رمان دونی

 

 

 

قطع به یقین اگر چند دقیقه ی دیگر در آن آغوش، زیر رگبار احساسات حامی میماند از شدت هیجان قلبش می ایستاد.

 

دست روی سینه ی حامی گذاشت و خودش را عقب کشید، تلاشی بیهوده تر از قبل!

 

_ برو حامی، بودنت اینجا درست نیست…

 

دست حامی روی کمرش به حرکت در آمده و گردنش را از پشت اسیر کرد. سرش را سمت بالا کشید و روی صورتش خم شد.

 

_ درست ترین جایی که تو کل زندگیم بودم، همینجاست…

 

سراب نفس بریده چشم بست. دیدن آن نگاه ملتمس و پر از خواهش، مقاومتش را میشکست.

 

_ نگام کن سراب… ببین منو…

 

سراب مصرانه پلک های خیسش را بیشتر روی هم فشرد و هق ریزی زد.

 

_ ولم کن… نمیخوام ادامه بدم، برام تموم شدی…

 

کند شدن ضربان قلب حامی را زیر دستش حس کرد و چیزی درونش آوار شد.

حامی گفته بود بودنش برای او باید است و نبودنش را تاب نمی آورد.

 

اما باورش سخت بود. پسری چون حامی این چنین دلباخته شده باشد که حتی حرف تمام کردن رابطه هم بهمش بریزد.

 

_ داری میزنی زیر همه چی سراب؟

ببین منو، ببین چقدر خسته ام، ببین بریدم از همه، ببین حامیتو… میخوای منِ داغون و خرابو ول کنی؟

من بی تو بودنو یادم رفته، ولم کنی چیزی ازم نمیمونه…

سراب، میشه ولم نکنی؟

 

لرزش صدای مردانه اش همان چیزی بود که مقاومتش را شکست. مگر میشد زن باشی، پریشانی مردت را ببینی و دم نزنی؟

 

نگفته بود «غلط کردی تمومش کنی»…

نگفته بود «مگه دست توئه سلیطه کوچولو»…

گفته بود « میشه ولم نکنی؟»…

 

و این اوج درماندگی و فروپاشی یک مرد را نشان میداد. مردی که از غرورش گذشته بود برای نگه داشتن عشقش…

 

 

 

چشمانش را گشود، نگاه ترسیده و خسته ی حامی را دید و بند دلش پاره شد.

 

_ بریم تو…

 

دستانش را نوازش وار روی دستان حامی کشید و گره دستان حامی که شل شد، نگاه خیسش را دزدید و سر پایین انداخت.

شرمنده بود، شرمنده ی خودش، غرورش… اما پچ زد:

 

_ نمیتونم ولت کنم…

 

بینی اش را بالا کشید و آرام و گرفته سمت خانه رفت.

حضور حامی را کنارش حس کرد و صدای خندانش که میگفت:

 

_ غلط میکردی ولم کنی!

 

لبخند محوی روی لبش نشست و ضربه ی آرامی به پهلوی حامی کوبید.

 

_ یه آن فکر کردم آدم شدی!

 

نه خنده هایشان واقعی بود و نه شوخی هایشان، میگفتند و میخندیدند تا از این شب طولانی و تاریک گذر کنند.

 

سراب سراغ لباسهای ریخته شده روی زمین رفت و با برداشتن آن تکه پارچه ی سفید که گوشه ای مچاله شده بود، غصه دار پچ زد:

 

_ ببخش خونه بهم ریختست، الان جمعشون میکنم.

 

نگاه شرمنده ی حامی میخ لباس سفیدی شد که آینه ی دق سراب بود.

دستش روی لباس چروک شده نشست و نگاه دو دو زن و غمگین سراب را شکار کرد.

 

_ خیلی خوشگل شده بودی… از دیدنت سیر نشدم، دوباره بپوشش.

 

سراب تلخندی زد و دستش روی لباس مشت شد، کنایه اش درست وسط جان حامی نشست.

 

_ سفیدیش اصلا به بخت سیاهم نمیاد.

 

سیبک گلوی حامی تکانی خورد و دلش برای درد و رنجی که به دخترکش تحمیل کرده بود، گرفت و خود را لعنت کرد.

 

موهای بهم ریخته اش را پشت گوشش زد.

 

_ عروس امشب من تو بودی.

 

سراب بغض کرده سری به طرفین تکان داد.

 

_ عروسی که هیچکس ندید…

 

_ من دیدم، گور بابای بقیه.

 

با حرکات خشن و دیوانه وار لبهای حامی روی لبهایش، ناله ای سر داد و لباس زیر پایشان افتاد.

 

خودش را به دست حامی سپرد اما از عاقبتش ترس داشت، شاید روزی مانند همین لباس زیر دست و پا میفتاد…

 

 

 

دو ماه سخت و طاقت فرسا را کنار هم گذراندند. چه شبها که برایشان صبح نمیشد، چه روزها که لحظه لحظه اش جانشان را گرفت.

 

هر چه بیشتر شکم نگار جلو می آمد، حجم مشکلاتشان هم بزرگ تر میشد.

مدام بهانه ی حامی را میگرفت و خودش را به غش و ضعف میزد.

 

گاهی چنان فشاری از سمت پدر و مادر حامی رویش بود که خود سراب با قلبی مالامال از غصه او را راهی میکرد تا به نگار برسد.

 

دلش برای حامی هم میسوخت. در منجلابی گرفتار شده بود که نه راه پس داشت و نه راه پیش.

 

از خانه فراری بود اما به هر طریقی که میشد او را سمت خانه کشیده و قصد داشتند پایبندش کنند.

 

جفتشان ذره ذره آب میشدند و زمانی که میگفتند حلال مشکلاتشان است، به کندی میگذشت.

 

هر چه میگذشت هم به جای نزدیک شدن به هم، بیشتر از هم فاصله میگرفتند.

دعواهایشان گاهی چنان بالا میگرفت که حامی چند روزی خودش را گم و گور میکرد اما امان از دلتنگی…

 

هر چه میشد باز هم چیزی در اعماق وجودشان آنها را به هم وصل میکرد.

خسته از مرور روزهای گذشته، کش و قوسی به تنش داد و گوشی را میان انگشتانش فشرد.

 

دهان کجی ای به صفحه ی باز پیام هایش کرد و با غیظ متن پیام را با خود تکرار کرد.

 

_ همه چی دست خودته، اگه میخوای همه چی باب میلت باشه یه تکونی به خودت بده!

 

دست میان موهایش برد و با حرص کشیدشان. چه باید میکرد؟

مگر کاری هم از دست او بر می آمد؟

 

آرام و زیر لب غرید:

 

_ توام که نشستی بیرون گود فقط میگی لِنگش کن!

 

چند کلمه ای در جواب پیامش فرستاد و بلند شد.

 

_ کاش وقتی نمیتونی کمک کنی دهنتو ببندی!

 

چند وقتی میشد فکری در سرش چرخ میخورد که جرات پر و بال دادن به آن را نداشت.

 

واکنش حامی برایش مانند روز روشن بود.

اما انگار چاره ای نبود و باید دست به کار میشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
نیوشا
1 سال قبل

و داشته وانمود میکرده نقش بازی میکرده که حامله هست

نیوشا
نیوشا
1 سال قبل

سراب هم کاملن بی کسوکار بودنش مشکوک نه مادر پدری/ که فوت کردن یا طلاق گرفتن/
نه خاله•دایی نه عمه•عمو••••••• یعنی بچه سر راهی بوده تو یتیمخونه پرورشگاه بزرگ شده🤔
یچیزه دیگه من فکرمیکردم نگار هم مشکوک و داره دروغ میگه( از این لحاظ که) اصلن باردار نیست 😐

نیوشا
نیوشا
1 سال قبل

(دختره گلم) دوستی که پیام داده بودی زیر نوشته من،، مائده جون

داستان•رمانهایی که گفتم؛ ۱• آواکادو(در حال پارتگذاری)_ ۲• سهم من از تو( تازه تموم کامل شده)_ ۳• دانشجوی شیطون بلا _ ۴• تب داغ گناه _ ۵• آدم دزدی به بهانه عشق

ساناز
ساناز
1 سال قبل

آخرش کی به کی پیام داد 😐

⁦→_→⁩
⁦→_→⁩
1 سال قبل

آخرش از زبون نگاره؟

P:z
P:z
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

یعنی سراب،،این سراب مظلومی که ما فکر میکنیم نیستو و قراره بد باشه؟
نههه
تصوراتم با خاک یکسان شددد

:///
:///
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نهههههه😭😭😭😭🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x