم و روحش را؟ یا عذاب وجدان خوابیدن با پدر خودش که تمام این سالها گریبانش را چسبیده بود؟
اصلا اگر میدانست زندگی اش سر و سامان میگرفت؟
کودک حرام زاده اش حلال زاده میشد؟
ازدواج و هم خوابگی با برادر خودش چطور؟ آن هم پاک میشد؟
نم اشک چشمان بی روحش را برق انداخت و حاج آقا مات و مبهوت به اویی که بعد از چند روز بالاخره به اتفاقات اطرافش واکنش نشان داده بود، نگریست.
تکخند آرام و ناباوری زد و دستش دور کمر سراب حلقه شد.
او را جلو کشیده و آغوش گرم و پر محبتش را به او ارزانی داشت.
_ شنیدی حرفامو؟ آره دخترم؟ منو یادت اومد؟
سرابِ درمانده و شکست خورده، حتی نمیتوانست از آن آغوش پدرانه لذت ببرد.
برآورده شدن آرزوی کودکی اش، خانواده داشتن، بهای سنگینی داشت و او داشت این بها را با جان خود میپرداخت…
لبهای خشکیده اش را از هم فاصله داد و بی جان لب زد:
_ با… با…
«بابا» ی بی جان او در «بابا» ی قرص و محکم حامی گم شد و به آنی یخ بست…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 124
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس کسی که بچه ی یاشاس سراب نیست …حامیه 🙂
الان درمیاد که حامی پسرشون نیست فقط بزرگش کردن
باید هرچه زودتر حرف بزنه. مجبوره که حرف بزنه. هم برای رها شدن خودش از این همه عذاب، هم برای روشن شدن تکلیف بقیه. باید بدونن با کی طرف هستند و طرف تا چه اندازه کینه داره و دقیق چی میخواد
چرا این رمان اینجوری شد؟
بگین که حامی پسر واقعی حاج اقا نیست
آخییی دلم برای سراب آتیش گرفت
فاطمه چون تو رو خدا یه پارت دیگه بده جون من🥺
خسته هم نباشی❤️
آخخخخخخ من بمیرم واسه حامی وای اگه واقعنی داداشش باشه وااااااای…..
طفلی سراب چه عذابی میکشه
فصل دوم آواي توكا كي قرارِ بياد ؟؟؟ داره فصل يكو فراموشمون ميشه
هر موقع بیاد باید اول پارت اخرو بخونیم تا یادمون ییاد چی به چیه
اوای توکا تو کانال تلگرامشون پارت گذاری میشه