_ این داستانی بود که اون بچه هر روز و هر شب با خودش تکرار میکرد تا پدر و مادرشو اینجوری به یاد بیاره.
تا یادش بره که مامان و باباش نخواستنش.
تا یادش بره بچشونو، پاره ی تنشونو، دوست نداشتن و گذاشتنش سر راه…
تا فکر کنه مامان و باباش بیچاره بودن، فقیر بودن، کلی مشکل داشتن اما میون تموم اون مشکلا، عاشق بچشون بودن و اگه نمیمردن محال بود بچشونو ول کنن…
تا فکر کنه مردن که ولش کردن…
تلخندی زده و چند لحظه ای سکوت کرد.
انگار نفس کم آورده بود که بینی اش را به گردن سراب چسبانده و عمیق نفس کشید.
نفسش بود دخترک…
ریه هایش را از عطر تن او پر کرد و جان گرفت.
_ اون بچه از اینکه نخوانش میترسید، متنفر بود.
هر بار که یه زن و شوهر میرفتن پروشگاه و اونو انتخاب نمیکردن، دیوونه میشد.
بچه بود اما اون حس بد نخواستن، زود بزرگش کرد.
تا اینکه انتخاب شد…
حسای بد همه رفتن، دوباره بچه شد، یه بچه ی خوشحال که مامان و بابا داشت.
دیگه شبا کابوس نمیدید که هر چی میدوئه به اون زن و شوهر نمیرسه، کابوس نمیدید که تو یه خیابون تاریک و خلوت ولش میکنن و دیگه برنمیگردن دنبالش…
بچه دوباره داشت زندگی میکرد، بچگی میکرد…
سراب را طوری به آغوش کشیده بود که ذره ای جا برای تکان خوردن نداشته باشد.
که اگر داشت و میان صحبت هایش برمیگشت و در چشمانش زل میزد، حامی میمرد.
تکه تکه خندید اما صدای برخورد قطرات اشکش به متکا، بلندتر از خنده اش به گوش سراب میرسید.
همه چیز را از یاد برده بود. اینکه او برادرش است، اینکه کودک درون بطنش حرام زاده است، اینکه باید آن طفل معصوم را بکشند…
همه چیز را از یاد برده و تمام ذهنش درگیر داستان حامی شده بود.
اما هر چه بیشتر فکر میکرد، سرگردان تر میشد.
حامی چه داشت میگفت؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب اگه حامی بچه حاج آقا نباشه
که دیگه نگرانی نداشت بخواد بفهمه سراب دخترشه که میگفت بهش تا از نگرانی بیرون بیاد
یعنی حامی داره داستان زندگی خودشو تعریف میکنه؟
حامی سفت سراب رو بغل کرده، گریه میکنه. قصه بچگیهاش رو در حد یک و نیمجمله میگه. و تمام!
و آس کور حورا میشود!!