قطع به یقین اگر چند دقیقه ی دیگر در آن آغوش، زیر رگبار احساسات حامی میماند از شدت هیجان قلبش می ایستاد.
دست روی سینه ی حامی گذاشت و خودش را عقب کشید، تلاشی بیهوده تر از قبل!
_ برو حامی، بودنت اینجا درست نیست…
دست حامی روی کمرش به حرکت در آمده و گردنش را از پشت اسیر کرد. سرش را سمت بالا کشید و روی صورتش خم شد.
_ درست ترین جایی که تو کل زندگیم بودم، همینجاست…
سراب نفس بریده چشم بست. دیدن آن نگاه ملتمس و پر از خواهش، مقاومتش را میشکست.
_ نگام کن سراب… ببین منو…
سراب مصرانه پلک های خیسش را بیشتر روی هم فشرد و هق ریزی زد.
_ ولم کن… نمیخوام ادامه بدم، برام تموم شدی…
کند شدن ضربان قلب حامی را زیر دستش حس کرد و چیزی درونش آوار شد.
حامی گفته بود بودنش برای او باید است و نبودنش را تاب نمی آورد.
اما باورش سخت بود. پسری چون حامی این چنین دلباخته شده باشد که حتی حرف تمام کردن رابطه هم بهمش بریزد.
_ داری میزنی زیر همه چی سراب؟
ببین منو، ببین چقدر خسته ام، ببین بریدم از همه، ببین حامیتو… میخوای منِ داغون و خرابو ول کنی؟
من بی تو بودنو یادم رفته، ولم کنی چیزی ازم نمیمونه…
سراب، میشه ولم نکنی؟
لرزش صدای مردانه اش همان چیزی بود که مقاومتش را شکست. مگر میشد زن باشی، پریشانی مردت را ببینی و دم نزنی؟
نگفته بود «غلط کردی تمومش کنی»…
نگفته بود «مگه دست توئه سلیطه کوچولو»…
گفته بود « میشه ولم نکنی؟»…
و این اوج درماندگی و فروپاشی یک مرد را نشان میداد. مردی که از غرورش گذشته بود برای نگه داشتن عشقش…
چشمانش را گشود، نگاه ترسیده و خسته ی حامی را دید و بند دلش پاره شد.
_ بریم تو…
دستانش را نوازش وار روی دستان حامی کشید و گره دستان حامی که شل شد، نگاه خیسش را دزدید و سر پایین انداخت.
شرمنده بود، شرمنده ی خودش، غرورش… اما پچ زد:
_ نمیتونم ولت کنم…
بینی اش را بالا کشید و آرام و گرفته سمت خانه رفت.
حضور حامی را کنارش حس کرد و صدای خندانش که میگفت:
_ غلط میکردی ولم کنی!
لبخند محوی روی لبش نشست و ضربه ی آرامی به پهلوی حامی کوبید.
_ یه آن فکر کردم آدم شدی!
نه خنده هایشان واقعی بود و نه شوخی هایشان، میگفتند و میخندیدند تا از این شب طولانی و تاریک گذر کنند.
سراب سراغ لباسهای ریخته شده روی زمین رفت و با برداشتن آن تکه پارچه ی سفید که گوشه ای مچاله شده بود، غصه دار پچ زد:
_ ببخش خونه بهم ریختست، الان جمعشون میکنم.
نگاه شرمنده ی حامی میخ لباس سفیدی شد که آینه ی دق سراب بود.
دستش روی لباس چروک شده نشست و نگاه دو دو زن و غمگین سراب را شکار کرد.
_ خیلی خوشگل شده بودی… از دیدنت سیر نشدم، دوباره بپوشش.
سراب تلخندی زد و دستش روی لباس مشت شد، کنایه اش درست وسط جان حامی نشست.
_ سفیدیش اصلا به بخت سیاهم نمیاد.
سیبک گلوی حامی تکانی خورد و دلش برای درد و رنجی که به دخترکش تحمیل کرده بود، گرفت و خود را لعنت کرد.
موهای بهم ریخته اش را پشت گوشش زد.
_ عروس امشب من تو بودی.
سراب بغض کرده سری به طرفین تکان داد.
_ عروسی که هیچکس ندید…
_ من دیدم، گور بابای بقیه.
با حرکات خشن و دیوانه وار لبهای حامی روی لبهایش، ناله ای سر داد و لباس زیر پایشان افتاد.
خودش را به دست حامی سپرد اما از عاقبتش ترس داشت، شاید روزی مانند همین لباس زیر دست و پا میفتاد…
دو ماه سخت و طاقت فرسا را کنار هم گذراندند. چه شبها که برایشان صبح نمیشد، چه روزها که لحظه لحظه اش جانشان را گرفت.
هر چه بیشتر شکم نگار جلو می آمد، حجم مشکلاتشان هم بزرگ تر میشد.
مدام بهانه ی حامی را میگرفت و خودش را به غش و ضعف میزد.
گاهی چنان فشاری از سمت پدر و مادر حامی رویش بود که خود سراب با قلبی مالامال از غصه او را راهی میکرد تا به نگار برسد.
دلش برای حامی هم میسوخت. در منجلابی گرفتار شده بود که نه راه پس داشت و نه راه پیش.
از خانه فراری بود اما به هر طریقی که میشد او را سمت خانه کشیده و قصد داشتند پایبندش کنند.
جفتشان ذره ذره آب میشدند و زمانی که میگفتند حلال مشکلاتشان است، به کندی میگذشت.
هر چه میگذشت هم به جای نزدیک شدن به هم، بیشتر از هم فاصله میگرفتند.
دعواهایشان گاهی چنان بالا میگرفت که حامی چند روزی خودش را گم و گور میکرد اما امان از دلتنگی…
هر چه میشد باز هم چیزی در اعماق وجودشان آنها را به هم وصل میکرد.
خسته از مرور روزهای گذشته، کش و قوسی به تنش داد و گوشی را میان انگشتانش فشرد.
دهان کجی ای به صفحه ی باز پیام هایش کرد و با غیظ متن پیام را با خود تکرار کرد.
_ همه چی دست خودته، اگه میخوای همه چی باب میلت باشه یه تکونی به خودت بده!
دست میان موهایش برد و با حرص کشیدشان. چه باید میکرد؟
مگر کاری هم از دست او بر می آمد؟
آرام و زیر لب غرید:
_ توام که نشستی بیرون گود فقط میگی لِنگش کن!
چند کلمه ای در جواب پیامش فرستاد و بلند شد.
_ کاش وقتی نمیتونی کمک کنی دهنتو ببندی!
چند وقتی میشد فکری در سرش چرخ میخورد که جرات پر و بال دادن به آن را نداشت.
واکنش حامی برایش مانند روز روشن بود.
اما انگار چاره ای نبود و باید دست به کار میشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
و داشته وانمود میکرده نقش بازی میکرده که حامله هست
سراب هم کاملن بی کسوکار بودنش مشکوک نه مادر پدری/ که فوت کردن یا طلاق گرفتن/
نه خاله•دایی نه عمه•عمو••••••• یعنی بچه سر راهی بوده تو یتیمخونه پرورشگاه بزرگ شده🤔
یچیزه دیگه من فکرمیکردم نگار هم مشکوک و داره دروغ میگه( از این لحاظ که) اصلن باردار نیست 😐
(دختره گلم) دوستی که پیام داده بودی زیر نوشته من،، مائده جون
داستان•رمانهایی که گفتم؛ ۱• آواکادو(در حال پارتگذاری)_ ۲• سهم من از تو( تازه تموم کامل شده)_ ۳• دانشجوی شیطون بلا _ ۴• تب داغ گناه _ ۵• آدم دزدی به بهانه عشق
آخرش کی به کی پیام داد 😐
آخرش از زبون نگاره؟
نه سرابه،،،این سراب ی کاسه ای زیر نیم کاسشه
یعنی سراب،،این سراب مظلومی که ما فکر میکنیم نیستو و قراره بد باشه؟
نههه
تصوراتم با خاک یکسان شددد
نهههههه😭😭😭😭🚶♀️🚶♀️🚶♀️