فیلمی که از خودش در باشگاه گرفته بود را چندین و چند بار نگاه کرد و بغضش شکست.
_ بله دیگه، دوماد باید به فکر هیکل و قیافه اش باشه. نا سلامتی دوماده، چشم همه روشه…
خوب ورزش کن که اون روز باید بدرخشی عشقم…
هقی زد و پاهایش را روی زمین کوبید.
_ نامرد عوضی…
اشک هایش مجال نمیدادند و صفحه ی گوشی را تار میدید. اما تند و تند چیزهایی که میخواست را تایپ کرد.
انتهای شالش را با حرص زیر چشمانش کشید و چند باری پلک زد. پیامی که نوشته بود را یک دور خواند.
_ زن صیغه ایتم واسه عقدت دعوته؟ زودتر میگفتی واسه مراسمت آماده میشدم عزیزم.
زشت نیست از زبون این و اون بشنوم که شوهرم داره دوماد میشه؟
مگه من از هر کسی بهت نزدیک تر نبودم؟ باید آخرین نفر میفهمیدم؟
غروب میای بریم خرید؟
آخ نه، شما الان دامادی و مراسمت نزدیکه… کلی کار داری، مزاحم وقت تو نمیشم!
راستی نظرت چیه منم سفید بپوشم؟
منم تازه عروسم دیگه، نه؟
حسرت لباس سفید به دلم نمونه…
گوشی را کناری پرت کرد و جیغ تو گلویی کشید. از آن پیامی که در بدترین شرایط نوشته بود، تماما حقارت میچکید.
حامی که او را کوچک کرده بود، حداقل خودش برای خودش ارزش قائل میشد.
ارزش او این نبود که بابت نخواسته شدن، خودش را به هر دری بزند تا جلب توجه کند.
صدای زنگ گوشی اش که بلند شد، خم شد و گوشی را برداشت. با دیدن شماره ی حامی تلخندی زد.
_ حالا که بازی دوست داری، بازی میکنیم عشقم!
حامی او را همچون کف دستش بلد بود که با اولین کلمه اخم هایش در هم شد.
مگر میشد گرفتگی صدایش را نفهمد؟
_ سراب؟ گریه کردی؟ چیشده؟
نفسش را آه مانند بیرون داد و آرام نجوا کرد:
_ دلم برات تنگ شده…
حامی وارد رختکن شد و از خالی بودنش که مطمئن شد، تماس را با گفتن «تصویری میگیرمت» قطع کرد.
مقابل کمدش روی زمین نشست و حوله را دور گردنش انداخت. تماس تصویری اش بی پاسخ ماند و بلافاصله پیام سراب بالای صفحه ظاهر شد.
_ قیافه ام خوب نیست.
دندان قروچه ای کرد و حوله را روی صورتش کشید.
_ جواب بده تا تو روز روشن نیومدم دم خونت.
سراب شالش را درآورد و دستی به موهایش کشید. اشک های روی گونه اش را با پشت دست زدود و اینبار آیکون سبز رنگ را فشرد.
حامی با دقت چشمان سرخش را نگریست و اخم کرد. باورش نمیشد دلیل این آشفتگی، دلتنگی باشد.
_ چیشده؟
سراب گوشی را تا جای ممکن دورتر از خودش گرفته بود تا قیافه ی زارش در ذوق حامی نزند.
لبهایش آویزان شد و نگاهش را به زیر انداخت. تحمل دیدن حامی را نداشت، مدام او را در کت و شلوار دامادی و کنار کس دیگری تصور میکرد.
_ گفتم که…
_ من خرم یا اسگل؟ فکر کردی باورم میشه به خاطر دلتنگیت واسه من اینجوری شدی؟
سراب لب گزید و سکوت کرد. میترسید چشمانش همه چیز را لو دهند که مصرانه نگاهش را بند گلهای قالی کرده بود.
_ منو نگاه کن…
سراب سر بالا انداخت و با صدایی تحلیل رفته پچ زد:
_ من دیگه برم سراغ کارم، یه عالمه سفارش دارم.
_ میگم منو نگاه کن سراب، همین الان.
فریاد حامی او را جا پراند و ترسیده به دوربین زل زد. نگاه خیره ی حامی و ابروهای درهمش، چشمه ی اشکش را جوشاند.
مقابل نگاه مبهوت حامی زیر گریه زد و گوشه ی لبش را به دندان گرفت تا صدایش بالا نرود.
حامی نفس کشداری کشید و بلند شد.
_ الان میام اونجا.
سراب هول و دستپاچه سری تکان داد و «نه» را نالید اما تماس از سمت حامی قطع شده بود.
روزهایش را یا در باشگاه میگذراند یا کنار سعید و دوستان دیگرش، کارشان را پیش میبردند.
از خانه فراری بود تا مادرش او را مجبور به انجام مسخره بازی های قبل از عقد نکند.
خرید با نگار برایش همچون کابوس بود!
همه چیز را به خودشان سپرده بود. وقتی ذوقی برای هیچ چیز نداشت، حضورش جز اعصاب خردی ثمری نداشت.
این مدت با رفت و آمدهای پنهانی خو گرفته بود. ماشینش را سر خیابان پارک کرد و با اعصابی خراب سمت خانه ی سراب رفت.
بخش عظیمی از ذهنش درگیر حال خراب سراب بود. به سختی حواسش را جمع کرده بود تا کسی او را نبیند.
از بخت خوبش، با دسته ای از زنان محل برخورد کرد که صبح تا شب مشغول غیبت و انتقال اطلاعات بودند!
ملیحه خانم سردسته ی گروه بود که قبل از همه او را دید و با لبهایی کش آمده بلند شد.
_ پسرم! مبارکا باشه، شنیدم داری ازدواج میکنی به سلامتی!
دلهره ی حامی بیشتر شد.
یکی از تصوراتش همین بود که سراب به طریقی این موضوع را فهمیده باشد.
وای از مادرش که چند روز هم دوام نیاورد و کل محل را پر کرد. لعنتی زیر لب فرستاد و لبخندی زورکی به روی ملیحه خانم زد.
_ ممنون خاله، با اجازتون!
ملیحه خانم چادرش را روی دهانش گذاشت و بلند خندید. رو به زنان دورش کرد و گفت:
_ انگار همین دیروز بود که لای دست و پای ماها ورجه وورجه میکرد.
چقدر زود بزرگ میشن بچه ها.
تو یادت نیست، بچه بودی چند بار تو بغل من خراب کاری کردی!
الانتو نبین ماشالا دو برابر من شدیا!
حامی لبهایش را روی هم فشرد و پره های بینی اش از حرص باز و بسته شد.
کاش این زن دهانش را میبست!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اون پیامه رو مگ نفرستاد براش
نفهمیدم این تیکشو
بیچاره سراب.😥 دلم سوخت.خییییلی.گناه داره طفلکی.😓😭 چقدر بی کَسه.