زبانش را به انتهای پِیپر کشید و رول را میان انگشتانش پیچاند، مقابل بینی اش گرفت و از ابتدا تا انتهایش را عمیق بو کشید.
رول را نرم میان لبهایش گذاشت و فندک زیپوی مشکی اش را زیرش گرفت. صدای سوختن پیپر و علف های میانش را با جزییات شنید و چشم بست.
غرق لذت پک عمیقی زد و سرش را به عقب پرت کرد. فندک را روی میز مقابلش پرت کرد و با دو انگشت رول را از میان لبهایش جدا کرد.
دودش را سمت سقف فوت کرد. از لایه لایه شدن دود و پخش شدن ذراتش در هوا، تا محو شدن کاملش را با دقت تماشا کرد.
_ عشق میکنم علف زدن تو رو میبینم.
پوزخندی به سعید زد و پک بعدی را کوتاه تر زد. چشمانش به آنی سرخ شده و به خون نشست.
در همان حالتی که بود و حس میکرد بین زمین و هوا معلق است، دستش را سمت سعید دراز کرد.
_ بزن روشن شی.
سعید هیچ گاه بیشتر از یک پک نمیزد، ظرفیتش را نداشت و هر بار که بیش از حد مصرف میکرد گند بالا می آورد.
سرش به دوران افتاد اما عاشق همین لحظه ی رهایی بود، سبک بال میشد و خودش را در جاذبه ی صفر تصور میکرد.
_ اوف ببین پر و پاچه رو!
با صدای خمار سعید سرش را بلند کرد. نگاه سعید را دنبال کرد و به دختری رسید که در نگاه اول فقط پر و پاچه اش به چشم می آمد!
پک دیگری به رول زد و باقی اش را روی میز له کرد. به مبل تکیه زد و پا روی پا انداخت.
تمام تمرکزش را در چشمان سرخش ریخت و به دختر زل زد. شگردش بود، فقط با یک نگاه کردن ساده همه را سمت خود میکشید.
تا کنون کسی سنگینی نگاهش را تاب نیاورده بود و دختر هم از این قائده مستثنی نبود که در عرض چند ثانیه سمتش برگشت!
راه افتادن و سمت حامی آمدنش، پوزخندی روی لبهایش نشاند!
قدم هایش طنازانه و کوتاه بود، زیر چشمی به حامی زل زده و با طمانینه و مغرورانه سمتش آمد.
مقابلش که رسید، نیم نگاهی سمت سعید انداخت و اغواگرانه لبخندی زد.
_ میتونم بشینم؟!
سعید نگاهی معنادار به حامی انداخت و خودش را کنار کشید. دستش را سمت مبل گرفت.
_ البته!
دختر میز را دور زد و خواست کنار حامی بنشیند که حامی دستش را روی مبل گذاشت و مانعش شد.
دختر که حس میکرد ضایع شده، لبخند دستپاچه ای زد و ناخن های بلندش را در گوشت دستش فرو کرد. خواست چیزی بگوید که حامی با نگاه اشاره ای به میان پایش زد!
_ بشین اینجا!
ابروهای دختر از بی پروایی اش بالا پرید. دیگر خبری از آن غرور لحظات قبلش نبود و چشمانش سردرگمی اش را داد میزد.
_ آخه…
حامی لب زیرینش را داخل دهانش کشید.
_ یا بشین یا برو!
معلوم بود که به دختر برخورده اما حامی هم، کم کسی نبود که به راحتی قیدش را بزند، آن هم حالا که نگاه حامی را روی خود دیده بود.
حامی در اکثر مهمانی ها حضور داشت، با اینکه از پارتنر های رنگارنگش خبر داشت اما از خیر به دام انداختن این شاه ماهی نگذشت!
توانایی اش را در خود میدید، فقط کافی بود حامی را دلبسته ی خود کند و بعد، تلافی تمام این تحقیرها را سرش در می آورد.
خودش را به آن راه زده و لبخند عریضی زد. آرام روی پای حامی نشست و کف دستش را روی سینه ی پهنش گذاشت. زبانی روی لبهایش کشید و کنار گوشش نجوا کرد:
_ اینطوری دوست داری؟!
دست حامی از پشت روی باسن توپرش چنگ شد. لب گزید و عمدا آه تو گلویی کشید و خیره در چشمانش پشت سر هم پلک زد.
حامی مخمور و کشیده زمزمه کرد:
_ اینطوری بیشتر دوست دارم!
دختر با لوندی و ماهرانه انگشتانش را از سینه تا پایین تنه ی حامی کشید و با سر انگشت، پایین تنه اش را به بازی گرفت!
_ هوم، دیگه چی دوست داری؟
حامی تحت تاثیر مواد، تکه تکه خندید.
_ دهنتو ببندی و فقط کارتو بکنی!
دختر ناک اوت شده از اخلاق خاص حامی شنیده بود اما تا این حدش را باور نمیکرد.
ناباور تکخندی زد و آب دهانش را بلعید.
_ چی؟
حامی دستش را از زیر پیراهن کوتاه دختر رد کرد و به پایین تنه اش رساند. انگشت شستش را یک بار از بالا تا پایین روی اندامش کشید.
با همان حرکت، سست و بی طاقت خودش را به حامی چسباند. آه های تو گلویش در آن سر و صدا فقط به گوش های تیز حامی میرسید.
با انگشت اشاره، لباس زیرش را که بیشتر شبیه یک بند نازک بود کنار زد
تن دخترک منقبض شد و آخی گفت. آخش از درد نبود! چنان نمایشی و بیخود آه کشید که حامی پوزخندی زد و فشار دستش را بیشتر کرد.
_ از کسایی که زیاد حرف میزنن خوشم نمیاد!
دختر با حس انگشتان حامی درونش دیگر چیزی را نمیفهمید. برای زیر حامی بودن له له میزد. نفس پر حرارتش را روی گردن حامی خالی کرد و نالید:
_ یه چیز بزرگتر میخوام!
حامی کاربلد بود، به راحتی میتوانست هر دختری را دیوانه کند. انگشتانش را به آرامی بیرون کشید و دست دختر همراه با ناله ای کوتاه روی پیراهنش چنگ شد.
_ عقب نکش، میخوامت!
حامی با انگشت وسطش روی سینه های دختر خطوط فرضی کشید.
_ ثابت کن لیاقت داشتنشو داری!
برایش غیر قابل باور بود!
حالا و در این حال داغان، غرق در شهوتی که چشمانش را کور کرده بود، باید ثابت میکرد که لایق حس کردن مردانگی حامی درون خودش است؟!
هیچ پسری نمی توانست از خیر رابطه بگذرد، حامی چطور آدمی بود که تمام نقاط حساسش را لمس کرده بود، نیاز و خواستنش را فریاد میزد، اما باز هم چهره اش خنثی و بی حس بود.
انگار نه انگار که مرد بود!
نفس هایش کشدار شده بود و چشمان تب دارش را به حامی دوخت.
_ چیکار کنم؟
حامی چشمک شیطنت آمیزی زد.
_ تو جمع انجامش میدی؟!
آنقدر لفتش داد که حس و حال دختر را پراند. کلافه نفسی کشید و آویزان گردن حامی شد.
اعصابش متشنج شده بود و تمام تنش می لرزید. لبخندی نصفه و نیمه زد.
_ تو نمی خوای اسممو بدونی عزیزم؟
حامی چشم در حدقه چرخاند و کاملا جدی زمزمه کرد:
_ اسم زیر خوابامو نمیپرسم!
تحمل حامی کاری سخت و بیشتر غیر ممکن بود!
دیگر نتوانست توهین هایش را تاب بیاورد. با قیافه ای در هم از حامی فاصله گرفت و ابروهای پر پشت و لیفت شده اش را در هم کشید.
با آن مژه های بلند که قطعا متعلق به خودش نبود چند باری پلک زد و دندان سایید.
_ واقعا که، شورشو در آوردی!
حامی با خونسردی اعصاب خورد کنی به تایید پلک بست.
_ هوم، میدونم!
دختر بلند شد و با قدمهایی که روی زمین میکوبیدشان دور شد. سعید قهقهه زنان نزدیکش شد و دست دور گردنش انداخت.
_ اینو چرا پر دادی؟!
حامی چشم بست و سرش را روی شانه ی سعید گذاشت، آرام اما جدی غرید:
_ از دخترای چشم رنگی متنفرم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کراش رو علف زدن حامی:))))