رمان آس کور پارت 174 - رمان دونی

 

 

نگاه خیس سراب ناباور شد. چه در دل مردش می‌گذشت و او بی خبر بود.

 

سرش را تند و تند به چپ و راست تکان داد و دست روی گونه ی حامی گذاشت.

 

_ نه… نه… هیچی تقصیر تو نبود حامی…

 

حامی نفسی گرفته و دلیل رفتارهای مریض گونه ی این اواخر را برایش گفت.

 

_ شوهر خوبی نبودم اما میخواستم بابای خوبی باشم…

اگه سر هر چیزی زود جوش میارم به خاطر اون بچست، نمیخوام عین تو اونم به خاطر من اذیت شه…

میدونم حساس شدم، عصبی شدم، منطقم کور شده… میدونم همه رو…

به خدا همش به خاطر تو و بچمونه…

وقتایی که یه چیزیت هست و بهم نمیگی، همش این فکر تو سرم چرخ میخوره که اگه نفهمم چته دوباره آسیب میبینین…

اصلا همین الان، فکر کردی به خاطر خودم رفتم دعوا؟ نه به جون خودت که عزیزترین آدم زندگیمی، نه…

فقط حس کردم این نشستن و منتظر موندن طولانی تو و بچه رو خسته کنه، اذیت کنه‌…

دارم سعیمو میکنم شما دو تا راحت باشین ولی انگاری از اون ور بوم افتادم…

 

کلافه پلک هایش را محکم روی هم فشرد و اجازه داد گرمای دست سراب در رگ و پی اش جریان یابد.

 

_ من میخوام بزرگ شدن شکمتو ببینم، میخوام حال خرابیای اول صبحتو ببینم، میخوام غر زدناتو وقتی از سنگینیت کلافه شدی بشنوم، میخوام وقتی بچه لگد میزنه و از ذوق دور خودت میچرخی کنارت باشم و از دیدنت حظ کنم…

 

چشم باز کرد و نی نی چشمانش سرگردانی و شیدایی را فریاد میزد.

 

خیره در ستاره های چشمک زن نگاه سراب، ملتمس پچ زد:

 

_ به من نگو ازتون دور بمونم… با گرفتن خودت از من، منو دیوونه تر از اینی که هستم نکن…

من هیچوقت به شما دو تا آسیب نمیزنم، جونمو میدم براتون سراب…

 

#پارت_۶۴۶

 

سراب شرمنده از فشاری که ناخواسته روی حامی وارد شده بود، سر به سینه اش چسباند و دستانش را دور تن او پیچاند.

 

_ الهی قربون دل مهربونت بشم، تو بدون اینکه کاری کنی، فقط با خودت بودن بهترین مرد دنیایی واسه من…

همین که کنارتم حالم خوبه، لازم نیست خودتو تحت فشار بذاری عزیزدلم.

از این به بعد هر وقت چیزی اذیتم کرد بهت میگم، اینجوری که خودتو اذیت میکنی من و بچتم غصه میخوریم بابا حامی…

 

کاش زودتر درد حامی را میفهمید تا به او بگوید که همین حالایش هم مردانگی را در حقش تمام کرده.

 

کدام مردی بعد از قضایای پیش آمده بینشان، با آغوشی باز پذیرای او میشد؟

 

هر کس دیگری جای حامی بود، هیچ فرصت دوباره ای به زن خائن و احمقش نمیداد اما حامی…

حامی با همه فرق داشت…

 

قلب مهربانش در اوج خشم و جنون هم دست از مهربانی بر نمی داشت.

 

به جای مقصر دانستن سراب، همه چیز را گردن خود انداخته و داشت به تنهایی عذاب میکشید.

 

_ خانم دربندی، بفرمایین داخل!

 

صدای آرام منشی به گوششان رسید و سراب با لبخند از آغوش حامی جدا شد.

 

_ بریم هسته کوچولو رو ببینیم؟!

 

حامی نفس راحتی کشید و لبهایش را به دو طرف کش داد.

بالاخره خوره ای که ذره ذره مغزش را میخورد بیرون انداخت.

 

کاش همیشه قبل از بالا گرفتن بحث و جدل بینشان، هر چه در سر داشتند را بیرون می ریختند.

 

زبان هم را خوب بلد بودند اما بدبختی شان حرف نزدن بود.

 

_ آخ من فدای تو و تودلیت، بریم که دیگه طاقت ندارم…

 

#پارت_۶۴۷

 

صدای گومپ گومپی تند و بی وقفه در اتاق پیچیده بود.

 

قلب هسته ی کوچکشان بی توجه به ناملایمتی های روزگار، تند و با قدرت میتپید.

 

صورت سراب را سیل اشک هایی که طعم شیرین ذوق میدادند پوشانده بود.

 

چه دلی داشت که میخواست با دست خودش این قلب تپنده را خاموش کند…

 

حامی خیره به جثه ی کوچکی که در مانیتور مقابلش میدید، اشکی از گوشه ی چشمش چکید.

 

هیچوقت تا این حد احساس نزدیکی به کودکش نکرده بود.

انگار همه چیز تا به حالا یک نقاشی سیاه و سفید بود که حالا رنگ گرفتنش را با چشم خود میدید.

 

حالا که داشت سر بزرگ و دست و پاهای کوچکش را میدید و گوشش پر بود از صدای قلبی که فریاد میزد:

 

«من هستم، درست همینجا، کنار شما… من هستم»

 

پدر بودن برایش یک معنا و مفهوم جدید پیدا کرده بود.

معنایی که با تمام آن فانتزی های ذهنش زمین تا آسمان فرق داشت.

 

به محض قطع شدن آن صدای گوش نواز، دکتر با مهربانی گفت:

 

_ چه بابای احساساتی ای داره این فسقلی!

 

چشمان سراب به ضرب سمت صورت حامی کشیده شد و رد اشک را که گوشه ی صورتش دید، میان گریه خندید.

 

دکتر چه میدانست چه روزها از سر گذراندند…

زنده ماندن این کودک در میان تمام آن روزهای تیره و تاریک شبیه به معجزه بود.

 

آن دو داشتند معجزه ی زندگیشان را میدیدند و اشک کم بود برای بیان احساسی که داشتند.

 

_ میشه… دوباره صدای قلبشو بشنویم؟

 

دکتر سری به تایید تکان داده و به وجد آمده از ذوق حامی گفت:

 

_ بله حتما، میتونم بگم براتون روی سی دی بریزن که هر وقت خواستین بتونین بهش گوش بدین.

 

دست حامی میان انگشتان لرزان سراب فشرده شد و با شور و شعف خاصی زمزمه کرد:

 

_ خوش به حالش که تو باباشی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
2 ماه قبل

بخدا که سراب و حامی تو این اوضاع دو قطبی که هیچ صد قطبی شدن😂😂

نازی برزگر
نازی برزگر
2 ماه قبل

دستت طلا ممنون 💙😘

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون فاطمه جان بابت پارتای امروز😍

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x