مرد در را با کلید باز کرده و کنار ایستاد.
_ بفرمایین خانم!
سراب نگاه چپکی و ریز شده اش را به صورت برافروخته ی مرد دوخت.
حالا خانم شده بود؟!
_ کارتو یادم نمیره، حواست به خودت باشه!
از درون در حال مرگ بود و تمام اعضای تنش به رعشه افتاده بودند اما حفظ ظاهر را خوب بلد بود.
تنه ای به مرد زده و وارد خانه شد.
کل نفسش را بیرون داد شاید رعب و وحشتش را لابلای آن نفس ها بیرون بریزد.
راغب به راحتی ترسش را بو میکشید و نمیخواست نقطه ضعف دستش بدهد.
حیاط کوچک خانه را با نگاه های کنجکاوش رد کرد و به خود خانه رسید.
کمی بزرگتر از خانه ای بود که به عنوان یک دختر خیاط درونش زندگی میکرد.
یک اتاق کوچک که هر جایش چشم چرخاند راغب را ندید.
از استرس گوشه ی لبش را به دندان گرفت و قدم هایش لرزان شد.
بعید نبود بی هوا از یک جایی بیرون پریده و در جا جانش را بگیرد.
نگاه دو دو زنش مدام این سمت و آن سمت میپرید که چند قاب عکس خاک گرفته را روی تاقچه ی کوچکی دید.
آرام سمتشان رفت و زن خندان و دخترکی کوچک را درون قابها دید.
خود راغب هم در یکی از عکسها دخترش را در آغوش داشت و طوری خندیده بودند که ته حلقشان مشخص بود.
ناخودآگاه از دیدن خنده ی آنها لبخندی زد و دستش را برای لمس صورت دخترک بالا برد.
_ دلت برام تنگ شده بود عروسک؟!
صدای خشک و دورگه ی راغب همچون صاعقه تنش را خشک کرد.
دستش نرسیده به قاب عکس در هوا ماند و دستان راغب دور شکمش حلقه شدند.
نفس های گرمش را که روی گردن و لاله ی گوش سراب خالی کرد، طفلک از وحشت به نفس نفس افتاد و راغب توی گوشش خندید.
_ مهم نیست چقدر ازم دور شی، وقتی که هنوزم نزدیکت میشم برام نفس نفس میزنی یعنی اول و آخر جلد خودمی توله کوچولو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 97
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سال بد و سکوت تلخ رو نمیذاری آووکادو و گلادیاتور رو هم