_ بابا… اینجایین؟ تموم شد کارا؟
حاج خانم وحشت زده و از پس شانه ی همسرش به حامی نگاه کرد و آرام نالید:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
حساسیت سراب روی حامی را فهمیده بودند و تا جای ممکن او را از سراب دور نگه میداشتند.
فقط مواقعی که سراب خواب بود، چند دقیقه اجازه ی دیدنش را میدادند و تمام سهمش از سراب دیدن چهره ی غرق خوابش بود.
_ برو بیرون مادر، مام الان میایم.
حامی که سراب را در آغوش پدرش دید، ذوق زده از بهبود وضعیتش لبخند عمیقی زد و بی توجه به وحشت مادرش، با دلتنگی و بیتابانه نزدیکشان شد.
_ میبینم که عشق من بهتر شده، الهی حامی فدای تو و اون فسقلی بشه…
مردی که هنوز هم عاشقانه میپرستید، برایش حکم ملک الموت پیدا کرده بود.
هر بار دیدنش و شنیدن صدایش جنین توی شکمش را در سرش پررنگ تر میکرد و این واقعیت که او برادرش است، همچون خاری تیز و سمی قلبش را از هم میشکافت.
حامی همان عشق ممنوعه ای بود که تا خرخره درونش رفته و این ممنوعه بودن روزگارش را سیاه کرده بود.
با وجود آن میوه ی ممنوعه تری که ثمره ی این عشق بود، نه راه پس داشت و نه میتوانست ادامه دهد…
همین که دست گرمش را با ذوق و هیجان به بازوی سراب رساند، قلب سراب از حرکت ایستاده و چشمانش گشاد شد.
نفسش به شماره افتاد و تمام نورون هایش شروع به فروپاشی و جیغ و داد کردند.
باز هم دچار همان شوک عصبی و دیوانگی شد و در آغوش حاج آقا مثل بید لرزید.
پاهایش سمت عقب قدم برداشتند و با برخوردش به لبه ی تخت، دست روی سرش گذاشته و بی مهابا جیغ زد.
#پارت_۵۳۶
حاج آقا که حامی را بیرون برد، حاج خانم یا خدا گویان سمت سراب پرواز کرد و به هر ترفندی که میشد آرامش کرد.
_ رفت مادر، آروم باش… دیگه اینجا نیست نترس، رفت بیرون…
نترس عزیزم، جیغ نزن…
جیغ های سراب رفته رفته تبدیل به ناله شد و روی زمین وا رفت. چطور دردش را بیرون میریخت؟
چطور این جنون را با بقیه تقسیم میکرد؟
زندگی او از هم پاشیده بود و دیگر نمیخواست زندگی آنها را هم خراب کند. گفتن واقعیت فقط ویرانی ها را بیشتر میکرد…
حاج خانم کف دستش را روی سرش گذاشته و کنار سراب نشست. خودش را آرام تکان میداد و زیر لب برای قلب عاشق پسرش مرثیه میخواند.
_ چرا بین این همه آدم دیدن حامی به هم میریزتت؟
اون بچه تو نبودت آب شد، حقش این نیست… بمیرم برات مادر…
مرد و زنده شد تا تو رو پیدا کنه، دلش پر میکشه واست…
چرا سرنوشت شما دو تا اینجوری شد آخه؟
حامی هم حالی به مراتب بدتر از سراب داشت. حرف های پدرش در کتش نمیرفت و میخواست کنار همسرش باشد.
_ من خودم بلدم آرومش کنم، یعنی چی که ازش دورم میکنین؟
یکی دیگه ریده تو مغزش، من باید گورمو گم کنم و جلوی چشمش نباشم؟
بس نبود تا اینجا از زن و بچم جدا موندم بابا؟ هیچ میفهمین چی میخواین ازم؟
حاج آقا عاجزانه نگاهش کرد، خودش هم در کار این دو مانده بود.
اصلا نمیدانست دلیل رفتار سراب چیست و فقط دعا میکرد در جلسات درمانش این موضوع هم حل شود.
_ عزیز من، پسر من، میبینی که تا نزدیکش میشی به چه حالی میفته… میخوای با دستای خودت بکشیش؟
به خدا که حالتو میفهمم، اگه یه نفر تو دنیا باشه که بتونه درکت کنه اون منم ولی الان وقت لجبازی نیست باباجان…
اینهمه صبر کردی، چند وقتم روش…
بذار حال زنت خوب شه بابا، نخواه بیشتر از این آزار ببینه…
#پارت_۵۳۷
حامی با بیچارگی به دیوار تکیه زده و سرش را ریز ریز به آن کوبید.
تمام عضلات صورتش از شدت فشار در حال ترکیدن بودند.
_ دارم عقلمو از دست میدم، چرا اینکارو با من میکنه؟ چرا فقط با من حالش بده؟ چرا فقط از من فراریه؟ چیکارش کرده اون حیوون؟
حاج آقا تحمل دیدن پسرکش را در این پریشان حالی نداشت. اما هیچ چاره ای جز صبر نداشتند.
از دست هیچکس هیچ کاری برنمی آمد و فقط باید منتظر میماندند تا خود سراب به زندگی بازگردد.
مقابل حامی ایستاد و بدون اینکه بدن هایشان به هم برخورد کند، گونه اش را به گونه ی حامی چسباند و طوری که خیالش را راحت کند پچ زد:
_ سراب خوب میشه، بازم همه کنار هم جمع میشیم، بچت از سر و کولمون میره بالا… فقط صبوری کن پسرم.
تهش خوب و روشنه، بهت قول میدم…
نفسش از دردی که روی سینه اش سنگینی میکرد، بالا نمی آمد.
بغض صاحب مرده ای که با سماجت میخواست تمام گلویش را تصاحب کند، به زحمت پس زد و ناچارا سری به تایید تکان داد.
_ سر قولت بمون بابا، روش حساب میکنم…
صدایش پر از حسرت و عجز بود، پر از تمام درد و رنج هایش، پر از شکستگی…
تکیه اش را از دیوار برداشت و دست داخل جیبش برد.
سوییچ ماشینش را چند باری میان مشتش فشرد و عاقبت مقابل حاج آقا گرفت.
_ شما برین خونه، منم…
نیم نگاهی به در بسته ی اتاق سراب انداخت.
لیموی شیرینش را چاقو زده بودند و حالا تلخیِ زقّوم گونه اش نصیب اوی بینوا شده بود.
کم مانده بود از تلخی اش دل و روده اش را بشکافد اما هنوز هم به امید بازگشت آن طعم شیرین و دلنشین، منتظر معجزه بود.
لبخند تلخی زد و نفسش را با صدا بیرون داد.
آخ از غم صدایش…
_ یه وقتی میام که چشمش بهم نخوره…
حامی🥲🥲
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ی حسی میگه کسی سراب رو درک نمیکنه چون همه داغ روی دل حامی رو میبینن حسه دیگه =:
یعنی این سراب عقلش نمیرسه که رفتن آزمایش دادن و بدون جواب آزمایش نمیتونستن عقد کنن؟خب اگه برادرت بود که تو همون آزمایش خون معلوم میشد و عقدتون نمیکردن یه بچه هم این و میدونه چجوری سراب و از اون بدتر اون مردک این و نفهمید؟سراب و حامی مثل روز روشنه خواهر برادر نیستن یا حامی پسر اینا نیست یا همونطوری که تو پارت قبل عموش اشاره کرد با مادر حامی رابطه داشته سراب حاصل اون رابطست
آفرین دقیقا
باهات موافقم هم اسمم.خاک تو سر راغب کنم با این راز مگو گفتنش .حامی پسر حاجی نیست و بچه یاشاست .سرایم خیلی ساده و زودباوره که حرف این راغب حیوونو باور کرده .
بیچاره خامی
بیچاره سراب
یا سراب بچهی حاج آقا نیست،یا حامی
اگر زودتر سراب رو پیش یه روانپزشک ببرن و داستان رو تعریف کنه،یا هم یه اتفاقی بیوفته که راضی شه خودش به خانوادهش بگه راغب چی گفته،زودتر موضوع حل میشه
هیشکی قدِ من و دلم درک نمیکنه درد و دوری یعنی چی🥺😭💔
هر چقدر هم که غرق بشم بازم نفسی می مونه که تنگ بشه و سینه ام رو بشکافه❤️🩹❤️🔥
واقعنی داداششه😮؟؟ هرکی این رمان رو کاملا تا اینجا خونده بگه
نه بابا
حامی بیچاره😢 یعنی چی سراب نمیخواد بهشون چیزی بگه میخواد حامی رو دق مرگ کنه
هعی 🥺