مگر میشد کسی حرف از تنفر بزند و در عین حال از تک تک کلماتش عشق چکه کند؟

 

بغض سراب از نوشیدن تمام احساسی که در ابراز تنفر حامی جریان داشت، بزرگ و بزرگ تر شد.

 

اما قبل از اینکه فرصتی برای جولان دادن به بغضش پیدا کند، حامی از آن آغوش سرد اما دلنشین جدایش کرد.

 

او را روی مبل نشاند و خودش هم مقابلش زانو زد. مچش را با حرص چنگ زده و دستش را جلو کشید.

 

_ وول نخور ببینم چه گندی زدی.

 

سراب لبهای لرزان از بغضش را داخل دهانش کشید اما چشمه ی جوشان اشکش را چه میکرد؟

 

حتی اگر پلک هایش را به هم میدوخت باز هم از پس غلیان آن چشمه بر نمی آمد‌.

 

همزمان با جاری شدن جوی کوچک اشک روی گونه اش، لبهایش را از اسارت رها کرد.

 

_ از وقتی که… عاشقت شدم… یه بارم خطا نکردم… آخ دستم…

 

نگاهش روی حفره ی متوسط وسط دستش ثابت ماند. حامی با همان باند خونی داشت خون های اطرافش را میگرفت.

 

_ میسوزه…

 

مظلوم و درمانده به چهره ی پر اخم حامی نگاهی انداخت که با جواب تند و تیز حامی ناخودآگاه به خنده افتاد.

 

_ چیکار کنم؟ فوت کنم از سوزش بیفته؟!

 

حامی که در جواب توپ و تشرها و اخم و تخم هایش انتظار خنده نداشت، پوکر فیس نگاهش کرده و بعد با غیظ دستش را رها کرد.

 

_ زهرمار، جوک گفتم برات؟!

 

بعد از چند ثانیه نگاه چپکی و چشم غره ای پر و پیمان، به دنبال داروهای سراب از جا بلند شد.

 

_ کیسه ی داروهات کو؟ برنداشتی؟

 

سراب با همان خنده ای که یک ثانیه هم قطع نشده و حتی رفته رفته شدیدتر میشد پچ زد:

 

_ فکر کنم… تو ماشین موند.

 

حامی حین رفتن با لحنی تهدیدآمیز غرید:

 

_ نخند توله سگ میام یه بلایی سرت میارما!

 

و آرام تر و زیر لب ادامه داد:

 

_ خاک بر سر من که دلم واسه خندش میره…

 

#پارت_۵۸۹

 

تمام مدتی که حامی با دقت و اخم هایی در هم که پیشانی اش را چین انداخته بود، مشغول تمیز کردن زخم و پانسمانش بود، سراب لبخند به لب و در حالی که هنوز چشمان زیبایش پر آب بود، نگاهش میکرد.

 

کارش که تمام شد، بدون نگاه کردن به صورت سراب بلند شد و سمت اتاقشان رفت.

 

نه که از او بیزار باشد ها، نه…

نمیتوانست در چشمانی که دلش را لرزانده بودند زل زده و باز هم ادای آدم های بیخیال را در بیاورد.

 

آن چشم ها قابلیت این را داشتند که هر بار، دوباره از نو عاشقش کنند.

 

سراب رفتنش را با غصه تماشا کرده و از او که ناامید شد، سر به پشتی مبل تکیه داده و دست روی شکمش گذاشت.

 

_ به نظرت بازم همه چی مثل قبل میشه؟

 

منتظر جوابی از جانب جنین چند ماهه اش نماند و با تکان سر، خودش زیر لب سوالش را جواب داد.

 

_ مثل قبل نمیشه ولی میتونم از اول همه چی رو بسازم…

 

لبخند محو و تلخی زد و پلک هایش را روی هم انداخت.

 

_ توام هستی، کمکم میکنی… ما میتونیم بچه، میتونیم…

 

لبخندش رفته رفته از روی لبش پاک شد چرا که حامی برگشته و با حرف هایش قصد جان او را کرده بود.

 

_ دیگه اصلا نمیدونم میشه به این چیزی که الان توشیم گفت زندگی یا نه…

شاید از اولشم هیچ زندگی ای در کار نبوده و من به یه سراب دل بسته بودم…

دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم، نمیتونم چشم ببندم رو چیزایی که مستقیم غیرتمو، قلبمو نشونه میرن…

برام مهم نیست قراره چیکار کنی.

تا هر وقت خواستی میتونی اینجا بمونی، اگه خواستی برگردی پیشش…

 

کمی مکث کرد و سنگینی حرفی که میزد، خودش را بیشتر آزار میداد که صدایش گرفته بود.

 

_ به خودم بگو، میبرمت…

نمیدونم… هر کاری دلت خواست بکن.

فقط دور و بر من نباش…

 

#پارت_۵۹۰

 

از در و دیوار خانه غم بود که روی سر هر دویشان میبارید.

 

در نزدیک ترین حالت ممکن به هم بودند و اما از همیشه دورتر…

 

فاصله ای به بزرگی عشقی که به هم داشتند بینشان افتاده بود.

 

سراب در همان حالت سر چرخانده و چند لحظه که در نگاه خشک و جدی اما عاشق حامی زل زد، زبانش به کار افتاد.

 

_ مردی که تو اون عکساست… پدرمه!

 

لحظات اول فقط بهت بود که بر چهره ی حامی سایه انداخت.

 

کمی بعد چشمانش خندید و لبهایش کش آمد.

 

کمی بعد تر اما تمام وجودش از خشم آتش گرفت و زبانه هایش همان رنگ سرخی بود که از زیر پوستش بیرون جهیده و تمام تنش را سوزاند.

 

در کمتر از یک دقیقه، تمام احساسات دنیا را با هم تجربه کرد و در آخر ناامیدانه و پر افسوس آهی کشید.

 

داشت خودش را به در و دیوار میکوبید تا سراب برای برگرداندنش قدمی بردارد.

 

داشت جان میداد تا اینبار سراب برای او از همه چیزش بگذرد و حالا چه چیزی نصیبش میشد؟

 

دروغ… دروغ… دروغ پشت دروغ…

 

روی دیوار پشت سرش سر خورده و روی زمین که نشست، سرش را میان دستانش گرفت.

 

از نظرش سراب قرار نبود برای او قدم از قدم بردارد، تلاش های او هم فقط همه چیز را بدتر میکرد.

 

نفسش را با صدا بیرون داده و ملتمس پچ زد:

 

_ کاش دروغ گفتنو تموم کنی…

 

سراب بغ کرده پاهایش را داخل شکمش جمع کرده و خیسی گونه اش آزارش میداد که صورتش را به زانویش کشید.

 

_ دروغ نمیگم… خیلی اذیت میشم وقتی میبینم دیگه بهم باور نداری…

چه باور کنی، چه نکنی… مردی که توی اون عکساست، پدرمه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیما
شیما
3 ماه قبل

شروع نشده تموم شد

رهگذر
رهگذر
3 ماه قبل

خوبه
خوبه که داره همه چی رو به حامی میگه حتی به نظرم باید زودترم میگفت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x