نگاه خیس سراب ناباور شد. چه در دل مردش میگذشت و او بی خبر بود.
سرش را تند و تند به چپ و راست تکان داد و دست روی گونه ی حامی گذاشت.
_ نه… نه… هیچی تقصیر تو نبود حامی…
حامی نفسی گرفته و دلیل رفتارهای مریض گونه ی این اواخر را برایش گفت.
_ شوهر خوبی نبودم اما میخواستم بابای خوبی باشم…
اگه سر هر چیزی زود جوش میارم به خاطر اون بچست، نمیخوام عین تو اونم به خاطر من اذیت شه…
میدونم حساس شدم، عصبی شدم، منطقم کور شده… میدونم همه رو…
به خدا همش به خاطر تو و بچمونه…
وقتایی که یه چیزیت هست و بهم نمیگی، همش این فکر تو سرم چرخ میخوره که اگه نفهمم چته دوباره آسیب میبینین…
اصلا همین الان، فکر کردی به خاطر خودم رفتم دعوا؟ نه به جون خودت که عزیزترین آدم زندگیمی، نه…
فقط حس کردم این نشستن و منتظر موندن طولانی تو و بچه رو خسته کنه، اذیت کنه…
دارم سعیمو میکنم شما دو تا راحت باشین ولی انگاری از اون ور بوم افتادم…
کلافه پلک هایش را محکم روی هم فشرد و اجازه داد گرمای دست سراب در رگ و پی اش جریان یابد.
_ من میخوام بزرگ شدن شکمتو ببینم، میخوام حال خرابیای اول صبحتو ببینم، میخوام غر زدناتو وقتی از سنگینیت کلافه شدی بشنوم، میخوام وقتی بچه لگد میزنه و از ذوق دور خودت میچرخی کنارت باشم و از دیدنت حظ کنم…
چشم باز کرد و نی نی چشمانش سرگردانی و شیدایی را فریاد میزد.
خیره در ستاره های چشمک زن نگاه سراب، ملتمس پچ زد:
_ به من نگو ازتون دور بمونم… با گرفتن خودت از من، منو دیوونه تر از اینی که هستم نکن…
من هیچوقت به شما دو تا آسیب نمیزنم، جونمو میدم براتون سراب…
#پارت_۶۴۶
سراب شرمنده از فشاری که ناخواسته روی حامی وارد شده بود، سر به سینه اش چسباند و دستانش را دور تن او پیچاند.
_ الهی قربون دل مهربونت بشم، تو بدون اینکه کاری کنی، فقط با خودت بودن بهترین مرد دنیایی واسه من…
همین که کنارتم حالم خوبه، لازم نیست خودتو تحت فشار بذاری عزیزدلم.
از این به بعد هر وقت چیزی اذیتم کرد بهت میگم، اینجوری که خودتو اذیت میکنی من و بچتم غصه میخوریم بابا حامی…
کاش زودتر درد حامی را میفهمید تا به او بگوید که همین حالایش هم مردانگی را در حقش تمام کرده.
کدام مردی بعد از قضایای پیش آمده بینشان، با آغوشی باز پذیرای او میشد؟
هر کس دیگری جای حامی بود، هیچ فرصت دوباره ای به زن خائن و احمقش نمیداد اما حامی…
حامی با همه فرق داشت…
قلب مهربانش در اوج خشم و جنون هم دست از مهربانی بر نمی داشت.
به جای مقصر دانستن سراب، همه چیز را گردن خود انداخته و داشت به تنهایی عذاب میکشید.
_ خانم دربندی، بفرمایین داخل!
صدای آرام منشی به گوششان رسید و سراب با لبخند از آغوش حامی جدا شد.
_ بریم هسته کوچولو رو ببینیم؟!
حامی نفس راحتی کشید و لبهایش را به دو طرف کش داد.
بالاخره خوره ای که ذره ذره مغزش را میخورد بیرون انداخت.
کاش همیشه قبل از بالا گرفتن بحث و جدل بینشان، هر چه در سر داشتند را بیرون می ریختند.
زبان هم را خوب بلد بودند اما بدبختی شان حرف نزدن بود.
_ آخ من فدای تو و تودلیت، بریم که دیگه طاقت ندارم…
#پارت_۶۴۷
صدای گومپ گومپی تند و بی وقفه در اتاق پیچیده بود.
قلب هسته ی کوچکشان بی توجه به ناملایمتی های روزگار، تند و با قدرت میتپید.
صورت سراب را سیل اشک هایی که طعم شیرین ذوق میدادند پوشانده بود.
چه دلی داشت که میخواست با دست خودش این قلب تپنده را خاموش کند…
حامی خیره به جثه ی کوچکی که در مانیتور مقابلش میدید، اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
هیچوقت تا این حد احساس نزدیکی به کودکش نکرده بود.
انگار همه چیز تا به حالا یک نقاشی سیاه و سفید بود که حالا رنگ گرفتنش را با چشم خود میدید.
حالا که داشت سر بزرگ و دست و پاهای کوچکش را میدید و گوشش پر بود از صدای قلبی که فریاد میزد:
«من هستم، درست همینجا، کنار شما… من هستم»
پدر بودن برایش یک معنا و مفهوم جدید پیدا کرده بود.
معنایی که با تمام آن فانتزی های ذهنش زمین تا آسمان فرق داشت.
به محض قطع شدن آن صدای گوش نواز، دکتر با مهربانی گفت:
_ چه بابای احساساتی ای داره این فسقلی!
چشمان سراب به ضرب سمت صورت حامی کشیده شد و رد اشک را که گوشه ی صورتش دید، میان گریه خندید.
دکتر چه میدانست چه روزها از سر گذراندند…
زنده ماندن این کودک در میان تمام آن روزهای تیره و تاریک شبیه به معجزه بود.
آن دو داشتند معجزه ی زندگیشان را میدیدند و اشک کم بود برای بیان احساسی که داشتند.
_ میشه… دوباره صدای قلبشو بشنویم؟
دکتر سری به تایید تکان داده و به وجد آمده از ذوق حامی گفت:
_ بله حتما، میتونم بگم براتون روی سی دی بریزن که هر وقت خواستین بتونین بهش گوش بدین.
دست حامی میان انگشتان لرزان سراب فشرده شد و با شور و شعف خاصی زمزمه کرد:
_ خوش به حالش که تو باباشی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بخدا که سراب و حامی تو این اوضاع دو قطبی که هیچ صد قطبی شدن😂😂
دستت طلا ممنون 💙😘
ممنون فاطمه جان بابت پارتای امروز😍