ولوله ای که میخواست را میانشان انداخت. دیگر چه اهمیتی داشت که یک سمت صورتش از سیلی پدرش میسوخت؟
تمام این سالها آنقدر سوخته بود که دیگر با سوختن انس گرفته و عجین شده بود.
خانواده ی داماد علی رغم اصرارهای حاج خانم عزم رفتن کردند. حامی نزدیک شدن پسر را به خودش دید و از جا برخاست.
یقه اش میان پنجه های پسرک قفل شد و تکان محکمی به تن حامی داد. اما حامی بی تفاوت دست در جیب هایش کرده و جلز و ولزش را به تماشا نشسته بود.
_ تو روانی ای!
به احترام اینکه مهمون این خونه بودیم کاریت ندارم وگرنه اون زبون کثیفتو از حلقومت بیرون میکشیدم بیشرف.
حامی به تمسخر سری تکان داد و چشم ریز کرد. دهانش را نزدیک گوش پسر برد و آرام و با بیخیال ترین لحن ممکن گفت:
_ میری خواستگاری زن شوهردار و زبونتم درازه؟!
همسر آینده ات زن فعلی منه.
گورتو گم کن تا نشونت ندادم با چه روانی ای طرفی مرتیکه ی جاکش!
دستان پسر شل شد و کنار تنش افتاد. ناباور به چشمان مصمم و جدی حامی خیره شد.
میخواست از خود سراب صحت این ماجرا را بپرسد اما جرات نگاه کردن به آن سمت را نداشت.
نه وقتی که حامی آنطور خاص و ترسناک نگاهش میکرد.
همه چیز دور سرش میچرخید و زبانش بند آمده بود. بی تعادل چند قدمی عقب رفت و به سرعت از خانه بیرون زد.
حاج خانم ناله کنان روی زمین نشست و حین اینکه روی سر و صورت خود میکوبید، از سراب طلب حلالیت میکرد.
_ روم سیاهه مادر، حلالمون کن.
تو رو خاک مامان بابات قسم حلالمون کن.
خیر نبینی بچه، چرا با آبروی این طفل معصوم بازی کردی؟
خدایا تقاص این بچه رو ازمون نگیر… من فقط میخواستیم براش مادری کنم.
به زمین گرم بخوری حامی…
جای خالی دستان پسر روی یقه اش را دستان حاج آقا پر کرد. تمام رگ های صورت و گردنش بیرون زده و از عصبانیت نمیدانست چه میکند.
حامی را با تمام توان به عقب هل داد و او را روی مبل انداخت. روی صورتش خم شد و صدای نعره هایش کل محله را برداشت.
_ چه گوهی داری میخوری؟ بدبخت آبروی ما آبروی توئه.
آبروی ما رو بریزی انگار آبروی خودتو ریختی.
بد ناممون کنی خود نفهمتو بدنام کردی.
با کارای تو چجوری سر بلند کنیم جلوی این مردم؟
این دختر بیچاره…
یک لحظه سرش را سمت سراب چرخاند و با دیدن پلک های روی هم افتاده اش، حرف در دهانش ماسید.
قلبش روی دور تند افتاد و با نگرانی همسرش را صدا زد.
_ خانم بیا که بدبخت شدیم، دختر مردم از دست رفت…
حاج خانم با چشمانی گشاد شده به سراب که سرش روی شانه اش افتاده و چادرش باز شده بود نگاهی انداخت.
روی گونه اش کوبید و دستپاچه سمت سراب دوید.
_ یا فاطمه ی زهرا…
قبل از اینکه حاج خانم به سراب برسد، حامی با دل نگرانی خودش را روی سراب کشید و صورتش را میان دستانش گرفت.
_ سراب… صدامو میشنوی؟ پاشو سراب…
پاهای حاج خانم به زمین چسبید. حاج آقا هم دست کمی از او نداشت و خشکش زده بود. هیچ کدام نمی توانستند چیزی که میبینند را باور کنند.
حامی دست زیر تن یخ زده ی سراب انداخت و او را بلند کرد. پدرش ناباور بازویش را چنگ زد و تته پته کنان گفت:
_ میفهمی داری چیکار میکنی؟ بذارش زمین دختره رو، واسه تو مهم نیست ولی اون دختر حلال حروم سرش میشه. کم خفتمون بده خدانشناش…
حامی دستش را پس زد و با نفرت غرید:
_ زنمه، زنم!
زنی که به خاطر شما دارم از دستش میدم… برو کنار بابا، کم جلوی من وایستین…
مقابل نگاه بهت زده ی پدر و مادرش، سراب را به اتاق مهمان برد. او را روی تخت گذاشت و صورت رنگ پریده اش را نوازش کرد.
_ ببین چیکار کردی باهامون… گفتم نکن، گفتم سراب…
خم شد و بوسه ای به پیشانی سراب زد. باز شدن در وادارش کرد سر چرخانده و به مادرش که در آستانه ی در ایستاده بود نگاه کند.
خراب کردن آن مراسم مسخره تمام انرژی اش را گرفته بود و برای پیشگیری از بحث و جدل های احتمالی کف دستش را بالا برد.
_ الان نه مامان، واقعا وقتش نیست.
حاج خانم سمت تخت آمد و گوشه ی آن نشست. نگاهش خیره ی سراب بود و نگران بابت به هوش نیامدنش، دستش را گرفت.
هنوز باورش نشده بود و امید داشت هر لحظه حامی دهان باز کرده و بگوید همه چیز یک شوخی بچگانه بوده.
_ برو یذره آب بیار، دختره رنگ به رو نداره… خدا بگم چیکارت کنه پسر.
خم شد و سعی کرد متکایی زیر پاهای سراب بگذارد. حامی بهت زده به حرکات دستپاچه ی مادرش نگاه میکرد.
جزو معدود دفعاتی بود که مادرش بر خلاف تصوراتش عمل کرده و او را غافلگیر میکرد.
همان طور سر جایش نشسته و بر و بر مادرش را نگاه میکرد که حاج خانم مشتی به کتفش زده و حرصی غرید:
_ جا اینکه منو نگاه کنی کمک کن، برش گردون پاهاشو بذار رو دیوار.
حامی آب دهانش را با صدا بلعید و مطیعانه سری تکان داد. دست زیر تن سراب انداخت و او را برعکس روی تخت خواباند.
حاج خانم پاهایش را روی دیوار گذاشت و حامی را سراغ آب فرستاد. بعد از رفتن حامی کلافه سری تکان داد و خیره به سراب پچ زد:
_ مثل دخترم دوستت داشتم، نمیدونستم قراره بلای جدید زندگیمون بشی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
احتمالن این سراب، بیچاره،بینوای، بدبخت
تو این خونه گیر میوفته 😐 خداا به داد سراب برسه•• 🤒🤕😔💔😳😵😨😱 از دست حامی••••
بگذریم، بچه ها دوستان کسی از رمان؛ دهار** خبر نداره؟! چراا دیگه قسمت،پارتگذاری نمیشه🤔
این پارت به دلم نشست
شتتت بالاخره حامی دهن واا کرد
خب اووکادو کی میاد?😅
امم فاطمه جونن میشه رمان لانتور هم بزاری
لانتور که پی دی افش رو فاطمه جون گذاشته بود
😳😳عه
باشه خیلی ممنونم