سراب خشکش زد و از پس پرده ی اشک، مات نگاهش کرد.

گفته بود اما جز زن شدنش به دست راغب، حتی یک کلمه از حرف هایش هم واقعیت نداشت.

 

خودش تخم شک و تردید را در دل مهربان حامی اش کاشته بود و لعنت به آن روز نحس…

 

پیشانی حامی به پیشانی اش چسبید و نفس سنگینی کشید.

 

_ عکس پاره ی تنمو تو بغل این و اون دیدم، خود بی معرفتش گفت دوستم نداشته… اما منِ احمق هنوز جونم براش در میره…

ببین چی ساختی ازم، ببین چیکارم کردی…

تویی که جونم بودی زمینم زدی، اعتماد دیگه چه کسشریه… اعتماد، هه…

 

اشکی از گوشه ی چشمش چکید و دقیقا روی مژه های سراب افتاد. اشک های او را در آغوش کشیده و همراه هم پایین افتادند.

 

سراب لبهای لرزانش را داخل دهانش کشید و قفسه ی سینه اش از هق هق هایی که بیرون نمیداد، تکان سختی خورد.

 

_ میخواستم ازم متنفر شی تا… تا اذیت نشی…

 

حامی انگار که کبریتی روشن در انبار باروت انداخته باشند، به یکباره منفجر شد و فریاد گوش خراشش تن سراب را به لرزه انداخت و در خود جمع شد.

 

_ گوه خوردی… گوه خوردی همچین غلطی کردی…

انگشت کردی تو غیرتم، ریدی تو مخم، گند زدی تو هر چی که ازت داشتم که اذیت نشم؟

منو یه دیوونه ی ردی کردی، هم میخواستمت هم حالم ازت به هم میخورد… دهن منو سرویس کردی تا اذیت نشم؟

گوه خوردی تو…

 

سراب همچون بید میلرزید و حامی خون جلوی چشمش را گرفته بود که تمام ملاحظه گری اش را از دست داده بود.

 

فقط میخواست آتشی که درونش به پا شده بود را بیرون بریزد و از سوزش طاقت فرسایش رها شود.

 

_ یه چیزی بگو… یه غلطی کن آروم شم… یه کاری کن سراب، دارم میسوزم… یه چیزی بگو…

 

#پارت_۵۸۱

 

سراب چنان از فریادهایش ترسیده بود که زبانش به سقف دهانش چسبیده و قدرت تکلمش را از دست داده بود.

 

کاش کسی به دادش میرسید، کاش کسی به دادشان میرسید و این آتش برافروخته را خاموش میکرد تا هر دویشان را خاکستر نکرده.

 

_ حرف بزن، یه کاری کن…

 

میخواست اما توانش را نداشت. میخواست لجنزاری به نام زندگی اش را برای حامی بازگو کند بلکه آرام گیرد اما لال شده بود.

 

قلبش در دهانش میزد و سلول های مغزش یکی یکی در حال ترکیدن بودند. کاش کسی حامی را از او دور میکرد.

 

با باز شدن در و شنیدن صدای حاج خانم، آرزویش برآورده شد و سایه ی حامی که از سرش برداشته شد، خودش را گوشه ی تخت کشید.

 

نگاه وحشت زده و لرزانش را به جدال بین مادر و پسر دوخت.

حاج خانم بازوی حامی را چسبیده و سمت در میکشیدش و حامی میخواست که رهایش کند تا دوباره سراغ سراب برود.

 

_ بدو بدو اومدی سراغش که جون به لبش کنی؟ نمیبینی چطور داره میلرزه؟ صداتو واسه اون بیچاره بالا میبری؟ چه مرگت شده تو بچه؟

بیا بیرون ببینم حرف حسابت چیه؟ تکلیفت با خودت معلومه اصلا؟ بیا بیرون…

 

_ ولم کن مامان، میخوام حرف بزنم باهاش… برو بیرون دخالت نکن شما، داشتیم حرف میزدیم…

 

_ حرف؟ ساکت شو حامی تا نزدم تو دهنت!

چاله میدونه مگه؟ اون نعره هات تو دل منم خالی کرد، این بچه زهره ترک نشده خیلیه… بیا بیرون میگم!

 

بالاخره زور حاج خانم به حامی چربید و او را از اتاق بیرون برد. سکوت، بهترین چیزی بود که میتوانست سراب را آرام کند.

 

روی تخت ولو شد و همزمان که ضربان قلب و ریتم نفس هایش عادی میشد، با خود گفت:

 

_ باید همه چی رو بهش بگم، حق داره بدونه…

 

#پارت_۵۸۲

 

حامی بازویش را از دستان حاج خانم آزاد کرده و خودش را با حرص روی مبل انداخت.

 

_ من نمیتونم دو دقیقه با زنم اختلاط کنم؟ یعنی چی هی میاین وسط بحثای زن و شوهری ما؟

تا حالا تو کار شما و بابا دخالت کردم مگه؟ ای بابا…

 

حاج خانم که از حرص بی فکری های حامی نفس نفس میزد، روی یکی از مبل ها نشسته و کوسن مبل را سمتش پرت کرد.

 

_ کجای حال و روز زنت به اختلاط و بحث میخوره؟ شیهه کشون دوییدی طرفش که منو خر کنی؟!

منو باش فکر کردم داره پرواز میکنه سمتش، نگو آقا فکرای دیگه تو سرشه…

طفلی رو خفت کردی یه گوشه سرش داد و هوار میکنی که دیوونه ترش کنی؟

 

حامی دندان قروچه ای کرده و پا روی زمین کوبید. سرش را از پشتی مبل آویزان کرده و با غیظ غرید:

 

_ زنمه هر غلطی دلم بخواد باهاش میکنم، به کسی ام ربط نداره!

 

با برخورد کوسنی دیگر به سرش، دستش را بند سرش کرده و معترض چشم گرد کرد.

 

_ مامان!

 

حاج خانم با اخم های درهم و شماتت گر نگاهش میکرد. سری به تاسف تکان داده و کف دستش را به معنای خاک بر سرت سمتش گرفت.

 

_ لیاقت اون بچه رو نداری، آخر سر با این کارات به کشتنش میدی…

 

حاج خانم نمیدانست که بچه و هر چیز مربوط به او، خط قرمز حامیست. تمام دردش هم همان بچه بود.

 

دلش پر میکشید برای پدری کردن و اینکه از پدر بودنش مطمئن نبود داشت مثل خوره، ذره ذره مغزش را به تاراج میبرد.

 

زیر سوال بردن حس پدرانه اش، زبان تند و تیزی که ماه ها غلاف کرده بود را دوباره به کار انداخت و تلخ و گزنده پوزخندی زد.

 

_ آره مامان جون من لیاقت ندارم، فقط تو و شوهرت لایق بچه این!

ولی من هیچوقت مثل شما بچمو به کشتن نمیدم…

 

#پارت_۵۸۳

 

از مقابل نگاه بهت زده ی حاج خانم بلند شده و با قدمهایی بلند سمت اتاق رفت.

همین که در را باز کرد، سراب هراسان و ترسیده تکانی خورد.

 

هنوز هم شعله های آتشی که درونش به پا شده بود را حس میکرد و لحنش ذره ای ملایمت و نرمش نداشت.

 

_ با من میای بریم خونه یا میخوای همینجا بمونی؟

 

تحمل آن فضا را نداشت. همه با کارهایشان اصرار داشتند او را نفهم و بی فکر نشان دهند و هیچکس ذره ای درکش نمیکرد.

 

به سراب سخت گذشته بود، درست…

اما چه کسی خبر از آنچه به او میگذشت داشت؟

 

چه کسی از غرور و مردانگی لگدمال شده اش خبر داشت؟

از حس شیرین پدری که تا می آمد لذتش را ببرد، تمام تلخی های عالم کامش را زهر میکردند چه؟

 

از اینکه همه فقط درد و رنج سراب را میدیدند خسته شده بود.

او فقط به دنبال یک جواب بود و دانستنش را حق خود میدانست اما میخواستند از همان هم محرومش کنند.

 

سراب بی حرکت و یخ زده فقط نگاهش میکرد که حامی پوزخند صداداری زد.

 

_ بمون ور دل اینا، همتون عین همین…

 

عقب گرد کرد و داشت میرفت که با یادآوری چیزی، راه رفته را برگشت و از چهارچوب در آویزان شد.

 

_ خسته شدم انقدر دوییدم سمتت، انقدر که همیشه حواسم بوده خم به ابروت نیاد…

حالم از این حامی ای که با خودخواهی تموم ساختی به هم میخوره، دیگه واسه داشتنت خودمو اذیت نمیکنم…

نه وقتی که تو بدترین روزام، حتی توام نخواستی کنارم باشی…

میخوام مثل همتون فقط به خودم فکر کنم، میدونی چیه؟

 

ابرویی بالا انداخت و خنده اش به همه چیز شبیه بود جز خنده.

 

_ اصلا گور بابای همتون!

 

سراب قلبش برای دردی که حامی میکشید و سعی داشت پشت بیخیالی و خنده ای تصنعی پنهانش کند، مچاله شد و قبل از رفتنش، در تصمیمی ناگهانی اما با اطمینان گفت:

 

_ میام، باهات میام خونه…

 

#پارت_۵۸۴

 

حامی در خانه را گشوده و بی توجه به سراب وارد حیاط شد.

 

تمام طول مسیر را هم یک کلمه با او صحبت نکرده و حتی به اندازه ی یک صدم ثانیه هم نگاهش نکرده بود.

 

گویی واقعا از همه چیز و همه کس بریده بود و دیگر نمیخواست خودش را وقف کسی کند.

 

سراب دست روی سینه ی دردناکش گذاشت و نفس سنگینی کشید.

بغض داشت خفه اش میکرد.

 

عادت کرده بود که حامی همیشه حامی اش باشد و حالا شدیدا او را کم داشت.

 

با نگاه غم زده اش حامی را تا داخل خانه بدرقه کرد و آه سوزناکی از عمق جانش کشید.

 

پاهای لرزانش را پس از دقایقی زل زدن به حیاطی که دیگر مانند سابق زنده و زیبا نبود، تکان داد‌.

 

دیگر از آن روح سرزنده و عشق و احساسی که در آجر به آجر این خانه سکنی گزیده بودند، خبری نبود.

 

چند قدمی جلو رفت و خیره به حوض دوست داشتنی اش لبخندی زد.

 

_ نبینم گرد و خاک راه نفستو بسته رفیق!

 

آه دیگری کشید و چشمان سوزانش را کمی مالید.

 

_ همه چی رو درست میکنم، نگران نباشین… اینبار دیگه هیچکدومتونو تنها نمیذارم.

 

قدم بعدی را بدون اینکه به زیر پایش نگاه کند برداشت و با حس چیزی زیر پایش، آن را بلند کرد.

 

چند برگه ی به هم ریخته را که زیر پایش دید اخمی کرد.

حس بدی نسبت بهشان داشت و قلبش شروع به تند تپیدن کرد.

 

نگاه لرزانش را به در خانه دوخت و حامی را که ندید، لب زیرینش را داخل دهانش کشیده و به آرامی خم شد.

 

اولین برگه را که برگرداند، دستش مشت شده و پلک هایش با حرص به هم چسبیدند.

 

_ خدا لعنتت کنه… چرا تمومش نمیکنی؟

دیگه چی از جونمون میخوای آخه؟ به چی میخوای برسی؟

لعنت بهت راغب… کاش بمیری…

 

_ خاطراتت زنده شد عزیزم؟!

 

#پارت_۵۸۵

 

طعنه ی کلام حامی سرش را پایین انداخت. استخوان های گردنش انگار نرم شده بودند که توان نگه داری آن سر کوچک را نداشتند.

 

_ دلت تنگ شد؟ هوایی شدی؟

آدرسی چیزی ازش داری؟ میتونم ببرمت پیشش!

اینهمه کار واست کردم اینم روش!

به یه ورت که چی سر حامی میاد، تو بری زیر عشقت کافیه!

 

سکوت هم حدی داشت دیگر نه؟!

قرار نبود تا آخر عمر مقابل زخم زبان های او سکوت کند، او که اشتباهی نکرده بود.

 

حداقل بعد از اینکه عشق حامی به قلبش راه پیدا کرد، تمام سعی خود را برای جبران اشتباهات گذشته اش کرده بود.

 

در این مدت هم کم عذاب نکشیده بود.

تمام آن شکنجه های روحی و جسمی را فقط به خاطر اینکه دل به حامی بسته بود، به او وارد کرده بودند.

 

تا مرز دیوانگی رفت، تا مرز کشتن فرزندش…

او تقاص تمام خطاهایش را در همین دنیا داده بود.

 

پس حامی حق نداشت هر چه دلش میخواست به او نسبت دهد.

 

سرش را بلند کرده و شاکی و معترض نگاهش کرد.

 

_ حواست به حرفات باشه…

حامی، دیگه داری زیاده روی میکنی…

 

حامی همانطور که جلو میرفت دست داخل جیب هایش سر داده و سر روی شانه کج کرد.

 

پوزخندی یک وری زد و انگار نه انگار که سراب از او بابت حرف هایش دلخور است، گفت:

 

_ میدونی دختر، اگه رک و پوست کنده میگفتی لاپات واسه اون نره خر به خارش افتاده، دیگه خودمو واسه پیدا کردنت به زحمت نمینداختم!

الانم میتونم برت گردونم همون قبرستونی که دلت میخواد توش باشی، دیگه لازم نیست به زور منو تحمل کنی!

 

بالای سر سراب رسیده بود و با نوک پا برگه ی مچاله شده ی میان مشتش را روی زمین انداخت.

 

_ کجا باید بریم؟ کجا ببرمت؟ کجا بهش میدی؟ هوم؟!

 

سراب سر پا ایستاد و تلخ خندید. سر بلند کرد و خیره در نگاه جنون آمیز حامی پچ زد:

 

_ برات متاسفم…

 

#پارت_۵۸۶

 

قصد داشت از کنار حامی بگذرد که استخوان بازویش میان انگشتان حامی خرد شد.

 

آخ بلند و از ته دلی گفت که حامی کنار گوشش فریاد تو گلویی زد.

 

_ متاسف؟! واسه اینکه این بار دیگه خامت نشدم؟!

آره عزیزدلم متاسف باش، اون حامی احمق و ساده رو دیگه نمیبینی.

مُرد… تو کشتیش، تو با هرزگیات کشتیش…

 

سراب کف دستش را محکم به بازوی حامی کوبید و حواسش به زخم عمیق دستش نبود که بلافاصله درد در تمام تنش پیچید.

 

دلش ضعف رفت و تنش سست شد که حامی به طرز نامحسوسی خودش را تکیه گاه او کرد.

 

نگرانی و عشق در تک تک حرکاتش مشخص بود اما امان از زبانی که کنترل افسارش را از دست داده بود.

 

_ بیخود خودتو به گا نده، انرژیتو نگه دار واسه وقتی رفتی پیشش تا خوب بتونی بهش سرویس بدی!

 

اشک در چشمان سراب حلقه زده بود و با کوبیدن آرنجش به تن حامی او را عقب راند.

 

_ من کاری نکردم… نکردم عوضی زبون نفهم…

انقدر مطمئن قضاوتم نکن، پشیمون میشی حامی…

 

مچ دستانش را به هم چسبانده و هر دو دست آسیب دیده اش را در آغوش کشید.

 

سمت خانه راه افتاد تا از آن حامی دیوانه دور شود، حتی شده برای چند لحظه.

 

اما همین که وارد خانه شد لباسش از پشت کشیده شده و ناچارا از حرکت ایستاد.

 

سر سمت حامی چرخاند تا از او بخواهد رهایش کند که عکس ها محکم و شدید توی صورتش کوبیده شدند.

 

_ با پررو بازی نمیتونی خودتو تبرئه کنی، که تو کاری نکردی آره؟

پس اینی که داره روی اون بیشرف سواری میکنه منم؟!

اینی که واسش قمبل کرده و کمر قوس داده منم؟

این عکسا انقدر واضحن که صدای قهقهه زدنتم از توشون میتونم بشنوم، تو کاری نکردی؟

غلط کردی که منو خر فرض میکنی، خب؟!

غلط میکنی…

 

#پارت_۵۸۷

 

سراب کلافه و بریده از دنیا جیغ پر دردی کشید. دیگر درد و رنج هم جلودارش نبود.

 

چشم بسته و همچون دیوانگان خودش را به حامی کوبید.

 

هر نقطه از تنش را که قدرت تکان دادنش را داشت به تن و بدن حامی میکوبید و بین جیغ و دادهایش، با بیچارگی فریاد زد:

 

_ بهت خیانت نکردم… بفهم…

 

حامی پانسمان سفیدی که رو به قرمزی میرفت را دید. دندان روی هم سایید و دستان سراب را به زور کنترل کرد.

 

_ وحشی بازی در نیار ببینم، زخمات باز شدن انگار… وایستا نگاشون کنم، وایستا میگم…

 

سراب اما دست از تقلا برنمیداشت.

زندگی مرفه و پر زرق و برقش کنار راغب را رها نکرده بود که دست آخر حامی برچسب هرزگی روی پیشانی اش بچسباند.

 

آن همه بلا و مصیبت را تحمل نکرده بود که با چند عکس قدیمی قضاوتش کنند.

 

باید خودش را تبرئه میکرد از اتهام سنگینی که عشق زندگی اش به آن متهمش میکرد.

 

باید به او میفهماند که تمام دانسته هایش غلط است و آن راغب پست فطرت عمدا همه چیز را طور دیگری برایش به نمایش درآورده است.

 

با به پرواز درآمدنش، یکباره تمام تنش قفل شده و با چشمانی از حدقه بیرون زده مقابلش را نگاه کرد.

 

تنها چیزی که میدید آسمان بود و کمی بعد که سقف کوتاه خانه، جای آن آسمان پهناور را گرفت نگاهی به اطراف انداخت.

 

در آغوش حامی بود و سرمای دست حامی از روی چند لایه لباس، باز هم روی کمرش حس میشد.

 

_ عادت کردی زور بالا سرت باشه!

 

از گوشه ی چشم فک قفل شده ی حامی را دید و صدای کر کننده ی ضربان قلبش را به خوبی میشنید.

 

_ ازت متنفرم، از اینکه عاشقتم متنفرم…

از اینکه تا آخ میگی همه چی یادم میره و بازم قلبم برات بیتابی میکنه متنفرم…

ازت متنفرم که نمیتونم ازت متنفر باشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 132

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
3 ماه قبل

من جای سراب بودم ولش میکردم و میرفتم حداقل ی مدت دور میشدم …

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x